~ زندگی هنوز سرد بود... گرمایی وجود نداشت!
بنانا فیش.... به معنای واقعی فوق العاده بود و دوست داشتنی:)!
و چقدر رابطه ی این دوتا رو دوست داشتم... چقدر زیبا بود!
بعد چند سال تونستم یه چیزیو پیدا کنم که برای چند ماه بتونه ذهنمو درگیر کنه و هروقت فکر کردم بهش ایده ها و حرف ها و دیالوگ های مختلفی رو بتونه تو ذهنم نقاشی کنه...
- سا_یو_نا_را ... ایجی!
_ نه! نباید این کلمه رو بهت یاد میدادم اَش!:)
_چقدر دردناک...!
- نیازی به دلسوزیت ندارم...!
از مدرسه اش برگشت و میخواست شیطنت های آن روزش را تعریف کند...
ولی... شیطنت برادرش کجا و شیطنت او کجا؟!
او در روز های اول سالش هم نمیتوانست آرام باشد...
چقدر آن روز خودش و زمین و زمان را کتک زد... چقدر اشک ریخت...
چقدر بد احوال بود!!
چطور میتوانست دست شکسته برادرش را همراه آن بخیه ها و آن دندان شکسته ها باور کند؟! چطور آن همه درد کشیدن خانواده اش را میتوانست باور کند...؟!
چقدر از دوستانش و جامعه دور بودند آنها...
آنها...
جزئی از آن زمین لعنتی بودند؟! جزئی از آن انسان های لعنتی؟!
چقدر خدا از آنها بدش میاید که نه اشک هایشان را میبیند و نه رنج کشیدنشان را...
چقدر بدبخت بودند!
چقدر بدبخت بودند....
_ سایونارا نیویورک! سایونارا آمریکا!
_ نه اَش! با تو خدافظی نمیکنم:)!