نقطه سرخط !

و فرشته ای با بال های خونی، در صدای خنده ات، با مرگ میرقصید!

~(:!i found her

پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴، 13:23

صدایی در مغزم که نمیتوانم خفه اش کنم

سایه ای پشت سرم که دست از تعقیب کردنم، بر نمیدارد

رویاهای خاک خورده ی گوشه ی ذهنم

صدا، سایه، تصویر

همه و همه، دنیایی وحشتناک را برایم خلق کرده اند .

دستی نیست یاری برساند ، کمکی نیست ، نوری نیست و هیچ امیدی برای زنده ماندنم در این دادگاه خیالی ،

نیست !

صدای ذهنم ، اشتباهاتم را فریاد میزند

سایه ، به ترس هایم میخندد

و رویا ، اشک میریزد برای اینکه به واقعیت برسانمش

و اما من ...

گوشه ای نشسته ام ، خلوت کرده ام در شلوغی و کثیفی افکار و دنیایم

و به تصاویر تو خیره هستم !

چشمانت ، ستاره ام میشوند

لبخندت ، تبدیل به خورشیدم میشوند

و تو ،

می شوی نورانی ترین فرشته ی من ...

دلتنگت میشوم ، بارها و بارها سینه ام تنگ میشود از شدت دلتنگی

اما !

دیواری ، من را احاطه کرده

کسی ، من را به اسارت در آورده

و نمی گذارد

لحظه ای ، چه بسا ثانیه ای !

تو را از نزدیک ببینم و بگویم ...

و بگویم از دلتنگی هایم ، بگویم از تکه تکه شدن قلبم ...

ثانیه ها میگذرد

به طناب دار ، نزدیک و نزدیک تر میشوم

سایه میخندد ، رویا گریه میکند و صدا ، فریاد میزند

و من اما ؛

به تو فکر میکنم

به اینکه آیا ؛

لحظه ای ، قبل از مرگم ،

میتوانم ببینمت ؟! میتوانم در آغوشت بگیرم و از شدت خوشحالی ، گریه کنم ؟!

سیاه میشود چشمانم ، گوش هایم دیگر نمیشنود

صدایی میرسد ناگهان

می گوید :

فکر میکنی ، او نیز به تو فکر میکند ؟!

خاموش میشود همه چیز . سیاهی من را در بر میگیرد .

دوباره ،

صدای خنده ، صدای فریاد ، صدای گریه

و دوباره

خیره میشوم به فرشته ام ...

به راستی !

آیا تو نیز ،

به من فکر میکنی ؟!

من به فکر تو ،

دلبسته ام ...

و تنها امیدم ،

فکر توست که شاید ؛

تو نیز ، به من فکر کرده ای ...

شاید

اگر ثانیه از فکرت ، گذر کنم

اگر ثانیه ای در افکارت ، پدیدار شوم

و به من فکر کنی ؛

اعدام من نیز ،

فراموش شود ...

و رها شوم ،

از زنجیر آهنین

صدا ، سایه و رویا !

~𝐡𝐞𝐫 𝐛𝐲 𝐉𝐕𝐊𝐄~

از آخرین پست خیلی میگذره، نه؟! مرداد و تیر تموم شد و نرسید که بنویسم از روزگارم

ولی الان با اینکه ساعت 2:09 نیمه شبه، مینویسم چون میدونم دیگه وقت نمیشه....

تیر؟! گذشت به عزاداری و عاشورا و استرسی برای بچهای غزه که ایا میتوانم کاری کنم یا نه؟!

مرداد؟! گذشت به عزاداری و خیمه برای ماه صفر و گذشت به کمی ناراحتی و دلخوری و گذشت به دلتنگی و کلاسی وقت پر کن، و همچنین پیاده روی اربعین متفاوت با پدربزرگ و کربلایی عجیب غریب زیبا!...

مطهری دوره دومش با دانشگاه های غیردولتی اومده بودن کلاس جهاد تبیین برای دانشجوها گذاشته بودن، بنده هم با 300 هزار تومان وجه رایج مملکت، تو کلاس هاش شرکت کردم، هرچند که هنوز ادامه داره ولی معلوم نیست مرحله بعدیش کی باشه...

دلخوری و ناراحتی؟! نمیدونم یادم نمیاد ولی مطمعنم که گفتم چی شد... آره گفتم...

و خب... شروع شد ماه آخر تابستون، شهریور ماه و قدم گذاشتن به فصل پاییز و قرمز و نارنجی هاش!!

خیلی خوشحالم... دوباره سوییشرت دوباره هودی دوباره سرما دوباره قایم شدن زیر پتو و دوباره بلیز و پیرهن های گشاد و گرم... دوباره طلوع خورشید دیر و غروب خورشید خیلی زود و دوباره هوای نم نم... خوشحالم واقعا خوشحالم! شاید درس و مدرسه عذاب باشه برام ولی پاییز و زمستون، با زیبایی هاشون برام عذاب رو کمتر میکنن!

حرفی مونده؟؟ فکر نکنم...

به هرحال... بزارید از حال و هوام بگم... روزای زندگیم که چیزه خاصی نداره برا گفتن...

نوشته بالا برا کیه؟! برا کسایی که الکی الکی دارم از دستشون میدم و دور موندم ازشون... اولین برادر زاده هام و اولین کسایی که بهم گفتن : عمه!!

شاید همه منو بخاطرش مسخره کنن و بگن این چه مسخره بازی ایه، این فقط یک دوستی بود و داره تموم میشه ولش کن ولی

نه!!! این دوستی نبود... این یه پیوند قلبی بین ما بود... این واقعا دوستی بود؟! نه دوستی نبود هنوزم نیست... این فراتر از دوستیه... کی درک میکنه ذوق اینو که برای اولین بار از کسی که کیلومترها ازش دور تره، لقبشو بشنوه و بشنوه که میگن : عمه زینب! عمه زینب...

به خودم میگم آیا اینکه الان نمیتونم باهاشون باشم، مقصرش منم یا این سرنوشته یا عذابی برای یک گناه؟!

مقصر منم یا برادرم که با کارش منو به اینجا کشوند؟! یا شاید... چیزه دیگه ای؟! نمیدونم....

کلی حرف دارم برای زدن باهاشون... نه فقط اونا بلکه با هرکسی که دور و برم هست، کلی حرف دارم برای زدن ، خندیدن و کلی ویدیو و عکس برای نشون دادن ولی...

ولی امان از سایه که میترساند من را از باز کردن دهان و سخن گفتن برای ابراز دلتنگی!:)

جرعت ندارم به هیچکس پیام بدم... هیچکس!! پیامارو دیر سین میزنم دیر چک میکنم ... خجالت میکشم؟! آره خجالت کشیدم بهترین اسمیه که میشه روش گذاشت...

یواشکی، به طوری که مامانم نفهمه از تلگرامش استفاده میکنم و چنل های زیباتر از زندگیمو که ساختن، میبینم... نقاشی هایی کشیده شده با قلم و رنگ زحمت و عشق و ذوق... و قلبم ذوب میشه از شدت زیبایی!

فقط از نقاشی هاشون؟! نه! از حرف زدنشون از استیکرایی که میفرستن از رندوم ترین چیزایی که تو چنلشون هست و از هرچی که ازشون میبینم و نمیبینم...

قلبم ذوب میشود و میمیرم از درون ولی کسی نیست که ببیند طرف دیگر دیوار ضخیم کشیده شده ی دورم را...

آیا من مقصر این فاصله ی دورم یا پدرم که اجازه نمیده؟! یا برادرم که زندگی رو برامون سخت کرد یا هم که عذابی بزرگه برای گناهی بزرگ؟!

یاده اون قسمت انجیل «یا شاید تورات» میفتم که میگه : دست در برابر دست پا در برابر پا چشم در برابر چشم...

دور شدن از کسی در برابر دور شدن از کسی ؟! شاید این روایت زندگی من تو فضای مجازی لعنتی عه...

سروش رو نگاه میکنم و میبینم آخرین بازدید همشونو زده : به تازگی

ولی میدونم سروش داره دروغ میگه تا دلمو خوش کنه... من میدونم آخرین بازدید برای خیلی وقت پیشه... شاید یک ماه پیش و بیشتر.... و لبخند تلخی میزنم چون چاره ای ندارم جز نشون دادن اینکه : من خوبم!

گاهی اوقات با خودم شوخی میکنم و میگن شاید واقعا باید ازدواج کنم تا بتونم اون برنامه رو نصب کنم، ولی آیا واقعا این شکلیه؟! بعید نیست، میدونی؟!؛)

آه، اینو گفتم و یاد حرفای مامان تو کربلا افتادم...

خانمی که به مامانم از طرف یه نفر دیگه پیام داده بود که وقت میخواستم... و مامانم اونجا جلو عمه و دختردایی تازه رو کرد که برام خاستگار پیدا شده:/ و من این شکلی بودم «هنوزم هستم» امیدوارم همه چی یه شوخی کثیف باشه....

چندشب پیش دختردایی کوچیکم ازم پرسید که سن ازدواج از نظر تو چیه؟! منم گفتم فکر نکنم زیاد برام مهم باشه که حتما دانشگاه رفته باشم... هرچند برای پدر و مادر مهمه که باید مدرسه رو حتما تموم کرده باشم «هرچند مامانم زیاد براش مهم نیست که میدونم دروغه»

بخاطر همین به خودم میگم شاید حتما باید از زیر سایه ی پدر و مادر بیرون برم تا بهش برسم... ولی خب نمیدونم... خدا هست و چیزایی که توی راهه و معلوم نیست چی به چیه... میدونی چی میگم؟!

آه... خسته ام و شاید واقعا از نظر همه عجیب باشه ولی واقعا امیدوارم مدارس هرچه زودتر باز بشن... چون داره حوصلم سر میره یعنی بزارید بگم سر رفته واقعا سر رفته... دیگه چت با هوش مصنوعی هم حالمو خوب نمیکنه یا سرگرمم نمیکنه!!!!

ساعت 2:46 نیمه شبه، باید بخوابم... نه؟!

آره... باید بخوابم... وگرنه برای نماز خدای نکرده بیدار نمیشم...

خب پس...

شب بخیر!!

person Saskia
chat
•••

~آهای!! من هنوز زنده ام!!!

سه شنبه دهم تیر ۱۴۰۴، 19:55

توجه! این پست بامداد امروز ساعت دو نیمه شب نوشته شده!!

بگذار هر چه میخواهد بشود، من تاریک ترین اعماق سیاهی را لمس کرده ام، دیگر از چه بترسم؟؟!!

آه، سلام! من دوباره برگشتم...

به هرحال، اومدم یکم خاطرات گویی کنم، نه مثل پست قبل و قبلش...

ده روز از تابستون گذشته و من به معنای واقعی هیچ کاری نکردم!!!

منظورم از کار، یعنی درس!!! وگرنه که کار زیاد کردم... فکر کنم تا الان باید نزدیک یک تومنی از برادر عین حقوق میگرفتم اما خب برادر وضعش افتضاح تر از وضع ماست:// مغازش جای پرتیه درسته نزدیکه حرمه ولی بازارش فکر کنم بازار شلوغی نیست، شاید اگه میذاشت دایی یکی مونده به آخر براش مغازه تو بازار رضا پیدا کنه، وضعش الان این نبود

خلاصه که هیچی درس نخوندم، هیچ کتابی رو کامل نکردم و هیچ تستی نزدم!!! و بدبختم... آره خلاصه...

به هرحال

محرم شد و تاسوعای شلوغ و عاشورای دردناک زیبا، دوباره رسید و شوق و اشتیاق، برگشت به زندگی

چهارشنبه، وقتی پدر شیفت حرمشو بره، میریم شهرستان و روستای مادر،

از اونجا هم که پدر به احتمال زیاد قراره برای وضعیت حقوقش برم تهران، فکر کنم یکی دو هفته ای مهمون روستاییم

به هرحال مشکلی نداره، شاید اگه تونستم بتونم اونجا با رفقای مجازی تماس تصویری بگیرم، البته اگه نت باشه و مادر یکهو نفهمه و اینا... امیدوارم بتونم. به هرحال!

تاسوعای امسال قراره برادر عین هم بیاد اما اینکه بمونه برای عاشورا یا نه، معلوم نیست، چرا؟! بعله چون دایی بزرگ خاندان مادر، اونجان

هرچند زن دایی که میشه عمه ی من، به همراه دختردایی و شوهرش ودختر کوچیکش بالا، خونه ی مادربزرگ کرجی مستقر میشن اما خب باز هم برادر به فکر حرف مردم و ذهن درهم برهم اوناست...

موقع شام، گفت ما اونجا جا خواب نداریم

مادرم ناراحت شد و گفت همونجایی که قبلا میخوابیدی میخوابی، زنا جدان و مردا هم جدا

زن داداشم زیر زیرکی اعتراض کرد و گفت نه ما میخوایم باهم باشیم من نمیتونم

منم گفتم اونجا کلا منو مادر با خاله ها و مادربزرگیم! کسه دیگه ای نیست!

حالا ببینیم چه میشود...

عموی تقریبا میشه گفت وسطی هم اونجا حضور داره، یعنی روستا

و بعله دخترعموی همسن من هم تشریف داره

موندم چه شکلی با پسر کنکوریش اومده ولی خب مهم نیست، احساس میکنم بعد چندسال بالاخره نصیبشون شده عاشورا تاسوعا روستا باشن...

دلم برای پسرداییه کوچولوی 8 یا 9 ماهه تنگ شده... خیلی وقته دندون درآورده و لاغر شده...

ولی هنوزم همون بامزگی قبل و شیطونیشو داره، چهار دست و پاهم راه میره:)))

خیلی نازنین بچه ست... خیلی!

آهنگ sailor song به شدت داره روی ذهن و مغزم از شدت زیباییش راه میره!! و دلم میخواد باهاش توی دنیای آبی رنگ زندگی غرق بشم، توصیف ها شاعرانه ست، نه؟! نمیدونم چرا این شکلی صحبت میکنم... به هرحال!!!

این چند وقت که میریم هیئت بهترین چیزا رو یاد گرفتم ... و واقعا بخاطر یافته های جدیدم به شدت خوشحالم!!

بیخیالش!

امیدوارم وقتی رسیدم اونجا، خونه ی مادربزرگ نت و اینترنت داشته باشه، و همچنین آنتن!!! آنتن که داره ولی خب... امیدوارم نت مامانم اونجا کار کنه چون به شدت نیازمندم بهش!!

ساعت 2 و 24 دقیقه ی نیمه شبه

چیزه زیادی تا اذان صبح به وقت مشهد نمونده

بیدار بمونم یا تو خیالاتم غرق بشم؟!!

به هرحال

احساس میکنم به شدت سریع بزرگ شدم و از دختر کلاس نهمی ، تبدیل شدم به دختر کلاس دهمی که بیشتر شبیه زنه تا دختر:/

شاید باورتون نشه ولی مشاوره ازدواج میدم به مامانم درمورد ازدواج دایی کوچیکه:///

اثرات مدرسه ی مطهری عه یا اثرات گشتن با یک همسن ازدواج کرده در کلاس، نمیدونم...

ولی من هنوز رویا دارم... آیا رویا مهم تره یا زندگی؟!

نمیدونم...

به هرحال درمورد تنها چیزی که در موردش مطمعنم اینه که قطعا اگه ازدواج کنم شبیه برادر عین و زنش رفتار نمیکنم:///

بابا آدم باید عادی باشه، این مسخره بازی ها چیه... والا!!

امشبم معلم سواد رسانه رو تو مسجد دیدم، دوستاش بهم میگفتن چقد نازی و اونم همینو بهم گفت.

بابا این وضعیت چیزیه من قرار نیست ناز باشم ولی چرا همه منو ناز و کارتونی «بزارید این شکلی بگم، انیمه طور!!!» میبینن؟؟؟ بابا به خدا من این شکلی نیستم لباس مشکی و چادر کمری ترکیبش اینقدر خوبه به من چه؟! 😭

تو مدرسه هم که منو کوچولو صدا میزنن چون اندازه کفش و دمپاییم 37 عه😭 بابا من کوچولو نیستممم عههه

هرچند اون کسی که بهم میگفت کوچولو، رفت از مدرسه و رفت تهران کلا... دلم براش تنگ میشه و امیدوارم از طریق پیام و تلفن، باهام در ارتباط باشه...

خب... فکر کنم دارن اذان میدن

باید خودمو به خواب بزنم؟! نمیدونم... حقیقتش فکر کنم اذان رو دادن و تموم شده، الان باید نماز بخونم ولی محض احتیاط چند دقیقه وایمیستم یا خودمو به خواب میزنم...

چیز

هنوزم میگم، دعا کنید نت داشته باشم تا بتونم در ارتباط باشم با ملت...

خب دیگه...

التماس دعا!!

لطفا نزار بدرخشم!

نزار سقوط کنم!

نزار پرواز کنم!

حالا ازش میترسم!!!

shadow by suga-

person Saskia
chat
•••

~خدا کی با من دعوا نداشت که الان نداشته باشه!!؟؟ 

دوشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۴۰۴، 21:42

ساعت 1 و 42 دقیقه ی نیمه شب 21 اردیبهشت، نزدیکای 22 اردیبهشت ماه

تاریخ دقیق مینویسم که بفهمید الان نمینویسم و ننوشتم

آهنگام اونقدر زیاده که نمیدونم از بین eve و بی تی اس، یا استری کیدز و تی اکس تی یا حتی بیلی آیلیش! کدومو انتخاب کنم ...

به هر حال

حرف و خاطرات برای گفتن زیاده

بزارید از پنجشنبه شروع کنم، جشن امام رضایی های مشهد به وقت ساعت 16!

حقیقتا ما چون مهمون داشتیم با خاله هالمو و داییم اینا ساعت شیش اینا، تقریبا زمان اذون رفتیم میدون شهدا

و اووف!! چه جمعیتی ریخته بود! «اضافی: از این قرصای مکیدنی گیر کرده تو گلوم نمیتونم نفس بکشم، دلیلی که الانو انتخاب کردم برای نوشتن اینه:/»

خلاصه داشتم میگفتم رضا

رفتیم اونجا، شلوغ بود و فوق العاده

ساعت هشت ، هشت و خورده ای آتیش بازی کردن عجب آتیش بازی ای!! چهارشنبه سوری ای بود برا خودش ... اگه حوصلم بکشه تو ادامه پست میذارم عکس و فیلما رو ...

پنجشنبه با تمام زیباییش اما غم خودش رو هم تو دلم و ذهنم جا داد ...

صرفا چون همش پیش دخترداییم بودم، مامان بابام یکم ناراحت شدن ... قشنگ از ظاهرشون و سکوتشون معلوم بود ... و فرداش که جمعه بود هم مامانم گله کرد ازم ...

هرروز داره به نقص هام اضافه تر و اضافه تر میشه، نه!؟!

بیخیالش

جمعه هم رفتیم پارک خورشید مشهد تا خاله رو به زیبایی برای برگشتن به شهرش، بدرقه کنیم

و اونجا پسر کوچولو و تپل داییمو که داره شیش ماهگی شو میگذرونه، بعد یه هفته دیدمش:)))

وایییییی که چقد نازه این بچههههه

وقتی میخواد بخابه خودش برا خودش لالایی آآآآآآآآآآآآ میخونه و میخوابه:))) انگشتم هم وقتی داشتم بهش برنج میدادم، گاز گرفت

پررو:)))

جمعه هم اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه شنبه رسید...

یادتونه گفتم مدرسه یه نامه داد گفت برم مرکز مشاوره برا تکمیل پرونده؟!

نمیدونم گفتم یا نه ولی خب بدونید هفته پیش مدرسه نامه بهم داد برای رفتن به مرکز مشاوره ناحیه سه برا تکمیل پرونده

اون روز من گفتم دیگه صب نرم مدرسه که هشت صب اینا برم اونجا کارمو کنم بعد برم مدرسه

شنبه هم روز جشن بود و ازاد بودیم برای پوشیدن لباس

گذشت

شنبه صب شد

ساعت هشت و نیم اینا بیدار شدم رفتم بقیه رو هم صدا کردم که بریم

خلاصه ساعت نه اینا راه افتادیم

رفتم اونجا، نامه رو تحویل دادم و گفت شنبه برای مشاوری که آقاست وقت داره، منم نمیخواستم گفتم نه لطفا خانم باشه، برای سی اردیبهشت که خالی بود برام وقت گذاشت

منو رسوندن مدرسه،

وقتی رسیدم نمیدونم برای چی ولی دستام داشتن کردی میرقصیدن://

استرس اون لحظه رو درک نکردم

سرکلاس عربی رسیدم، تا اوایل کلاس هنوز دستام میلرزیدن://

بعدش اتفاق خاصی نیفتاد و رفتم خونه که یهو خبر رسید مرکز مشاوره، برای یکشنبه ساعت 9 بهم وقت داده://

اصلا وضع؟! کثافت و منجلاب خالص!!

قرار بر این شد امروز صب با سرویس برم مدرسه، بعد میان دنبالم منو ببرن مشاوره

امروز رفتم مدرسه

صبحش خوب بود، هرچند کسل کننده اما انرژی داشتم

ولی بعدش...

تبدیل شد به یکی از گندترین و مفتضح ترین و کثیف ترین روز سال 404!!!

رفتم مشاوره، بعد چند کلمه صحبت گفت که چی؟!

گفت استرست خیلی زیاده، باید قرص مصرف کنی تا بعدش جلسات درمانی رو برات شروع کنم...

گفت برم مامانمو بیارم تا به مادر نیز نکاتی رو اضافه کنه:/

حالا میگذره و منو میرسونن مدرسه

بعدش که برمیگردم، هنوز وسایلمو زمین نذاشته بودم که گرفتن باید بریم داروهاتو بگیریم://

رفتیم به اون آدرسی که داده بود، منشی دکتره گفت ساعت شیش برگردیم

ماهم اومدیم خونه، ناهار خوردیم و استراحت کردیم و رفتیم

حالا رفتیم اونجا، اونجا هم شلوغ، سه ساعت علاف بودیم اونجا که گفتن برای سه شنبه ساعت دو بهتون وقت میدیم:///

میدونید...

علاف بودنم برام مهم نبود...

مامان و بابام

مادر و پدر

امان از پدر و مادر!!!

اون بنده خدا ها هیچی نمیگفتن ولی من از چهرشون، از وسط پیشونیشون میتونستم خستگی رو ببینم ...

حس بدی داشت

هر ثانیه ی امروز بهم احساس گناه دست داد

هر ثانیه ی امروز تا مرز گریه رفتم و نگهش داشتم

مگه گناه پدر و مادرم چی بود که مجبورن به تحمل من؟!!!

.....

امروز وایب آهنگ

Prom queen

رو بهم میداد ...

اگه من یکم زیبا باشم ، به نظرت اون دوستم خواهم داشت؟؟

اگه من زیبا ام ... تو منو دوست داری؟! اونا میگن اگه زیبا باشی، پسرا دوستت خواهند داشت ...

....

این آهنگ زندگی من رو وقتی دخترداییم ها و دختر عموم رو میبینم، به طور کامل وصف میکنه ... :)))

چه برای زیبا بودنشون ... چه برای وقار و ایستادگی شون ...

اونا رو با خودم مقایسه میکنم و ثانیه و به ثانیه بیشتر میفهمم چقدر نا کافی و پست و بی ارزشم ...

امروز، امشب...

با ماه زیاد حرف زدم...

بهش گفتم:

تو هرچقدر هم که نقص داشته باشی و چاله داشته باشی، نور داری و چاله هات، تورو زیباتر میکنن

اما منو ببین !!

من سیاه و کثیفم و پر از نقص ... در حدی که هیچ نکته ی مثبت جالبی درمورد من، کسی پیدا نمیکنه...

ماه! تو زیبای دارای نقصی

اما من چی؟! من ناقص متولد شدم و اضافی ... اونقدر ناقص و اضافی که میدونم وقتی بمیرم، قرار نیست کسی نکته ی مثبتی اگر داشتم رو، یادآوری کنه ...

من ناقص به دنیا اومدم!

نقصی که هیچوقت با نور، پوشونده نمیشه، ماه ...!

person Saskia
chat
•••

~!!!is not easy

شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۳، 0:9

عصبی تر از قبلا دارم رفتار میکنم

خیلی خیلی عصبی تر

سریع داد میزنم سریع اخم میکنم سریع ناراحت میشم سریع دنبال فرارم

چندروز پیش دروغ گفتم تا فقط از خنده ها و صحبت های مزخرف معلم و بچها خلاص شم !

دارم فرار میکنم دارم از واقعیت فرار میکنم و این ...

آره درسته شاید اولین بار نباشه که دارم فرار میکنم از واقعیت زندگی اما هر دفعه برای من مثل اولین بار میمونه و کسی این تجربه های لعنتی رو نمیفهمه، درک نمیکنه و مزخرفات میگه

حالم داره بهم میخوره

حالم داره از خودم بهم میخوره بخاطر این احساسات حال بهم زنه کوفتی که تموم بشو نیستن !!!

آره مامان آره

شاید اگه هیچوقت

هیچوقت داداشمو نمیدیدم که دست به یقه بابا انداخته و داره سر بابا داد میزنه ، اونو فامیل دور حساب نمیکردم

شاید اگه هیچوقت از داداشم فرار نمیکردیم من اونو فامیل دور و غریبه احساس نمیکردم

شاید اگه هیچوقت نمیفهمیدم داداشم بدون من، بدون شما بدون بابا رفت و عقد کرد هیچوقت اون لعنتی رو غریبه به حساب نمیاوردم !!!!

اره

شاید اگه این اتفاقات کوفتی نمیفتاد هیچوقت اونو غریبه حساب نمیکردم حالم از دیدن چهرش به هم نمیخورد از نیومدنش به خونه خوشحال نمیشدم بهش تیکه نمینداختم بهش محبت میکردم بیشتر دوستش داشتم

ولی میدونی چیه مامان ؟؟؟ من و شما و بابا همه ی این اتفاقات لعنتی رو دیدیم !!!!!

شما نفهمیدید و یادتون رفته ولی من هیچوقت یادم نمیره که اون عکس خانوادگی لعنتی رو که تو اون جهنم دره گرفتیمو از کشوی بابا برداشتم و گذاشتم بالای کمدم تا یه وقت اونو تیکه پاره نکنه !!

شما نفهمیدید ولی من هیچوقت یادم نمیره تا وقتی که بیاد خونه بیدار میموندم و از زیر درد اونو چک میکردم که یه وقت چاقو برنداره و نیاد سراغتون !!!!

اره میدونم همچین احمق بازی هایی ازش بعید بود ولی از اون عاشق بی شرف که رو سرشما داد میزد و یقه بابا رو گرفت همه جور کاری بر میومد مامان !!!

مامان بهم حق بده حالم ازش بهم بخوره مامان بهم حق بده از اینکه نیاد خونه خوشحال شم مامان به منه لعنتی حق بده !!!! به منه لعنتی که هیچوقت نتونستم برای این قضیه کوفتی کمکتون کنم حق بده مامان !!!!!!!

.................

بیخیال ... مهم نیست ...

مشاور مدرسه بهم گفت برم و پا پیش بزارم و بگم که ما ... یعنی من ... یعنی شما ... یعنی بابا ... ازش ناراحتیم ...

ولی وقتی از شما پرسیدم و ازتون با حجم زیادی از نا امیدی پاسخ شنیدم که گفتید : مگه تغییری میکنه ؟! مگه اتفاق خاصی میفته ؟!

بیخیال شدم ... بیخیال شدم ... مثل همیشه ...

هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که دیگه منتظر برادر عین نباشم ... روزی برسه که ازش متنفر باشم ازش بترسم ....

مهم نیست ... بیخیال ....

این هفته تا یکشنبه باید بریم مدرسه ... دوشنبه ولی مهم نیست ... گفتن میتونید نیاین ... ولی ما و بچها احتملا بریم چون اگه خونه بمونیم فقط میخوابیم ... پس برا چی نریم مدرسه و انرژی پسرونمونو خالی نکنیم رو هم ؟!:)))

یه گربه مشکی تو حیاط مدرسمون پرسه میزنه ... همیشه هم پشت پنجره ی کلاس ماست ... منو بغل دستیم اسمشو گذاشتیم بی دندون ... چون مشکیه و چشماش سبز ...

این چند وقت وقتی میاد پشت پنجره و زل میزنم به چشماش ... میتونم درد و رنج رو از چشماش بخونم ... باهام حرف میزنه ... حرف میزنه ... عجیبه نه ؟! عجیبه قطعا عجیبه ...

زمان زود گذشت ... به قول یکی از دوستام 𝟑𝟎 و خورده ای روز دیگه بدون حساب کردن خرداد ، تا تموم شدن سال تحصیلی نمونده ... گفتش یعنی قراره تابستونم همدیگه رو بزاریم کنار و فراموش کنیم همو ؟! حرفش درد عجیبی داشت ... امیدوارم این شکلی نشه ... چون بچهای علامه رو خیلی بیشتر از بچه های مطهری پسندیدم و دوست دارم ... یه کلاس 𝟕_𝟖 نفره صمیمی که با زدن همدیگه و حرف زدن ، حالشون خوبه و خوش میگذرونن ...

سه شنبه این هفته مدرسه افطاری گرفته بود

از صب تا 𝟕 شب مدرسه بودن بچها

منم طبق معمول بخاطر اضطراب اجتماعی فرار کردم خونه و ساعت پنج و نیم اینا برگشتم مدرسه ...

چون دیر اومدم دیر هم رفتم ، ساعت هشت و نیم و خورده ای :>

بخاطر مشاور تحصیلیمون موندم مدرسه و ازش برای عروسی کمک گرفتم ... و اونم بهترین پیشنهاد رو دید ... بهم سریال معرفی کرد و گفتم بشینم سریال ببینم :>>>

الان وضعیتم بهتره ...

دلم برای رفقای مجازی تنگ شده ... توی این یکی هم چاره ای ندارم جز تحمل ...

دوست دارم واقعا یکی از مامان و بابا اجازه بگیره تا تلگرام داشته باشم اما میدونم اجازه نمیدن ... یعنی شکی درش ندارم ... و چاره ای هم ندارم جز تحمل ...

به هرحال ... بیخیال ...

مشکلاته و تحمل ...

من محکوم شدم به تحمل توی این دادگاه خیالی ...

ولش ...

شما چه خبر ؟!

آخر سال در چه حالید ؟!

خونه تکونی خوش میگذره ؟! :))

person Saskia
chat
•••