و فرشته ای با بال های خونی، در صدای خنده ات، با مرگ میرقصید!
سالها بعد ،
زمانی که دگر جنگی در کار نخواهد بود
روی سنگ مزار بچه ای کوچک
می خوانند :
روحش ، پیش از فرا رسیدن موشک ؛ به آسمان پرواز کرد ...
فکر دیدار با خانواده ی پرواز کرده اش ، او را خوشحال کرده بود ...
_ واللهِ و باللهِ ما در برابر این قضیه مسؤولیم. به خدا قسم مسؤولیت داریم. به خدا قسم ما غافل هستیم. واللهِ قضیهای که دل پیغمبر اکرم را امروز خون کرده است، این قضیه است. _
_استاد شهید مطهری!_
میگن
به ما چه ربطی داره
خودش یه کاری کرده رفته تو جنگ دیگه به ما چه
الکی نیستا !!! به خدا الکی نیست !!!
این همه سکوت کنیم که چی ؟!
آخر این همه سکوت چیه ؟؟
این همه در برابر کسایی که سوال میپرسن سکوت کنم که چی ؟؟
فقط دعا کنم و اشک بریزم که امام زمان بیا امام زمان بیا
فقط دعا کنم فلسطین آزاد شه فلسطین آزاد شه
خب مگه به همیناست !!؟؟ اگه به همینا بود که الان امام زمان ظهور کرده بودن و همه جا گل و بهشت بود !!
اگه به دعا کردن بود که الان همه چی گل و بلبل بود
ولی مگه فقط به همیناست ؟؟!!!
نه!!!
به حرف زدن و صحبت کردن با آدماست !!!
به سکوت نکردن و جواب دادن سوالات ملته !!!
به خدا که مسئولیم در برابر این همه بچه که هنوز جسدشون پیدا نشده :)))
فردا میان جلو خودمونو میگیرن میگن تو خیر سرت مگه ما رو نمیدیدی ؟؟؟ چرا کاری نکردی ؟؟؟
چرا سکوت کردی در برابر کشته شدن ما ؟؟
حداقل یکم دلت نسوخت برای ما ؟! حداقل نمیتونستی یکم از ترست بزنی و از ما دفاع کنی ؟؟
بلند شو ...
حداقل وقتت ارزش اینو داره که یکم برای بچهای همسن خودت تو فلسطین و لبنان کار کنی
نداره؟؟ نداره؟؟ :))))
بچه ها حواس تون هست کجا زندگی می کنین؟ تو چه شرایطی؟ با چه وضع خوبی؟شبا که هوا سرد بوده بدون پتو خوابیدین یا ظهر ها تو گرما بدون کولر سر کردین؟ یا صبح جمعه با صدای موشک و جیغ پاشدین؟ یا وقتی داشتین از مدرسه برگشتیم دیدین همه خانواده تون و خونه تون تبدیل به خاک شدن؟
بچه ها! این دخترای تو غزه رو ببینین. اون پدری که بدن بی سر بچه اش رو رو دستش گرفته ببینین. یا اون مادری که با دستای خاکیش جلوی خون سر بچه اش رو گرفته و داد میزنه کمک! یه لحظه فقط به این موضوع فک کنین. اونا چه فرقی با من و تو دارن؟ مگه آدم نیستن؟ مگه دل ندارن؟ مگه اونام مثل ما حق آزادی و زندگی ندارن؟ چرا باید بمیرن؟ چرا بجای بازی کردن تو کوچه ها باید بیفتن دنبال یه لقمه نون!!!
یه پدر بجای اینکه با خنده بیاد خونه و بچه اش رو بغل کنه مجبوره از زیر آوار جنازه بچه هاش رو جمع کنه!
یه کم فقط یکم ازتون می خوام به اینجور چیزا فک کنین!
اخبار رو میبینی؟ روزنامه میخونی؟ شده استوری یکیو شانسی وا کنیو ببینی یه بچه داره میدوئه و با گریه دنبال غذاس؟ شده اکسپلور اینستات بجای اینکه برات روشن گری کنه فقط حواست رو پرت کنه؟ شده برای درد یه آدم گشنه گریه کنی؟
میبینی رسانه با من و تو چی کار کرده؟ کاری کرده که درد هزاران نفر آدم به چشم من و تو نمیاد... کاری کرده که دیدن اشک چشم مظلوم برامون عادی شده... کاری کرده اگر فیلم و عکس از مردم غزه ببینیم زود رد کنیم یا اصلا حذف کنیم... کاری کرده که یادمون بره انسانیت چیه... یادمون بره حقانیت چیه... یادمون بره ظالم کیه و مظلوم کیه... یادمون بره اونا هم آدمن و حق حیات دارن، حق زندگی دارن، حق شادی دارن، حق بازی دارن، حق درس خوندن دارن...
دیدی یه لحظه هایی دلتنگ بابات میشی و بغلش رو می خواد چقد سخته؟ دیدی یه وقتایی از مدرسه که میای دلت می خواد مامانت در رو روت وا کنه و بهت بگه خسته نباشید؟ دیدی يه وقتایی باهمه ی جنگ و دعواها دلت برای برادر کوچیکترت و بازی هاتون تنگ میشه؟ دیدی یه وقتایی بزرگی خواهر کوچیکترت رو تصور می کنی و براش اشک میریزی؟ دیدی یه وقتایی دلتنگ مادربزرگی و دست مهربون پدربزرگ رو می خوای امام نمیشه ببینیشون؟
ندیدی چون تا به حال همه رو داشتی. یا ندیدی چون شاید کم و بیش برات اتفاق افتاده. اما تو غزه هر روز همینه. یه دختر دلتنگ باباشه تا بیاد دستش رو بگیره و ببرتش خونه و تو بغلش بخوابه. بیاد ببرتش پیش داداشی که شاید زنده باشه و یا شهید تا باهم بازی کنن. ببرتش پیش مادرش تا با ذوق براش حرف بزنه اگر مادرش زنده باشه. اصلا اینا به کنار! یه دختر بچه تو غزه الان حتی دغدغهش جای خواب و تخت نرم نیست. دردش گشنگیه! دردی که با هیچی جز غذا رفع نمیشه. چرا؟ چون یسری ظالم عده ای رو برای اینکه بهشون ظلم کنن و قدرت به رخ شون بکشن از مردم غزه دارن استفاده می کنن. مردمی که دیگه هیچی ندارن، هیچی... فقط جسم شونه و خاک شون و مقاومت شون... این نسل کشی تا کجا می خواد ادامه پیدا کنه؟ تا جایی که حتی یه فلسطینی هم نَمونه رو زمین؟ تا جایی که زور باشه؟ تا جایی که قدرت باشه؟
چرا کسی دیگه صداش در نمیاد؟ کجان اون آدما و سازمان هایی که تا سه سال پیش برای ما نَوای عدالت و آزادی می دادن اما حالا که نوبت به غزه رسیده زبون به دهن گرفتن؟ کجان اون آدما و سازمان هایی که برای مرگ یک حیوان سوگ میدن اما برای نسل کشی غزه دهن شون رو بستن؟
همه عالم و آدم، همه جهان فهمیده که اسرائیل یه ظالم و یزید زمانه... همه فهمیدن...
کاش یبار فقط خودمون رو بذاریم جای اون دختر بچه ای که در به در دنبال یچیزیه که بخوره و گشنگیش فقط و فقط یکم رفع شه... کاش یبار فقط صدامون برای این آدمای مظلوم در بیاد... یبار!
من نمیگم پول بده براشون. نمیگم گریه کن. نه! چون فایده ای نداره. میگم روشن گری کن. نذار این موضوع برای مردم و آدما عادی بشه. نذار بیخیال از کنار این نسل کشی رد بشن. صدای اون دختر بچه گشنه باش! صدای اون پدری باش که تو راه پیدا کردن یه کم غذا و آب به شهادت رسیده! صدای اون مادری باش که برای امنیت فرزندش جون خودش رو انداخته تو خطر و کشته شده! صدای اون خواهری باش که داره میبینه ذره ذره از خانواده اش دارن آب میشن ولی نمیتونه کاری بکنه! صدای اون برادری باش که دنبال یه سرپناه برای خانواده شه اما هیچ جایی دیگه سالم نمونده که بتونن یه شب آروم رو بگذرونن!
صدای همه ی مردم غزه باش که پس فردا ازت پرسیدن تو برای فلسطین چی کار کردی فقط نگاه نکنی. تَهش بگی بابا من تونستم یه نفر رو قانع کنم. یه نفر رو روشن کنم. تونستم از راه دور هرکاری که ازم بر میومد انجام بدم.
صدای مردم غزه باش که پس فردا بچه ات ازت پرسید تو چی کار کردی برای مردم فلسطین فقط سکوت نکنی و از شرمندگی جوابی نداشته باشی...
منبع نوشته ها :
https://splus.ir/sokootmakhfishodeh
https://splus.ir/It_is_your_dark_life_my_dear
قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه، در آیینه میبینمش!!
_داستایوفسکی_
حالم؟! تعریفی نداره... افتضاح!!
پدر بخاطر کارای بازنشستگیش رفته تهران، و داره روز تولدشو برای به دست آوردن حقوق بازنشستگیش، سپری میکنه.
درد نداره... داره؟!:) من خوبم
بیخیال
دیشب که نه پریشب، با دایی بزرگه رفتیم مسجدی که برای روستای خودمونه... ولش کن خودمو راحت میکنم مسجد نقویه!!! نزدیک حرمه تقریبا...
موقع برگشت هم برای اینکه یه دیدار کوچیکی از نوزاد کوچیک خانواده ی پدری، یعنی پسرعموی کوچیکم داشته باشیم، رفتیم اونجا... کوچیک که میگم واقعا منظورم کوچیکه!! کلا 2.5 کیلو بوده وقتی پا به دنیای کثیف اینجا گذاشت:)
دایی هم از فرصت استفاده کرد و رفت خونه شام درست کرد تا بهونه ایجاد کنه برای رفتن من و مادر به خونشون!
خلاصه...
تقریبا ساعت دوازده و نیم اینا شاید دیرتر، برگشتیم خونه... و برادر عین و زنش اونجا بودن... و خواب... فردا صبحش، موقع خوردن صبحونه ای که برادر زن گرامی درست کرده بود، برادر عین گند زد به صبحونه خوردنمون... ناراحت بود از مادر!
_شما ما رو آدم حساب نمیکنید که رفتید اونجا...
-به خدا ما نرفتیم اونجا که مفصل مهمونی داشته باشیم!! ببین بسته ی نبات و زعفرون هنوز خونه ست!!
_نه من/ما بی ارزشم/بی ارزشیم که رفتین اونجا و خبر ندادید...
و منم، طبق معمول خودنمایی کردم...
_نه! حرفای مامان بی ارزشه که گوش نمی کنی!
و ساکت شد...
.....
و دیشب...
از اونجا که سه شنبه ها شیفت ثابت مامانم برای حرمه، من دیروز رو از ساعت سه تا نه شب و نه و ربع شب، تنها بودم. بعدش دایی یکی مونده به آخر، با زندایی و سه پسر گل پسرش، اومد دنبالم و رفتیم هیئت...:)))
همه چی خوب بود، مادرم اومد اونجا... سفره رو پهن کردن و رفتیم پیش مادر نشستیم، که مادر یهو گفت کم بخور که داداش پیتزا گرفته...
منم نمیدونستم سه تیکه فلافل رو چه شکلی کم بخورم، بخاطر همین خوردم اما کم نه، همون سه تیکه رو...
بعدش، دقایق طولانی رو منتظر دایی بودیم تا دست از سر بچهای هیئت برداره و بیاد ما رو ببره خونمون...
رسیدیم خونه، داشتیم قدم برمیداشتیم سمت ساختمون و آسانسور و مامانم حرف میزد
_خیلی دیر اومدیم اونا حتما خوابن
_همون موقع که پایین بودم بهم گفت زنگ بزنم بهت که بیای... ولی نزدم...
رسیدیم خونه، خواب بودن... جعبه ی پیتزا هم دست خورده روی اوپن بود...
ناراحت بودم... از برادر؟! از زنش؟! از کی؟! نمیدونم...
ساعت یازده و نیم بود و عجیب بود خوابیدنشون، چون اینا درحالت عادی تا یک و دو شب فیلم میدیدن...
از دیشب... چشمام میسوزه... و هیچکس نفهمید دیشب بهم چی گذشت...
و امروز...
برادر خیلی عصبانی صبحونه نخورده زنشو گذاشت و رفت...
بعد چنددقیقه اومد دنبال زنش و زنشو برد... دلیل عصبانیش دیر بیدار شدن و دیر شدن و چک و قسط هاش بود...
مامان سر سفره حرف زد و سوال پرسیدم...
_پدر بچهها حمال بوده حالا بچه ها هم حمال شدن...
-هردوتاشون؟!
_بزرگه که حمال شده، کوچیکه هنوز معلوم نیست رشد نکرده ببینیم...
و در نیمه ی شب و تاریکی ،
اشکی پنهان ،
لغزید و افتاد
بدون اینکه حتی یک نفر ؛
بدود برای نجات دادنش از میان گودال افکار !
بدم میاد...
از این حرفها... بدم میاد... از عمق قلبم بدم میاد...
وقتی نا امیدی مادر و پدر رو نسبت به خودم میبینم، احساس میکنم تمام دویدن هایی که بین صخره و دره ها انجام دادم، بی فایده بوده... احساس میکنم باید متوقف شم و پا پس بکشم...
تو سینم احساس سنگینی میکنم، احساس سنگینی از شدت ناکافی بودن
تو آیینه به خودم نگاه میکنم و چیزی جز سیاهی عمیق نمیبینم...
سوالات جواب داده نشده ی ذهنم تو ذهنم میچرخن و میچرخن و میچرخن...
_آیا میتونم سختی هایی که بخاطر برادر عین کشیدن رو، از ذهنشون با موفقیتم پاک کنم؟!
_آیا میتونم لبخند ذوق رو به لبشون بیارم؟!
_آیا کافی هستم؟! آیا بچه ای که میخوان، هستم؟!
پیام بابا رو میبینم، هنوز جواب ندادم...
چی بگم؟! آیا اصلا... حرفی برای گفتن دارم؟!...
.......
دیشب... همش با خودم میگفتم هیچوقت حق با من نبوده... حق یا با برادر عین عه یا با مادر و پدر
من صرفا یه آدم، یه روح اضافی ام که تصمیم میگیره با کی باشه، یا صرفا یه تماشا کننده ام...
من، بین این قضایا مهم نیستم... یعنی هیچوقت نبودم....
پس چرا.. پس چرا اینقدر از برادر و زنش متنفرم؟؟؟ چرا؟؟؟
دیشب، بخاطر اینکه ازشون بدم میاد اشک میریختم...
احساس اون کسی رو داشتم که داره با حرفاش به کسی کمک میکنه اما این کمکش، بیشتر شبیه شکنجه ست تا کمک...
من... آره درسته باهاشون بدرفتاری میکنم و بد حرف میزنم اما... اما....
واقعا میخوام بهشون بفهمونم... بفهمونم که هنوز ناراحتی های مادر و پدر، تو دلشون هست...
میخوام به برادر بفهمونم که... بفهمونم که دوسش دارم... ولی... ولی فقط دارم گند میزنم...
حرف دیروزم غلط بود؟! غرغرهایی که میزنم غلط بود؟ بی اهمیتی هایی که میکنم غلطه؟!!
ولی... ولی...
چرا هیچکس اون طرف من رو نمیبینه...
چرا وقتی که ازش جلوی عمه دفاع میکنم رو نمیبینه... چرا وقتی که از اون و زنش تعریف میکنم و میگم چقدر خوبن ، نمیبینه....
چرا... همیشه... طرف تاریک من دیده میشه؟!
دیشب... از خودم... تو آیینه.... می ترسیدم...
یعنی من... همیشه اینجوری بودم؟؟؟ من... همینقدر ترسناکم...؟؟؟
گاهی اوقات دوست دارم واقعا یک نفر بیاد بهم بگه، نه اشکال نداره تو حق داری حالت بد باشه و متنفر باشی، مشکلی نداره دلهره داشته باشی و نگران باشی برای کسایی که تنفر داری ازشون....
نمیدونم... گاهی اوقات به خودم میگم که خب حداقل خوبه که همدم بلاگفا ، مثل منه ...
هرچند خوشحال نیستم، تجربه های دردناک چیزی نیستن که بخاطرش آدم خوشحال باشه... نه؟!
هرروز، اغلب اوقات...
تصویر پاک نشده ی ذهنم جلوی چشمم میاد و صداهای فراموش نشده باز تو گوشم طنین انداز میشن
پسری که با صورت قرمز و عصبانیت یقه ی باباشو گرفته، مادری که پای پسرشو گرفته و افتاده زیر دست و پا و صورتش خیسه اشکه
صدای دادش تو گوشم می پیچه
اون روزی که از خواب بیدار شدم و داد زدم : حق نداری سر مامان داد بزنی!! اون روزی که مامان دستمو گرفت و فرار کردیم از خونمون... اون روزی که وقتی برگشتیم و اتاقشو دیدیم، همه چی پرت شده بود و صندلی ترک برداشته بود...
تصاویر تو ذهنم... تصاویر و صداهایی که بخاطر یک دختر تقریبا سی ساله، ایجاد شدن...
گریه ها و اشک هایی که برای یه عشق مزخرف ریخته شدن...
حالا
برادر عین بیست خورده ای سالم، به همراه زن تقریبا سی سالش، رو به روم وایسادن
دختری عینکی که زندگیش دچار تحول شده و چادری شده... به همراه برادر عین...
میترسم
میترسم تصاویر دوباره تکرار شن... میترسم صداها دوباره گوشمو کر کنن و خراش بندازن...
بدم میاد... ازشون بدم میاد...
از تصاویر و صداها یا از ایجاد کنندهش؟! از چی بدم میاد؟! از چی تنفر دارم؟!...
میترسم... از همه چی... از همشون...
سرده...
خیلی... سرده....
Don't tell me, bye bye
...You make me, cry cry
Love is a, lie lie
Don't tell me
Don't tell me
!!Don't tell me, bye bye
ساعت 12 و 21 دقیقه نیمه شبه که مینویسم
کارم حالا شده کتاب خوندن
توی این دو سه هفته که شروع کردم ، فهمیدم کتاب خوندن باعث میشه چشمام بره رو هم اما ذهنم وادار به خوندن و فعالیت کردن، میشه .
بیخیال
امتحانای مدرسه فردا که میشه دوشنبه با امتحان منطق از درس هشت و نه ، قیاس اقترانی و استثنایی و قضایای شرطی، به اتمام میرسه
اما هنوز هیولای بزرگ مونده
آزمون گزینه دو مورخ جمعه صبح !
و هیولای خطرناک و ترسناک تره بعدیش، امتحانات خردادی که هیچ تاثیری توی کنکور ندارن و صرفا زندگی امسالمو میسازن و تموم میکنن 👩🦯
چشمام داره بخاطر شب بیداری هام ضعیف و ضعیف تر میشه
کم کم دارم تار میبینم!
خوبه کم کم دارم به پایان دیدن چهره های انسانها نزدیک میشم
شاید تنها چهره ای که دلم براش تنگ بشه، چهره ی پدر و مادرم و چهره ی پسردایی شیش ماه ی کوچیکم باشه ...
آه، دارم روانی میشم...
عزراییل !
برای آمدنت ؛
خیلی دیر نشده است ؟؟
دیشب داشتم با بابابزرگ فوت شدم درد و دل میکردم
احساس نمیکردمش
نه نوازشی، نه صدایی، نه چیزی
هیچی
فقط صدای آهنگ پیانو پخش میشد و صورتم بیشتر بخاطر شوری قطره های اشک، میسوخت
خیلی شاعرانه صحبت میکنم؟! نمیدونم
عصبی ام خیلی بد عصبی ام و هرروز دارم عصبی تر و عصبی تر میشم و داره از دستم در میره
اگه همینطوری ادامه پیدا کنه شاید سره کوچیک ترین چیزا همه نوازش دستمو توی صورتشون احساس کنن؟!
دارم به لالایی خواب پارچه ای گوش میدم
بچه شدم، نه؟!
خسته ام واقعا خسته ام...
وایسا
چی داشتم میگفتم؟؟
آها
دیشب ...
تو دلم، زیر لب، نمیدونم شایدم تو ذهنم
به بابابزرگ اعتراض میکردم
ولی هیچ کس نبود
حتی صدایی هم نمیومد
حتی نسیمی هم نمی وزید
یا نوازشی احساس نمیشد ...
درد کشیدم دیشب ... درد داشت همه چی دیشب
میگم
کاش واقعا یه نفر تو این جهنم دره بود که پیشش احساس راحتی میکردم و میتونستم باهاش حرف بزنم و مثل بقیه که رو من لم میدن، منم لم بدم روش و تکیه بدم بهش ...
ولی مطمعنش میکنم که قرار نیست این یه طرفه باشه بلکه دو طرفست و اونم هروقت خواست میتونه این کارو کنه!
نمیدونم
احساس راحتی نمیکنم توی این دنیا
فشار روانی ای که از طرف پدر و مادرم بهم میرسه
و فشار روانی کارای داداشم و زن داداشم
داره منو زیر خودش له میکنه
کاره خاصی یا حرف خاصی نمیزنن اما
این منم که حساسم
نه؟!
لالایی رو به لالایی شمال و ماه و پرتقال تغییر دادم
لالایی مورد علاقم از بچگی تا الان ...
چی میگفتم؟؟
نمیدونم ...
زندگی سخت میگذره
شاید باورتون نشه ولی هفته ی پیش
یکشنبه
چون بچها بدون اجازم از بطری آبم «قمقمه ام» آب خوردن، کل روز حالم بد بود و اعصاب نداشتم
و واقعا به یکی از بچها گفتم که از این کارشون ناراحت میشم!
اونم خندید و گفت کوچولو!
کوچولو؟؟ واقعا کوچولو ام؟! چون صرفا سایز دمپایی و کفشم 37 عه بهم میگه کوچولو...
برگشتم به آرمی بودنم
آهنگای بی تی اس، اونایی که ازشون خاطره دارم رو دانلود کردم ولی فکر کنم اثرات روانی مثبتی نداره، نمیدونم
صرفا برای تجدیده خاطراته
نه؟!
فردا مولودی دارن
زندایی مامانم
و منم باید برم
و بدم میاد
کلا از جمع های پر شده از خانم و دختر بدم میاد
چه جوگیر باشن چه نه
بدم میاد حالم بهم میخوره
نگاه هاشون از تاریکی برام تاریک تر و ترسناک تره!
مجبورم به تحمل
چه کنم؟!
مجبورم و مجبورم و مجبور ...
آهنگ رو به house of cards از بی تی اس تغییر دادم
وایب کلاسیک و دزیره و ناپلئون
وایب عشق های نافرجام
همراه با صدای نازک جیمین با های نوت های فوق العاده اش و صدای پسرانه ی جونگ کوک
صدای بم تهیونگ یکهو پخش میشه و صدای بهشتی عه کیم سوکجین که همیشه کمترین سهم خوندن رو توی آهنگ ها و کمترین سهم حضور رو داره ...
فوق العاده ست ... فوق العاده ست ...
تنها چیزی که این آهنگ کم داره، بارون و قهوه و کتاب نه آدمی از اوسامو دازای عه
شایدم کتاب شایوی دازای یا فن فیکشن دزیره ...
آه
بیخیال
بهتره از فرصتی که هدستم هنوز از من نگرفته استفاده کنم و برم کتاب بخونم ...
چشمام نبض میزنه ...
ترشی خالصی وسط قفسه سینمه و بالا و پایین میره ...
دست و پاهام یخ زده ...
داره چه اتفاقی توی این جهنم دره میفته ؟!
آیا دوباره قراره توی هفت هشت ساعت زندگی در مدرسه ، درد قفسه سینه احساس کنم یا چشمام تار بشه و حال تهوع بگیرم ؟!
دوباره چی داره انتظار رسیدن منو میکشه ...؟؟؟
حالا
ساعت 12 و 50 دقیقه ی نیمه شبه ...
بچه پسر سه چهار پنج ماهه الان جلومع
ولی حتی جرئت نمیکنم برم سمتش
دوستش دارم ، میخوام بغلش کنم و باهاش بازی کنم و وادارش کنم تا منو عمه زینب صدا بزنه
اما یه سری آدم اینجان که منو از این کار منع میکنن
تو کل زندگیم از یدونه خانواده متنفرم که اونم خانواده ی دخترداییمه که به سال از من کوچیکتره
از دختر داییم و مامان لعنتیش متنفرم
اصلا هروقت میبینمشون عذاب میکشم
بدم میاد
از نگاه و از حرفاشون متنفرم
میخوام بالا بیارم ،
حالم داره بهم میخوره
لعنتی ...
من این بچه پسر رو دوست دارم ....
این پسردایی کوچیک سه چهار پنج ماهه رو دوست دارم .... :))))
شهادت چیزی نبود که نصیب هرکی بشه ...
چیزی نیست که نصیب هرکی بشه ...
به قول شهید ابراهیم هادی ...
مشکل کار ما این است که برای رضای خدا همه کار میکنیم الا رضای خدا !!
به فکر مثل شهدا مردن نباش ! به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش !! :)))
این همه بی تفاوت بودیم نسبت به همه چی تهش که چی؟؟ چی شد آخرش؟؟؟؟
فکر میکنید واقعا فقط با دعا همه چی درست میشه ؟؟؟ با دعایی که از ته دلمون هم حتی نیست ؟؟!!!
معلم دینی قشنگ میگفتش که آدم خوب تو این دنیا کم پیدا میشه !!!
با نگران بودن ما و اشک ریختن ما قراره چیزی برای اونا درست بشه ؟؟؟ قراره مشکلی حل بشه ؟؟؟
قراره مشکلی فقط با دعا کردن و بدون تلاش حل بشه ؟؟؟؟
خدا تو قران چی گفته ؟؟ گفته کار از تو پاداش از من !! بلند شدن و تلاش از تو ادامه ی کار با من !!!
ولی کدوممون حتی به حرف خدا گوش دادیم ؟! :)))) کدوممون ؟؟؟؟
نمیگم تفنگ بگیریم دستمونو بریم وسط میدون
رهبر اگه میدونست جهاد توی وضعیت الان خوبه خودشون دستور میدادن !!
ولی نمیتونیم تفنگ دستمون بگیریم و تو فضای مجازی شروع به کار کنیم ؟؟؟
مگه ما چیمون از آمریکاهایی که اونطرف دنیا رییس جمهورشونو و نتانیاهو رو فحش خور میکنن و اعتراض میکنن کمتره ؟؟؟
مگه ما چیمون از اونا کمتره که نمیتونیم حداقل برای آگاهی مردم خودمون و افراد بی اهمیت خودمون کاری کنیم ؟؟؟؟!!!!
میدونید چیه ؟؟؟
همه فقط حرف زدن بلدیم !!!
میگیم از فردا شروع به کار فرهنگی و جهادی اینا میکنم ولی فرداش کی میرسه ؟؟؟ کی اون فردا میاد تا بلند شی و کار کنی برای زن و بچهایی که بی دلیل دارن جون میدن ؟؟؟
البته بی دلیل هم نیستا !!!!
برای پس گرفتن کشورشون دارن جون میدن ...
آخر همه ی اینا هم میگیم
چرا آقا چیزی نمیگه ، چرا آقا دستور نمیده ، چرا آقا کاری نمیکنه
به قول مامانم مگه آقا همه کاره ست که همه کار بکنه ؟؟؟!!!
اصلا خودمون هم میخوایم که اتفاقی بیفته تا آقا حرفی بزنن ؟؟؟
معلم دینی امروز قشنگ میگفت
یکی پرسید آقا مگه دستور جهاد ندادن
جواب داد
آقا نمیتونن این کارو کنن ، ما یهو نمیتونیم وارد جنگ بشیم که .
شاید آقا الان خودشونم مثل ما سرگردونن
که نیستن ! اصلا سرگردون نیستن !!
آقا خوب بلدن باید چیکار کنن و چیکار نکنن
ولی ما نمیتونیم وارد جنگ بشیم
چون ، اینکه آمریکا قوی تره یه حقیقت تلخه !
رهبرمون امام خمینی چهل پنجاه سال پیش چی میگفتن ؟؟
اگر تموم مسلمان های دنیا باهم یه سطل آب بریزن رو اسراییل ، اسراییل نابود میشه
چهل پنجاه سال گذشت و هنوز اسراییل برپایه !!!
حداقل این وظیفه ی ما نیستش که مسلمون های بی اهمیت به این قضیه رو از لاک خودشون در بیاریم و بهشون بگیم چه خبره ؟؟؟
مگه ما چیمون از بقیه کمتره که نمیتونیم توی فضای مجازی کاری کنیم برای آگاهی مردم ؟؟؟ نه فقط برای ایران بلکه شاید بقیه کشور ها !!!
امروز فلسطین و لبنانو میزنن فردا هم یمن و ایران و عراق
آخرشم همه چیزو میندازیم تقصیر رهبر ...
تهش که چی ... ته تموم این بی اهمیت ها و دعاهایی که از ته دل نیست چیه مگه ...؟؟؟
نمیگم همه این شکلی ایم اما ... اما ... :)))))
ارزششو نداره اعصاب خودمونو بخاطر آگاهی بقیه ، اذیت کنیم ؟!
یکم حداقل ؟؟
حداقل بخاطر ثوابی که بعدش به دست میاریم هم ارزش نداره ؟؟
معلم دینیمون باز امروز قشنگ گفت ...
گفت ما همه امام زمان رو موقع بدبختی هامون صدا میزنیم ... بقیه موقع ها یادمون میره امام زمانی هم وجود داره ...
اگه مسلمون ها ، از ته دلشون ، از اعماق دلشون امام زمان رو بخوان
امام زمان همون روز ، همون موقع ظهور میکنه ...
اما ... کی الان امام زمان رو میخواد وقتی اکثر مردم نگران مال و اموال و یا از دست دادن کارهاشونن ...؟؟ :)))))
...
اونقدر حرف تو ذهنمه که داره سرم میترکه
چه شکلی میتونیم بی اهمیت به تلویزیون نگاه کنیم و چیزی نگیم ...؟:)))
برای دیدن این پست قدیمی کلیک کن
خب خبری نیستش فعلا...
بارون میاد و رعد و برق آسمونو هرلحظه روشن و روشن میکنه
برق خونه قطع شد و اومدیم خونه دایی بزرگم
حوصله داییمو دارم اما دختر داییم و عمه؟! نه اصلا!!
ترجیح میدم برم خونه و تو تاریکی فرو برم به جای اینکه اینجا باشم...
حوصلم سر رفته... به شدت...
همه چه حوصله سربره
همه چی!!
به دور و برت نگاه کن!
میبینی؟! میبینی چقدر همه چی خوبه؟!
آره!! خوب بودن میباره قشنگ معلومه!!!
فکر میکنی این وسط کسی هم وقت فکر کردن یا حتی حرف زدن باهات رو داره؟!
اینجا برای همه خودشون مهمن!!
ادما ماسک دروغ میزنن رو صورتشون میگن : نه بقیه برامون بیشتر اهمیت دارن
بقیه؟! اره قشنگ از حرفا و نگاهای قاضی مانندشون به بقیه معلومه!
اینکه همه به خودشون اهمیت میدن و به دروغ میگن نه ما برای خودمون اهمیت ارزش قائل نیستیم ؛
دلیلی منطقی ای که برای اینکه خودتو بزاری کنار و شب و روزت با کتک زدن خودت بگذره نیست!!!
اوه! ببین!!! حتی خودتم داری خودتو گول میزنی!!
داری میگی بقیه مهمن و خودتو میزاری کنار درحالی که ته قلبت هدفت از این کار فقط یکم توجه جلب کردنه؟!
بس کن!!!
دنیا به اندازه کافی با دروغ پر شده
بهتر نیست حداقل تو یه نفر دروغ نگی؟!!
چشماشو میبنده
پشت پلکاشو میبوسم
لبخند میزنه
صبح که شد
چشماشو باز نمیکنه...
قصه تموم شد...:))
به خدا هشت ماه ندیدنش برام عذابه:)))
به خدا دلم برای داداشم تنگ شده:))))
تو رو خداد زمان لعنتی!!!
زودتر بگذر!!!!
به قول خواهرمون... بیلی آیلیش...
...Our love is six feet under
عشقمون تو اعماق خاک دفن شده...
...I can’t help but wonder
کاری از دستم برنمیاد ولی پیش خودم میگم...
....If our grave was watered by the rain
اگر بارون رو خاک قبرمون بباره...
...?Would roses bloom
گلای رُز شکوفه می کنن؟...
(:....?Could roses bloom again
ممکنه گلای رز دوباره شکوفه کنن؟... :)
_ چرا شب نباید بیاد خونه؟!
_ همه...
_ همه بچها شب باید خونه خودشون بخوابن...
_ همه... همه بچها باید پیش... پیش مامان باباشون بخوابن:))
شاید اگه فقط یه نفر بهم میگفت
_ آروم باش
من اینقدر مجبور نبودم نبض سر لعنتیمو حس کنم و با مشت محکم بهش بکوبونم تا بس کنه...
ON "BTS"
!!가져와 bring the pain! oh yeah
!!올라타봐 bring the pain! oh yeah
...Rain be pourin
...Sky keep fallin
!!Everyday... oh na na na
!!가져와 bring the pain! oh yeah
سیب زمینی آورده بودن که پوست بگیریم و خلال کنیم برا نذر تاسوعا برا بابابزرگمون
حوصله نداشتم اما مامانم صدا زد، بلند شدم رفتم
فک کنم چهارمین یا سومین سیب زمینی بود که پوست انگشتمو کندم و انگشتم یه کوچولو برید!
خلاصه آره... فهمیدین یا بیشتر بگم؟:))
یه شب داشت برامون تعریف میکرد از خاطرات تصادف
میگفتش اون سه شبی که من بیمارستان بودم اصلا نخوابیده بود و همش انرژی زا میخورد و همش تو بیمارستان بود و هتل نرفت!
اوکی...
داداشی......:)))
« آدما از قصه ساختن خوششون میاد ولی به شرطی که نقش اصلی خودشون باشن و بقیه تو حاشیه! »
پادکست ها...
چه حرف های قشنگی میزنن!
تولد بابام نزدیکه...
امسال کسی نیست برای تولد بابا.... کل بازار رو بگرده...
کسی نیست... آهنگ بزاره...
کسی نیست... منو مجبور به کشیدن نقاشی کنه:).....
نیستش.... نیستش..... نیست.........
سر درد هام دردناکه و اذیت کننده
ولی مهم نیست
مهم چیزای دیگست!
« نترس! میدونم قراره بشکنی... هزار بار پشت سر هم بشکنی! »
پاشو! پاشو احمق!!!
پاشو!! پاشو ببین چه بلایی سره مامان بابات اومده!!! پاشو احمق!!!!
پاشو ببین زندگیت پاچیده شده.... پاشو!!!!
......
متنفرم
از اون دختر لعنتی متنفرم
متنفرم
متنفرم ازش!!!
پاشو
پاشو احمق.....
ساعت هشت و نیم بیدارم کردن میگن پاشو کلاست دیر میشه
میگم مامان ! به خدا من از ساعت نُه تا نُه و ربع باید مدرسه باشم چرا هشت و نیم بیدارم میکنی؟!:))
یه ربع به شیش از خواب بیدار شدم...
فکر کردم صبح فرداست:))
سریع از شدت ترس رفتم تو اتاق مامان بابام گفتم مدرسم دیر شد چرا بیدارم نکردین....
خندیدن گفتن کلا یه ساعته خوابیدی هنوز امروزه فردا نشده:))
11:11
الان باید بشینم برگه ی ریاضیمو بنویسم؟!
اوه شت! ببخشید!
ریاضی لیاقت منو نداره و من بالا تر از ایکس و ایگرگم که بخوام اونا رو به دست بیارم:)!
بزارید یه چیزی بگم
اکثرتون که اومدین بلاگفا وبلاگ زدین تونستین دوستای خودتونو پیدا کنید
ولی من کلا سه تا پیدا کردم
که ازشون اصلا خبر ندارم:))
نصفتون برای بالا بردن بازدیداتون به این وب و اون وب زدین
و با کامنت نزاشتن بازدیدکنندگان کنار نمی اومدین و از این آدرس به اون آدرس میکردین
ولی من با قدرت دارم ادامه میدم!
با اینکه حتی یه ماه یه بار هم کسی کامنت نمیده....
با اینکه این وبلاگ الان سه سالست....
ولی اینقدر خالی عه.... :)))
_ دلم تنگ شده...
- برای چی؟!
_ برای شبایی که تا ساعت دو بیدار میموندم تا مامان اینا بخوابن و وای فای رو روشن کنم و در آخر برم تو وبلاگ پارک پنچری بگردم....
_ برای شبایی که ... مخفیانه داستان مینوشتم.... و تو وبلاگ میزاشتم...
_ برای شبایی که برای ساخت قالب وبلاگ حرفه ای بیدار میموندم و تو فوتوشاپ آنلاین کار میکردم....
عجیبه هیچ کدوم از وبلاگایی که صفحشون تو گوگلم بازه رو نمیخونم نه؟!....
بنانا فیش.... به معنای واقعی فوق العاده بود و دوست داشتنی:)!
و چقدر رابطه ی این دوتا رو دوست داشتم... چقدر زیبا بود!
بعد چند سال تونستم یه چیزیو پیدا کنم که برای چند ماه بتونه ذهنمو درگیر کنه و هروقت فکر کردم بهش ایده ها و حرف ها و دیالوگ های مختلفی رو بتونه تو ذهنم نقاشی کنه...
- سا_یو_نا_را ... ایجی!
_ نه! نباید این کلمه رو بهت یاد میدادم اَش!:)
_چقدر دردناک...!
- نیازی به دلسوزیت ندارم...!
از مدرسه اش برگشت و میخواست شیطنت های آن روزش را تعریف کند...
ولی... شیطنت برادرش کجا و شیطنت او کجا؟!
او در روز های اول سالش هم نمیتوانست آرام باشد...
چقدر آن روز خودش و زمین و زمان را کتک زد... چقدر اشک ریخت...
چقدر بد احوال بود!!
چطور میتوانست دست شکسته برادرش را همراه آن بخیه ها و آن دندان شکسته ها باور کند؟! چطور آن همه درد کشیدن خانواده اش را میتوانست باور کند...؟!
چقدر از دوستانش و جامعه دور بودند آنها...
آنها...
جزئی از آن زمین لعنتی بودند؟! جزئی از آن انسان های لعنتی؟!
چقدر خدا از آنها بدش میاید که نه اشک هایشان را میبیند و نه رنج کشیدنشان را...
چقدر بدبخت بودند!
چقدر بدبخت بودند....
_ سایونارا نیویورک! سایونارا آمریکا!
_ نه اَش! با تو خدافظی نمیکنم:)!
بیکاز آیم گود... آیم فلین آل رایت...
من دیدم محکم میزد رو زمین...
دیدم محکم زد تو سرش...
دیدم جوشای صورتش پر خون شد...
دیدم موهاش کشیده شد...
دیدم فریادی که با صدای خفه زده میشد...
دیدم خنده ی غمگینش رو....
دیدم اون بغض لعنتی رو...
دیدم...
دیدم...
اگه قراره خدا تو مشکلات ادم دیده شه...
چرا نمیبینمش؟! :)
چرا اون همه دعا جواب نداد...
اره
کاشکی بمیرم
بعد اونوقت وقتی عزراییل اومد سراغم
بگم
ای هد هد صبا!! به باد صبا میفرستمت!!!
بنگر از کجا!!! به کجا میفرستمت...
حیف است طایری چو تو در این خاکدان غم!!
زین جا... به آشیان وفا میفرستمت....:)
و بعد بمیرم......
میخوام فقط رها شم...
رها شم....
از اون گنجشک گچی های تزیینی هست؟! از دستش افتاد
خیلی سرش گریه کرد و همش میگفت
_ برگرد! توروخدا برگرد!
اره خو یه لحظه به خودم گفتم
- تازه داره میفهمی از دست دادن کسی که بهش واسته بودی و هستی؟! دلم واست میسوزه بچه ی پنج ساله...
یه نفر : چرا از ازدواج بدت میاد؟! چرا از عشق متنفری؟!!
اوه شِت! معلوم نیست دوست من؟؟
کدوم انسانی از دردسرای عشق و ازدواج در امان بوده که من باشم؟! هه هه... دیوونه گیر آوردی!؟
میدونی من هنوزم عشق رو نمیتونم درک کنم! لازم به عشقه؟! دوست داشتن چشه مگه؟!
فرق دوست داشتن تا عشق خیلی زیاده!!
عشق فقط یه چیزه مزخرفه که فقط روی افراد خاصه و افراد خاص رو میشه به عنوان معشوق انتخاب کرد! ولی دوست داشتن چی؟! همه ی مردم رو میشه دوست داشت بدون در نظر گرفتن هرچیزی!!!
و من دوست داشتن رو دوست دارم و از عشق متنفرم...
عشق دردسرای مزخرفی داره... عشق مزخرفه... مزخرفه.... چون هیچوقت چیزی که تصورش رو داری نیست.... میفهمی منظورمو؟!
نه... متوجهش نیستی....
من بخاطر همون عشق لعنتی.... دارم برادرمو از دست میدم.... دارم از دستش میدم..........
یادمه وقتی وارد زندگیم شدی... چقدر خوشحال و خندون بودی...
چند وقت گذشته؟! یک سال؟! دوسال؟! یا حتی چند ماه؟؟!!!
حرفایی که میزدی... پر از انرژی بود....
حرفات.... محافظ شده بودن.... محافظ اینکه نزارن من وارد زندگیت بشم.....
تو نمیخواستی کسی از زندگیت بفهمه.... ولی... ظاهرا.....
من فهمیدم... و اون موقع همدیگه رو از دست دادیم... و هیچوقت هیچ چیز به قبل برنگشت....
چه شکلی اون خنده هارو میتونم فراموش کنم؟! اون لبخند ها؟! اون چهره؟! اون چشم ها؟!
واستا!
فراموش نمیشن... هیچوقت فراموش نمیشن....
چرا باید تلاش برای فراموش کردن اون لبخندهای زیبات داشته باشم؟!:)))
خنجر... داشت!
زخم... کاشت!
دل... برداشت!
داشت... کاشت... برداشت....
مزرعه را سوزاند و رفت!!
پس او بوی خودش بود؟!....
بوی فضای آلوده و دودهای آسمان و هوا نبود؟!...
چند وقت بود که خبر داشتم از آن بو...؟؟
چگونه باور کنم بوی خودش است؟!....
نه....
باور نمیکنم!
و او گفت : خیلی خندیدم!
و سپس لبخند زد
ولی چه کسی درمورد اشک های ریخته شده اش میدانست جز من؟!...
هر سربازی!
در جیبهایش...
در موهایش..
و لای دکمه های یونیفورمش...
زنی را به میدان جنگ میبرد!
آمار کشته های جنگ
همیشه غلط بوده است!!!
هر گلوله
دونفر را از پا در می آورد!...
سرباز...
و دختری که در سینه اش میتپید...
قشنگترین اتفاقی که الان داره واسم میفته اینه که بعد از اون همه بدبختی داریم با داداشم میریم بهترین روستای عمرم:))))
پیش بابابزرگم!!
- هرچند بماند الان از دکتر برگشتیم و هردو گوشام پره و باید شستشو بدم:) 😂
امشب امشب...
با خیالت!
گفتم و خنداندم تو را! :)))
امشب امشب...
مثل هر شب!!
در خیابانم...
پس چرا من ماندم و ابر بی باران؟!
اگر تو عاشقی...
دقایقی بیا بمان!!!
اگر شکسته ای مرا هم از خودت بدان!!!
تورا به جان من بمان .....
تو را به جان من بمان.... :))))