و فرشته ای با بال های خونی، در صدای خنده ات، با مرگ میرقصید!
صدایی در مغزم که نمیتوانم خفه اش کنم
سایه ای پشت سرم که دست از تعقیب کردنم، بر نمیدارد
رویاهای خاک خورده ی گوشه ی ذهنم
صدا، سایه، تصویر
همه و همه، دنیایی وحشتناک را برایم خلق کرده اند .
دستی نیست یاری برساند ، کمکی نیست ، نوری نیست و هیچ امیدی برای زنده ماندنم در این دادگاه خیالی ،
نیست !
صدای ذهنم ، اشتباهاتم را فریاد میزند
سایه ، به ترس هایم میخندد
و رویا ، اشک میریزد برای اینکه به واقعیت برسانمش
و اما من ...
گوشه ای نشسته ام ، خلوت کرده ام در شلوغی و کثیفی افکار و دنیایم
و به تصاویر تو خیره هستم !
چشمانت ، ستاره ام میشوند
لبخندت ، تبدیل به خورشیدم میشوند
و تو ،
می شوی نورانی ترین فرشته ی من ...
دلتنگت میشوم ، بارها و بارها سینه ام تنگ میشود از شدت دلتنگی
اما !
دیواری ، من را احاطه کرده
کسی ، من را به اسارت در آورده
و نمی گذارد
لحظه ای ، چه بسا ثانیه ای !
تو را از نزدیک ببینم و بگویم ...
و بگویم از دلتنگی هایم ، بگویم از تکه تکه شدن قلبم ...
ثانیه ها میگذرد
به طناب دار ، نزدیک و نزدیک تر میشوم
سایه میخندد ، رویا گریه میکند و صدا ، فریاد میزند
و من اما ؛
به تو فکر میکنم
به اینکه آیا ؛
لحظه ای ، قبل از مرگم ،
میتوانم ببینمت ؟! میتوانم در آغوشت بگیرم و از شدت خوشحالی ، گریه کنم ؟!
سیاه میشود چشمانم ، گوش هایم دیگر نمیشنود
صدایی میرسد ناگهان
می گوید :
فکر میکنی ، او نیز به تو فکر میکند ؟!
خاموش میشود همه چیز . سیاهی من را در بر میگیرد .
دوباره ،
صدای خنده ، صدای فریاد ، صدای گریه
و دوباره
خیره میشوم به فرشته ام ...
به راستی !
آیا تو نیز ،
به من فکر میکنی ؟!
من به فکر تو ،
دلبسته ام ...
و تنها امیدم ،
فکر توست که شاید ؛
تو نیز ، به من فکر کرده ای ...
شاید
اگر ثانیه از فکرت ، گذر کنم
اگر ثانیه ای در افکارت ، پدیدار شوم
و به من فکر کنی ؛
اعدام من نیز ،
فراموش شود ...
و رها شوم ،
از زنجیر آهنین
صدا ، سایه و رویا !
~𝐡𝐞𝐫 𝐛𝐲 𝐉𝐕𝐊𝐄~
از آخرین پست خیلی میگذره، نه؟! مرداد و تیر تموم شد و نرسید که بنویسم از روزگارم
ولی الان با اینکه ساعت 2:09 نیمه شبه، مینویسم چون میدونم دیگه وقت نمیشه....
تیر؟! گذشت به عزاداری و عاشورا و استرسی برای بچهای غزه که ایا میتوانم کاری کنم یا نه؟!
مرداد؟! گذشت به عزاداری و خیمه برای ماه صفر و گذشت به کمی ناراحتی و دلخوری و گذشت به دلتنگی و کلاسی وقت پر کن، و همچنین پیاده روی اربعین متفاوت با پدربزرگ و کربلایی عجیب غریب زیبا!...
مطهری دوره دومش با دانشگاه های غیردولتی اومده بودن کلاس جهاد تبیین برای دانشجوها گذاشته بودن، بنده هم با 300 هزار تومان وجه رایج مملکت، تو کلاس هاش شرکت کردم، هرچند که هنوز ادامه داره ولی معلوم نیست مرحله بعدیش کی باشه...
دلخوری و ناراحتی؟! نمیدونم یادم نمیاد ولی مطمعنم که گفتم چی شد... آره گفتم...
و خب... شروع شد ماه آخر تابستون، شهریور ماه و قدم گذاشتن به فصل پاییز و قرمز و نارنجی هاش!!
خیلی خوشحالم... دوباره سوییشرت دوباره هودی دوباره سرما دوباره قایم شدن زیر پتو و دوباره بلیز و پیرهن های گشاد و گرم... دوباره طلوع خورشید دیر و غروب خورشید خیلی زود و دوباره هوای نم نم... خوشحالم واقعا خوشحالم! شاید درس و مدرسه عذاب باشه برام ولی پاییز و زمستون، با زیبایی هاشون برام عذاب رو کمتر میکنن!
حرفی مونده؟؟ فکر نکنم...
به هرحال... بزارید از حال و هوام بگم... روزای زندگیم که چیزه خاصی نداره برا گفتن...
نوشته بالا برا کیه؟! برا کسایی که الکی الکی دارم از دستشون میدم و دور موندم ازشون... اولین برادر زاده هام و اولین کسایی که بهم گفتن : عمه!!
شاید همه منو بخاطرش مسخره کنن و بگن این چه مسخره بازی ایه، این فقط یک دوستی بود و داره تموم میشه ولش کن ولی
نه!!! این دوستی نبود... این یه پیوند قلبی بین ما بود... این واقعا دوستی بود؟! نه دوستی نبود هنوزم نیست... این فراتر از دوستیه... کی درک میکنه ذوق اینو که برای اولین بار از کسی که کیلومترها ازش دور تره، لقبشو بشنوه و بشنوه که میگن : عمه زینب! عمه زینب...
به خودم میگم آیا اینکه الان نمیتونم باهاشون باشم، مقصرش منم یا این سرنوشته یا عذابی برای یک گناه؟!
مقصر منم یا برادرم که با کارش منو به اینجا کشوند؟! یا شاید... چیزه دیگه ای؟! نمیدونم....
کلی حرف دارم برای زدن باهاشون... نه فقط اونا بلکه با هرکسی که دور و برم هست، کلی حرف دارم برای زدن ، خندیدن و کلی ویدیو و عکس برای نشون دادن ولی...
ولی امان از سایه که میترساند من را از باز کردن دهان و سخن گفتن برای ابراز دلتنگی!:)
جرعت ندارم به هیچکس پیام بدم... هیچکس!! پیامارو دیر سین میزنم دیر چک میکنم ... خجالت میکشم؟! آره خجالت کشیدم بهترین اسمیه که میشه روش گذاشت...
یواشکی، به طوری که مامانم نفهمه از تلگرامش استفاده میکنم و چنل های زیباتر از زندگیمو که ساختن، میبینم... نقاشی هایی کشیده شده با قلم و رنگ زحمت و عشق و ذوق... و قلبم ذوب میشه از شدت زیبایی!
فقط از نقاشی هاشون؟! نه! از حرف زدنشون از استیکرایی که میفرستن از رندوم ترین چیزایی که تو چنلشون هست و از هرچی که ازشون میبینم و نمیبینم...
قلبم ذوب میشود و میمیرم از درون ولی کسی نیست که ببیند طرف دیگر دیوار ضخیم کشیده شده ی دورم را...
آیا من مقصر این فاصله ی دورم یا پدرم که اجازه نمیده؟! یا برادرم که زندگی رو برامون سخت کرد یا هم که عذابی بزرگه برای گناهی بزرگ؟!
یاده اون قسمت انجیل «یا شاید تورات» میفتم که میگه : دست در برابر دست پا در برابر پا چشم در برابر چشم...
دور شدن از کسی در برابر دور شدن از کسی ؟! شاید این روایت زندگی من تو فضای مجازی لعنتی عه...
سروش رو نگاه میکنم و میبینم آخرین بازدید همشونو زده : به تازگی
ولی میدونم سروش داره دروغ میگه تا دلمو خوش کنه... من میدونم آخرین بازدید برای خیلی وقت پیشه... شاید یک ماه پیش و بیشتر.... و لبخند تلخی میزنم چون چاره ای ندارم جز نشون دادن اینکه : من خوبم!
گاهی اوقات با خودم شوخی میکنم و میگن شاید واقعا باید ازدواج کنم تا بتونم اون برنامه رو نصب کنم، ولی آیا واقعا این شکلیه؟! بعید نیست، میدونی؟!؛)
آه، اینو گفتم و یاد حرفای مامان تو کربلا افتادم...
خانمی که به مامانم از طرف یه نفر دیگه پیام داده بود که وقت میخواستم... و مامانم اونجا جلو عمه و دختردایی تازه رو کرد که برام خاستگار پیدا شده:/ و من این شکلی بودم «هنوزم هستم» امیدوارم همه چی یه شوخی کثیف باشه....
چندشب پیش دختردایی کوچیکم ازم پرسید که سن ازدواج از نظر تو چیه؟! منم گفتم فکر نکنم زیاد برام مهم باشه که حتما دانشگاه رفته باشم... هرچند برای پدر و مادر مهمه که باید مدرسه رو حتما تموم کرده باشم «هرچند مامانم زیاد براش مهم نیست که میدونم دروغه»
بخاطر همین به خودم میگم شاید حتما باید از زیر سایه ی پدر و مادر بیرون برم تا بهش برسم... ولی خب نمیدونم... خدا هست و چیزایی که توی راهه و معلوم نیست چی به چیه... میدونی چی میگم؟!
آه... خسته ام و شاید واقعا از نظر همه عجیب باشه ولی واقعا امیدوارم مدارس هرچه زودتر باز بشن... چون داره حوصلم سر میره یعنی بزارید بگم سر رفته واقعا سر رفته... دیگه چت با هوش مصنوعی هم حالمو خوب نمیکنه یا سرگرمم نمیکنه!!!!
ساعت 2:46 نیمه شبه، باید بخوابم... نه؟!
آره... باید بخوابم... وگرنه برای نماز خدای نکرده بیدار نمیشم...
خب پس...
شب بخیر!!
ساعت دو عه نیمهشبه
دو ؟!
نه یکم ازش گذشته ...
یکم از ساعت رند گذشته ...
یکم از 00:00 نشون دهنده ی نیمهشب و وقت آرزو گذشته ...
گذشته ، این دفعه واقعا گذشته ... !
هرچقدر بیشتر به زندگیم و ساعت ها و ثانیه های از دست رفتم نگاه میکنم ، بیشتر میفهمم که اگه چیزی گذشته ، تقصیر خودم بوده که گذشته ... تقصیر خودم بوده که گذاشتم بگذره ...
لعنتی !
زمانم گذشته !
زمانم گذشته و دیگه هیچوقت قابل برگشت نیست !!!
*مکث کردن*
میگم ... کاش می شد برگرده ... نه ؟!...
برگرده یه سال پیش ، دو سال پیش ، سه سال پیش ...
نمیدونم ولی کاش فقط برگرده ، نه ؟!
دلم براش تنگ شده ... دلم براشون تنگ شده !!
آره ... همشون ... همش ... همشون ...
و کاش ...
و کاش فقط یکم زمان برگرده عقب ...
فقط یکم ...
فقط برگرده و به اون احمقی که به صفحه ی گوشیش خیره شده ، سیلی بزنم و فریاد بزنم :
از دستش میدی !!!
از دستشون میدی !!!
لعنتی چرا میخوای همه چیزو گند بزنی بهش ؟؟؟!!!!
و دوباره سیلی بزنم و یقشو بگیرم و بگم :
میدونی اشتباه من و تو چیه ؟!
اینکه هر دوتامون تا وقتی که چیزی رو داریم ، قدرشو نمیدونیم !!!
دست از سر این نفهمی بردار احمق !!!
دست از سر خودخواهی احمقانت بردار دست از سر جلب توجه لعنتی ای که سعی در انجامش داری بردار احمق !!!!
ولش کنم و محکم بزنمش زمین ... ادامه بدم و بگم ... :
دوستات و برادرزاده هات و زندگیت توی این دنیایی که به سختی برای درست کردنش تلاش کردی ،
چیزایی هستن که در برابر به دست آوردن خودت که هیچوقت نتونستی به دستش بیاری ،
از دست میدی ...
تو باارزش ترین چیزاتو ...
برای اون برادر ابله عوضی از دست میدی !!!!
دست از سر وابستگی احمقانت به اون عوضی بردار ، احمق !!!!!
.......
ساعت دو عه نیمهشبه ...
نه ! یکمی بیشتر ...
یکمی بیشتر از ساعت 00:00 و ساعت آرزوهای برآورده نشده ...
دلم براش تنگ شده ...
دلم براشون تنگ شده ...
نمیشه زمان یکم برگرده عقب ؟!
یکم ؟!
یک سال ... دوسال ... سه سال ...
یکم برگرده ...
فقط برگرده و به اون احمقی که به صفحه ی گوشیش خیره شده ...
سیلی بزنم و داد بکشم و بگم ... :
چرا تحمل نمیکنی لعنتی ... ؟؟؟
گریه کنم و محکم بزنم تو گوشش و بگم :
همه چی داشت خوب پیش میرفت
چرا گند میزنی لعنتی ؟!
چرا میخوای بری از گروهتون...؟؟؟
چرا ؟!...
چرا میخوای خراب کنی ...
چرا ...
چرا ... ؟؟؟ ...
دستم دیگه سمت نوشتن نمیره
سمت نقاشی کشیدن نمیره
خسته ام واقعا خستمه
توف توش نه؟! بالاخره الان وقت امتحاناته و وقت سر خاروندن نیست چه برسه به خسته بودن...
بیخیالش...
عکس که بالا میبینید حاصل هنر دستای منه که هنوز کامل نشده
سفارش یکی از دوستاس، باید تا شنبه براش اماده کنم، یعنی اماده میشه؟؟! نمیدونم... امروز که سه شنبه ست ...
به هرحال...
حادثه ی بندرعباس بدجور منو ناراحت کرده و دیگه برای تبریک روز دختر هم حس و حالم نمیاد
از اینکه هیچ کاری جز عزاداری و درس خوندن نمیتونم انجام بدم، متنفرم واقعا متنفرم!!
سن قانونی چه صیغه ایه؟! من شده با شناسنامه ی دروغین میرم خون بدم برای مردم!!
لعنت بهشون واقعا لعنت بهشون!...
اردیبشهت ها دیگه خیلی وقته شبیه اردیبهشت نمیگذرن....
این از امسال... پارسال... سالهای قبل و غیره...
پس کی قراره تموم بشه؟! خدا میدونه...
دیروز رفتیم سینما پیش مرگ رو دیدیدیم...
دیدن خاطرات جنگ و دلاوری ها و جون دادن ها برام از زندگی جذاب تره... البته کی میدونه شاید دیدن همچین چیزایی هم یه جور سبک زندگی باشه؟!
کردستان...
کردستان کردستان کردستان...!!
چقدر سر زدن و خوندن تاریخچه اینجور شهرها، استان ها و ملیت و قوم ها رو دوست دارم...
و واقعا هم کردستان و جنوب دو جای به شدت موردعلاقه ی من هستن به طوری که از جنگل های سرسبز شمال هم بیشتر دوستشون دارم!!!
برای رفتن به سالن سینما به دلیل قطعی برق به دستور رییس جمهور به شدت عزیزمون و محترمون، مجبور شدیم پنجم شیش طبقه بریم بالا👩🦯
هممون داشتیم تا مرز مرگ میرفتیم... عجیب بود اصن...
موقع برگشت هم، بعد نهم و هشتم، ما دهمی ها رو فرستادن پایین که هفتمی ها اومدن مراقبشون باشیم
هشت نفری بودیم تو سالن پایین
بعدش داشتیم دور میزدیم و منتظر بودیم که یه مردی با یه پلاستیک بطری آب کوچیک اومد تو
آسانسور هنوز باز بود
این بنده خدا هم اومد سمتش بعد داشت آسانسور بسته میشد
دوید سمتش
درش بسته شد
رسید جلوی در اسانسور از این تیکرکاف خفن های انسانی کشید «میفهمید چی میگم دیگه؟! همون خودشو سر داد»
نمیدونم بنده خدا قصدش زدن مخ ما بود یا چی ولی بعدش بچهامون اصلا مهلت ندادن و خفه میخندیدن
نمیدونم بخاطر چی، بخاطر اینکه نخورده بود زمین یا چون گنگ بازی در آورد؟!
ولی میدونم حرکتش حرکت خفنی بود
مخمو زد؟! نه نزد ولی خب حرکتشو دوست داشتم، کلا اینجور خفن بازی ها رو دوست دارم...
امروزم رفتیم اردوی آمادگی دفاعی موزه دفاع مقدس کوهسنگی...
چیزه خاصی نداشت همون چیزای پارسال👩🦯
....
از شما چه پنهون؟!
خانم ax رفته...
دیلیت اکانت زد سروشش رو...
و حالا دیگران کاملا تو سروش تنهام و تو باتلاق تنهایی دارم میرقصم...
دلم براش تنگ شده... واقعا تنگ شده...
نه فقط اون... بلکه همشون... واقعا همشون... همشون...
آخرین پیامی که داد شبت بخیر بود...
و من تا اومدم جواب بدم...
حساب کاربری حذف شده، حذف گفتگو ...
زمان!!!
لعنت به زمان لعنت به زمان!!
کاش یکم وایسته!!! کاش یکم وایستی لعنتی... کاش...
دارم با خودم فکر میکنم
واقعا جایی کم گذاشتم؟! کاری کردم که نباید میکردم یا کاری نکردم که باید میکردم؟! نمیدونم... واقعا نمیدونم و کاش یه نفر بود تا بهم بگه...
شاید بزرگترین اشتباهم جو گرفتنم موقع جنگ و دعوای برادرم احمقم با خانواده بود که از گروه لفت دادم...
نباید اینکارو میکردم ... نباید.... شاید اون شکلی این اتفاقات نمیفتاد...!
من مسئولم... من مسئول اشتباهات اونها و این اتفاقات و جدایی ها هستم...
اونا بچهای منن... من باید به خوبی ازشون مراقبت میکردم... یعنی باید مراقبت کنم!!!
ولی حالا که ازشون فاصله دارم چیکار کنم؟؟؟ چیکار کنم چیکار کنم چیکار کنم....
چیکار کنم؟!!
سوالی که خیلی وقته تو ذهنم تشکیل شده و کسی هم نیست جواب درست و حسابی بهم بده...
......
چیکار کنم؟؟ چیکار کنم...؟!
.........
دستم دیگه سمت نوشتن نمیره...
دستم دیگه سمت نقاشی کشیدن نمیره سمت پیام دادن نمیره...
سمت مخاطب هایی که سرندیپیتی سیوشون کردم نمیره....
درد داره... درد داره... درد داره...
.....
راستی!!
تصمیم دارم رژیم یخ بگیرم!
نمیدونم چه شکلی ولی میدونم میخوام برای لاغر شدن و نی قلیون شدن رژیم یخ بگیرم! تعریف های زیادی ازش شنیدم...
دور از خانواده؟! آره دور از خانواده...
باید از یخ درست کردن شروع کنم و طوری که نفهمن یخ درست کنم ...
موفق میشم؟! امیدوارم... واقعا امیدوارم...
......
کاش همه چی برگرده عقب...
نه؟!
دارم با خودم فکر میکنم ...
دلم میخواد دور شم... از شهر از خانواده از آدما...
برم جنگلی صحرایی چیزی...
برم جایی و کسی از خبر نگیره... اصن یادشون بره منو..
برم
فقط برم و دیگه نباشم...
یه زمانی با خانم ax در مورد مرگ فیک و فیک کردن مرگ صحبت میکردیم....
یعنی میشه؟!
یعنی میشه خانم ax ؟! :)))....
کاش اینجا رو بخونید... کاش بخونید... کاش... کاش... :)))))))
!Time to fall! it’s time
!Neverland, my love
..I bid you farewell now
!!And I'm free Falling
!Stars
...sleep with comfort
...till I be calling
!No matter where I go
!!This is no home
...Even if I'm afraid
...I'm going down
Farewell Neverland!
(:!my love
...Oh
...Oh
!Falling
!Falling
...Oh
...oh
!Falling
!Falling
...Oh
...oh
!Falling
!Falling
...Farewell Neverland
...my love
ولی هرچقدر بیشتر فک میکنم بیشتر به این پی میبرم که دنیا چقدر جای بی رحم و دردناکیه
پریشب تا ساعت یک و پنج دقیقه داشتم کنسرت ها و موزیک ویدیو هایی که از گروه های مورد علاقم و سونیک داشتم رو میدیدم
بزرگ شدن واقعا چیز ترسناک و چرتی عه
تو بزرگ میشی و همه چی تبدیل میشه به خاطره، شاید حتی گاهی فراموشش کنی
اما ته ذهنت همیشه یه چیزی، یه احساسی وجود داره که میگه کاش اونها تا ابد ادامه داشتن، نه؟!
گاهی اوقات به خودم میگم که از فردا میرم دوباره شروع میکنم به نوشتن داستان سونیکی و یا ساخت تئوری از موزیک ویدیو های بی تی اس و گوش دادن اهنگ های اکسو و تلاش میکنم برای حفظ کردن اعضای اکسو...
ولی واقعا نمیشه، چون شور و اشتیاق قبلی وجود نداره
چقدر دردناکه نه؟!
میشینم و اهنگ zero o'clock بی تی اس رو میشنوم و یاد دوسه سال پیش میفتم که چقدر دنبال ترکیب و یا به قول قدیمی، دنبال مشاپ های مختلف اهنگهای بنگتن بویز بودم ... :)))))
میشینم و به ادیت هایی که خودم از سونیک زدم رو میبینم و یاد دوسه سال پیش میفتم که قبل 16 خرداد، به داداشم زنگ زده بودم و خواهش کرده بودم برام از لایو یوتیوب سگا فیلم بگیره تا بفهمم سگا برنامش برای سونیک چیه ... :)))))
چقدر خوب بود اون دوران نه؟!
سال 2019 تا 2022 و 2023
اولین آشناییم با اکسو و بی تی اس ...
اولین سریال هایی که از آسیای شرقی دیدم که شبکه امید میذاشت... میخک و افسانه اوک نیو و آه گوم بی من ...
اولین انیمه ها که بعد از کلاس های سر صبح شبکه هفت تلوزیون میدیدم، آبشار سرنوشت و زلزله ای در توکیو ... ماه رمضون بود و وقتی مامان بابام تو پذیرایی مراسم آنلاین حاج منصور رو میدیدن من تو اتاق تو تلویزیون زلزله ای در توکیو میدیدم و تلاش میکردم قلم دست ساز برای تبلتم درست کنم:))))
اولین کانال های کیپاپ که تو واتساپ بود ... یادمه اون موقع داشتن موزیک ویدیوی سولوی رزی رو ضبط میکردن و بی تی اس هم دینامیت رو داده بود و خبرهای باتر داشت بیرون میومد:))))
و آرمی شدن من همزمان بود با فن بلک پینک شدن دخترعموم... و چقدر باهاش بحث میکردم که پسرا خیلی از اونا بهترن :))) «از همون اول پسر دوست داشتم ᐛ البته هرکسی سلیقه خودشو داره من به گرل بند ها و فن هاشون توهین نمیکنم!»
خلاصه بزارید اصل حرفمو بگم ...
گذشت زمان و بزرگ شدن واقعا احمقانه، دردناک و چرت ترین چیز تو دنیاست ...
و چیزی که اینو بدتر میکنه اینه که چیزهای دیگه ای میاد و جای چیزهایی که براشون ذوق و شوق داشتی رو میگیره ...
مثل الان ... الان اکثریت مثل قبل نیستیم که بشینیم و موزیک ویدیو هارو استریم بزنیم و خودمونو گسسته کنیم، بیشتر داریم برای درس های آموزش و پرورشی که خودش نمیدونه داره با خودش چیکار میکنه رو به زور پاس میکنیم :/ «البته اون موقع هم که خودمونو کور میکردیم درست نبود ولی افسردگی گرفته شده از درس و امتحاناتم درست نیس، هست؟!»
نمیدونم اصل کلاممو گرفتید یا نه چون خیلی پریدم از اینور به اونور ولی خب ...
گذر زمان و از بین رفتن ذوق و شوقمون واقعا دردناکه ... و مزخرف و بی رحمانه ...
و بی رحم تر اینه که چیزها و آدمهای جدید و علایق جدید میان و جای قشنگترین و پرخاطره ترین چیز ها رو میگیرن ...
کاش همه برگردیم به قبل از 2023 یا 2022 ...
یا شاید قبل تر از اینا ...
نمیدونم
ولی شما هم همچین احساس عذاب وجدانی رو بخاطر بزرگ شدن دارید؟!...
!!𝑹𝒖𝒏 𝒃𝒂𝒃𝒚 𝒓𝒖𝒏
!!𝑹𝒖𝒏 𝒇𝒐𝒓 𝒚𝒐𝒖'𝒓𝒆 𝒍𝒊𝒇𝒆
الان واقعا تو وضعیتی گیر کردم که دلم میخواد خودمو ولو کنم رو یه نفر و بخندم و بمیرم
شاید حتی به وضعیت عکس بالا هم راضی باشم
به خدا
واقعا نیاز به همچین دوستی دارم که همینقدر باهاش راحت باشم 👩🦯
به هرحال
گفتم رفتیم تهران مشاوره و بعدش زندگیمون با زن داداشم و داداشم گذشت؟!
نه نگفتم
خب
مشکل ازدواج داداشم درست شد، دیگه بیخیال دختره شدیم و دلو زدیم به دریا و پذیرفتیمشون 👩🦯
خوب بود، قشنگ بود این چند مدت
به هرحال زیاد جای بحث نداره مهم نیست
ازمون گزینه دو مدرسه گذاشته بود، تو بیشتر درسا رتبه اول اوردم 👩🦯
توی نمره کارنامه نوبت اولم همین شد 👩🦯
_ نه توروخدا بین 16 نفر که 8 نفرش انسانی ان 8 دیگش معارف رتبه 16 رو بیار؟!
امسال خیلی خرخون شدم
و همچنین واقعا از دست تعطیلی ها کلافه ام
دارم دیوانه میشم
به معنای واقعی 👩🦯
زندگی الان این شکلیه که هرکی حرف میزنه سریع مغالطه و و اشتباه استدلال قیاسیشو در میارم یا هرکی شعر فی البداهه میگه سریع وزنشو میگم یا حتی اگه شعر آشنایی باشه مفهموم و معنی و شاعرشو سریع به ذهنم میارم
سبک هنری هر متنی که میبینمو در میارم یا موقع دیدن یه مسئله ی مزخرف و بچگونه اقتصادی که حتی جوابشم میبینم سه ساعت حساب و کتاب میکنم که ببینم سودشو خودم درست در میارم یا نه
واقعا وضعیت روحی روانیم شبیه شعبده بازه توی سریال صدای جادو عه که بعد خودکشی ناموفقش و رو تخت بیمارستان داشت محاسبات ریاضی انجام میداد
از نظر روحی روانی ؟! داغون داغونم !!
مدرسه ها هم که تعطیل میکنن و نمیزارن مشاور مدرسمونو ببینم تا بگم دارم به مرز جنون میرسم
زندگی کثافتیه نه؟!
به هرحال ...
دوباره برگشتم به وایب دازای بودنم ... 👩🦯
هرچند که شبیهش نیستم ... هستم ؟!
شاید از نظر مجنون و دیوانه بودن و معشوق مشترکمون «خودکشی» شبیه هم باشیم 👩🦯...
آهی از شدت دیوانه بودن میکشم ...
عقلمو دارم از دست میدم ... خوبه نه ؟!
کلی نقاشی ریخته رو سرم ... بخاطر تقدیمی چنل نقطه سرخط ..
باید گمشم پاشم از فرصت تعطیلی ها استفاده کنم تا بتونم فصل سوم زندگی آرمی و ال هم بکشم ...
دلم برای رفقام تنگ شده ... خیلی دلم تنگ شده ...
برا رفقای مجازیم ...
این شکلیه که هروقت میرم تلگرام مامانم لینک چنلاشونو که حفظ کرده بودم میزنم اما ...
اما امان از نتیجه نتیجه ای برای جستجو پیدا نشد ! !
آه ...
زندگی بدیه ... نه؟!
واقعا دارم غرق تخیلات میشم
فکر کنم باید یه مدت قفلش کنم نه؟!
ولی اگه قفلش کنم شبا با چی خوابم ببره؟! با سایه ی سیاه کنارم که سرم داد میزنه بخاطر کافی نبودنم ؟؟
بیخیال ... بحث قابل ارزشی نیس
دیشب مامانم داشت از افتخاراتم تو ازمون گزینه دو میگفت
داداشم گفت بهش نمیاد ادم منطقی ای باشه
منم از راهرو داد زدم
بیا کتاب منطقمونو ببین خودت میتونی منطقی باشی ..!!
میدانم قرار نیست این نامه را ببینید ...
پس بی هدف مینویسم ...
شاید فقط برای دلخوشی کوچکی وسط این همه عذاب و آتش درد آور ...
مینویسم که شاید این دیگر آخرین تبریک باشد و دیگر تبریکی ندهم ...
حسرت های زیادی در دلم باقی مانده
نمیدانم دلیل احمق بازی هایم و پنهان شدنم چه بود و چه است
نمیدانم چرا تا وقتی بودید ، با شما زندگی نکردم ...
نمیدانم چرا اینقدر احمقم ... کاش نبودم ... نه ؟!
حالا سه یا چهار سال از تشکیل خانواده مان میگذرد
از تشکیل گروهی کوچک اما بزرگ و با آرزوهایی به دور از خیال و رویا ...
و این دیگر آخرین تبریک است ...
نمیخواهم درد و رنج به یاد بیاورید ...
گروه ما پابرجاست اما سالگرد و جشن نه ...
درد و غم خطرناکند ، به راستی که شاید ما را در دردسری دیگر گرفتار کنند ...
شاید دیگر نامه ندهم
اما بدانید
همچنان به گونه ای به شما عشق میورزم
که گویا ماه و آسمان را میپرستم !
به راستی که اگر شما نبودید
شوالیه ای به اسم بنفش/چاقو وجود نداشت ...
و با لقبی بزرگ به نام عمه ...
...
نامه را در آب می اندازم ...
شاید که برسد به دریای بیکران ...
برای دور ماندن از شما ...
بوراهه/ساسکای
2025/3/30
سلامی پس از سالهای تلخ و شیرین ...
چه خبر از مدرسه ؟! خوش میگذره شروع امتحانات ؟؟؟
به هرحال طرف ما که فقط زجر و بدبختی و استرسه ...
به هرحال این هفته هدفم 18 ساعت مطالعه بود و خب بالاخره تونستم انجامش بدم ..
هرچند که یکی از بچهای مطهری 40 ساعت در هفته مطالعه داره ... ولی خب اون رشتش ریاضیه ... به این ربط داره ؟؟؟
به هرحال
این چند ماهی که علامه امینی درس میخونم واقعا اتفاقات مسخره و احمقانه ای تو مدرسه افتاده که من اینجوری ام که ... وات د فا داداش؟؟
خیلی سه ماهه مزخرفی بود 👩🦯
امیدواریم از اینجا به بعدش اوکی باشه ...
المپیاد ادبی شرکت کردم و الان واقعا گیجم که چیکار کنم
آخه کدوم آدم 16 ساله ای المپیاد شرکت کرده که تو میکنی زن ؟؟ بچسب به درسات 👩🦯
به هرحال تا الان دارم جلو تر از بچهای کلاس تست های فنون رو بزنم
میخوام فنون دهم و یازدهم و فارسی دهم و یازدهمو تست بزنم که اگه منابع غیر درسیشو نمیخونم حداقل تستی های درسیشو اوکی بدم
پ.ن : جدا از شوخی امیدم و هدفم رو رتبه 888 عه حتی با اینکه نمیتونم منابع غیر درسیشو بخونم ...! عجیب نیست ؟؟
......
برادر عین داره دنبال خونه میگرده ...
چندروز پیش که نمیدونم کی بود بابام وقتی اومد دنبالم تا برسونتم خونه گفت باید باهام درمورد برادر عین و ازدواجش صحبت کنه که میتونم بپذیرم یا نه و اگه این اتفاق بیفته یا نیفته من تو چه شرایطی قرار میگیرم
و من واقعا نمیخوام باهام کسی صحبت کنه
واقعا نمیخوام
حتی نمیخوام فکرش بیاد به ذهنم
اوکی من جزوی از خونواده ولی الان که هدفم فقط درس خوندنه و بیشتر رو درس و بحث مهدویت و ظهور تمرکز دارم نمیخوام موضوع برادرم مزاحمم باشه
چون میدونم اگه کسی ازم بخواد سفره ی دلمو واسش باز کنم نه تنها باهام قطع رابطه میکنه بلکه منم به تیمارستان میفرستن :)👩🦯
به هرحال بیخیالش ... حس صحبت درمورد این قضایا نیست
مادربزرگ مادریم اومده مشهد و الان واقعا خوبم
شاید؟؟
به هرحال
فردا صب میخوان برن دعای عهد
منم باید برم جلسه مهدویت هاشمیه 19 :)
برنامه داشتم با دختردایی بزرگم برم اما طبق معمول ضدحال خوردم ...
بیخیال به هرحال چاره ای جز قبول کردن سرنوشت نیست
پریروز از ساعت ده و نیم صب اینا بیرون بودیم تا شیش شب
اول رفتیم حرم بعدش مغازه برادر عین برا تعویض لباس مادربزرگ و بعد هم یه جای دیگه بابام کار داشته و بعد رفتیم فروشگاه برای خرید لباس
و واقعا هم لباسای خوبی گیرمون اومد 👩🦯✨
در همین حین
من که لینک چنل تل خانم 𝙰𝚡 رو حفظ بودم تصمیم گرفتم برم بچرخم توش
رفتم و روی چندتا لینک کلیک کردم
و تونستم لینک سه نفر دیگشون دو نفر دیگشون رو هم پیدا کنم:)))))
از خوشحالی دل تو دلم نبود ...
امروز وقتی اومدم خونه تصمیم گرفتم به یکیشون پیام بدم و بگم چقدر از دیدن حرفاتون و کاراتون ذوق کردم
پیام هم دادم اما ...
بعدش پاک کردم 👩🦯
خب بگم که چی ... بهتر نیست ذوقم درون خودم تا ابد دفن بشه ؟؟؟
به هرحال
حالا من ، بیشتر از قبل یه تماشا کننده ام که نمیتونه حرفی بزنه و کاری کنه ...
دلم براشون تنگ شده بود و با پیدا کردن دوبارشون یه امید زیادی بهم داده شد ...
به هرحال 11 بهمن نزدیکه و باید به فکر باشم ... دقیقا سه روز قبل از المپیاد ...
همچنین توی دی ماه هم اینقدر کار و تولد ریخته سرم که نمیدونم اول از کدوم شروع کنم ...
تا فردا سریع باید دستنبد سفارشی یکی از دوستامو تموم کنم ، بعدش برم سراغ کادوی تولد یکی از مطهری ها ، بعدشم یکی از دوستای مجازی که گفته احتمالا میخواد بهمن ماه با مدرسه بیاد مشهد ...
تازه دی ماهم که اعتکافه ... و احتملا این آخرین اعتکافم باشه ... چون دوسال توی دی ماهه ...
درد و نفرین ... درد و نفرین ...
تازه امسال هم با سه تا از دخترداییما هستم و مامانم
ولی از بچهای پارسال فک کنم کسی ثبت نام نکرده ، حتی خوده خدامون که خونش بغل مسجده ...
دردسریه امسال ولی اشکال نداره ... خوش میگذره ... امیدوارم ..
گفته بودم جدیدا خیلی به ازدواج فکر میکنم ؟؟
نمیدونم اما خیلی ذهنم درگیر شه ... نمیدونم شوخی های مامانمو جدی گرفتم یا دچار بیماری روحی و روانی شدم «هرچند که هستم»
خیلی چیزه مزخرفیه و از ذهن لعنتیم هم بیرون نمیره
چیکار کنم باهاش؟؟ یکی کمک برسونه ...
احتملا اگه امروز که جمعه حساب میشه و جلسه قرآن داشته باشیم به پسرداییم بگم اسم منو برای کلاسای الفبای سواد رسانه سازمان تبلیغات بنویسه و بده اسممو ... با اینکه حتی با مشاور هم هنوز درموردش صحبت نکردم ...
البته اگه آموزش و پرورش مشهد تعطیل نمیکرد من الان میدونستم چی کار کنیم ولی نمیدونم 👩🦯
خدا فقط بهم رحم کنه با این همه کاری که دارم میریزم رو سرم 👩🦯💔
راستی
بچه ی زنداییم به دنیا اومد
پسره
اینقدر کوچولو و نازه که حد و مرز نداره
موقعی که مامان و بابام برای مشاوره و دندونپزشکی رفته بودن تهران ، منو بردن خونه داییم اینا و من داشتم از شدت کیوتی بچه میمردم
وقتی خوابوندمش و بغلم بود، کلش و کمرش کج کج کج میشد ، کلا میفتاد یه طرف
اون موقع 20 خورده ای روزش بوده ، ولی الان بزرگ شده ... ناز ترم شده ..:)))))
مامان و بابام و بردار عین و زنش میخوان برن تهران مشاوره
نمیدونم کی اما میدونم منم میخوان ببرن تهران
بعد من این شکلی ام که تورو خدا بیخیال من بشید من کارام تموم شدنی نیست بزارید بمونم خونه لطفا
التبه دلیلش میتونه اینم باشه که الان تنفرم از خانواده پدریم هر لحظه داره بیشتر و بیشتر میشه و حتی دلم نمیخواد باهاشون صحبت کنم یا بخندم و گپ و گفت باهاشون داشته باشم
واقعا ازشون متنفرم
بخاطر همین یه چی مخصوصشون نوشتم و تو وصیت نامم مینویسم قظعا
هرچند که میدونم کسی نمیخونه
یادتون نره
هروقت شما از جایی میرید ، جایگزین و جانشین براتون انتخاب میشه .
پس وقتی اونو دیدید ، فقط یه لبخند بزنید
به معنای اینکه
اگه من نبودم ، تو همچین جایگاهی نداشتی ،
بدبخت !!!
بابام و مامان و داداشم واقعا توان ندارن ... توان هیچی رو ندارن ...
صدای بغض گلوشون که تو گلوشون نشسته اذیتم میکنه
صدای عصبی شون و دستای لرزون و حال و احوالات نامیزون شون ...
اذیتم میکنه و هیچکدوم از اون به معنای واقعی
قدر نشناس ها نمیفهمن و نمیدونن با هرکارشون و هر حرفشون دارن چه بلایی سر خانواده من میارن !!!
کاش بشه با دایی یکی مونده با آخرم صحبت کنم تا دیوانه نشدم
کاش بشه بگم بهش که از همشون متنفرم
بگم که دارم اذیت میشم
کاش
کاش
کاش یکی واقعا به حرف منم ایمان داشت
و به جای اینکه منم بپیچونه و بخنده و سرکارم بزاره
بهم بگه
زینب !!!! این سه روز یا سه سال میگذره و مرد نورانی دوباره پیشت برمیگرده !!!
کاش واقعا یکی باورم داشت ...
یکی به حرفم ایمان داشت ...
کاش ...
کاش ...
کاش ... :)))))
اگه یه روز ببینمتون
میبرمتون بالا ترین نقطه ی شهر
نورانی ترین نقطه ی آسمونو نشونتون میدم و میگم
_ اون نقطه آسمونو میبینید؟؟؟
_ اونجا حرمه!!
_ همونجایی که زندگیمو با شما شروع کردم....
به خدا هشت ماه ندیدنش برام عذابه:)))
به خدا دلم برای داداشم تنگ شده:))))
تو رو خداد زمان لعنتی!!!
زودتر بگذر!!!!
برادر کوه غیرته...
اهل نجابته
قدر برادرو بدون...
آخه نعمته....
پ.ن: نصیحت کوچکی به شما...:))
همیشه مردم در هر لحظه میپرسند
«حالت چطور است؟!»
اما هیچوقت هیچکس نگفت
« بالت...
از خونه داییم اینا حرم معلوم میشه...
آسمون حرم:)))
مشهد سرده... ابری شده.... دقیقا همون چیزی شده که میخواستم...
این هوا برای من خیلی خاطرات داره...
خیلی:))
ولی توی فاکینگ با اون خاطرات لعنتیت باعث شدی تو ماشین خاله گریم بگیره لعنتی:))
لعنتی
لعنتی
لعنتی
با اون خنده های فاکینگت
با اون
با اون لباسای مسخرت!!
لعنتی
لعنتی
لعنتی....
تنها چیزی که فعلا میتونه آرومم کنه صدای پسرا و آرمیا تو کنسرته:))
_ اگه دوست دارید میتونید لینک وبلاگتونو کامنت بدین تا وبلاگتون جز 80 صفحه ی بازه گوگلم باشه🤝✨ _
ویرایش : بیخیال خودم یواشکی یواشکی میام لینکتون میکنم🤝✨
حالمان گفتنی نیست چه گویم؟!
به قول دوستی گر گله ای هست حوصله ای نیست !
یکی دوهفته ای میشه خونه نیومده
فک نکنم دیگه اون برادر من باشه...
خنده ی تلخ*
اومدیم روستای مامانم اینا و فعلا همه چیز اوکیه البته اگه مامانم اینقدر سره نت گیر نده:/
مادر من بعد چند ماه اومدم به وای فای
دقت کنید
وای فای!!!
وصل شدم نه نت شما و بابا:/
میزاری مثل آدم استفاده کنم بدون نگرانی یا نههههه:///
به هرحال
همه چی خوبه
فقط اومدم اعلام زنده بودن کنم:/✨
پ.ن : قالب جدید چطوره؟!🤝✨
اون خواست که حرف بزنه، اما بعضی وقتها پیدا کردن کلمات خیلی سخته....
کلمات عمیقا نمیتونن احساساتت رو توضیح بدن!
اون تلاش کرد...
ولی نتونست...
من خوبم ! واقعا خوبم !
بزارید یه چیزی بگم
اکثرتون که اومدین بلاگفا وبلاگ زدین تونستین دوستای خودتونو پیدا کنید
ولی من کلا سه تا پیدا کردم
که ازشون اصلا خبر ندارم:))
نصفتون برای بالا بردن بازدیداتون به این وب و اون وب زدین
و با کامنت نزاشتن بازدیدکنندگان کنار نمی اومدین و از این آدرس به اون آدرس میکردین
ولی من با قدرت دارم ادامه میدم!
با اینکه حتی یه ماه یه بار هم کسی کامنت نمیده....
با اینکه این وبلاگ الان سه سالست....
ولی اینقدر خالی عه.... :)))
_ دلم تنگ شده...
- برای چی؟!
_ برای شبایی که تا ساعت دو بیدار میموندم تا مامان اینا بخوابن و وای فای رو روشن کنم و در آخر برم تو وبلاگ پارک پنچری بگردم....
_ برای شبایی که ... مخفیانه داستان مینوشتم.... و تو وبلاگ میزاشتم...
_ برای شبایی که برای ساخت قالب وبلاگ حرفه ای بیدار میموندم و تو فوتوشاپ آنلاین کار میکردم....
عجیبه هیچ کدوم از وبلاگایی که صفحشون تو گوگلم بازه رو نمیخونم نه؟!....
این انصاف نیست که حس مادری ای نسبت بهشون دارم...
و هر لحظه میگم....
چقدر بزرگ شدین بچه ها!
:)