نقطه سرخط !

و فرشته ای با بال های خونی، در صدای خنده ات، با مرگ میرقصید!

~ زندگی هنوز سرد بود... گرمایی وجود نداشت!

جمعه هجدهم فروردین ۱۴۰۲، 19:59

بنانا فیش.... به معنای واقعی فوق العاده بود و دوست داشتنی:)!

و چقدر رابطه ی این دوتا رو دوست داشتم... چقدر زیبا بود!

بعد چند سال تونستم یه چیزیو پیدا کنم که برای چند ماه بتونه ذهنمو درگیر کنه و هروقت فکر کردم بهش ایده ها و حرف ها و دیالوگ های مختلفی رو بتونه تو ذهنم نقاشی کنه...

- سا_یو_نا_را ... ایجی!

_ نه! نباید این کلمه رو بهت یاد میدادم اَش!:)

​​


_چقدر دردناک...!

- نیازی به دلسوزیت ندارم...!

از مدرسه اش برگشت و میخواست شیطنت های آن روزش را تعریف کند...

ولی... شیطنت برادرش کجا و شیطنت او کجا؟!

او در روز های اول سالش هم نمیتوانست آرام باشد...

چقدر آن روز خودش و زمین و زمان را کتک زد... چقدر اشک ریخت...

چقدر بد احوال بود!!

چطور میتوانست دست شکسته برادرش را همراه آن بخیه ها و آن دندان شکسته ها باور کند؟! چطور آن همه درد کشیدن خانواده اش را میتوانست باور کند...؟!

چقدر از دوستانش و جامعه دور بودند آنها...

آنها...

جزئی از آن زمین لعنتی بودند؟! جزئی از آن انسان های لعنتی؟!

چقدر خدا از آنها بدش میاید که نه اشک هایشان را میبیند و نه رنج کشیدنشان را...

چقدر بدبخت بودند!

چقدر بدبخت بودند....

_ سایونارا نیویورک! سایونارا آمریکا!

_ نه اَش! با تو خدافظی نمیکنم:)!

person Saskia
chat
•••