نقطه سرخط !

و فرشته ای با بال های خونی، در صدای خنده ات، با مرگ میرقصید!

About Me

مرد پرید
دخترک پرید
زن دیوانه پرید
و دنیا پر از پرنده شد!
Code

Star Shopping

Reflections

Sweater weather

Christmas kids

Designed by : Black Theme

قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه، در آیینه میبینمش!!

_داستایوفسکی_

حالم؟! تعریفی نداره... افتضاح!!

پدر بخاطر کارای بازنشستگیش رفته تهران، و داره روز تولدشو برای به دست آوردن حقوق بازنشستگیش، سپری میکنه.

درد نداره... داره؟!:) من خوبم

بیخیال

دیشب که نه پریشب، با دایی بزرگه رفتیم مسجدی که برای روستای خودمونه... ولش کن خودمو راحت میکنم مسجد نقویه!!! نزدیک حرمه تقریبا...

موقع برگشت هم برای اینکه یه دیدار کوچیکی از نوزاد کوچیک خانواده ی پدری، یعنی پسرعموی کوچیکم داشته باشیم، رفتیم اونجا... کوچیک که میگم واقعا منظورم کوچیکه!! کلا 2.5 کیلو بوده وقتی پا به دنیای کثیف اینجا گذاشت:)

دایی هم از فرصت استفاده کرد و رفت خونه شام درست کرد تا بهونه ایجاد کنه برای رفتن من و مادر به خونشون!

خلاصه...

تقریبا ساعت دوازده و نیم اینا شاید دیرتر، برگشتیم خونه... و برادر عین و زنش اونجا بودن... و خواب... فردا صبحش، موقع خوردن صبحونه ای که برادر زن گرامی درست کرده بود، برادر عین گند زد به صبحونه خوردنمون... ناراحت بود از مادر!

_شما ما رو آدم حساب نمیکنید که رفتید اونجا...

-به خدا ما نرفتیم اونجا که مفصل مهمونی داشته باشیم!! ببین بسته ی نبات و زعفرون هنوز خونه ست!!

_نه من/ما بی ارزشم/بی ارزشیم که رفتین اونجا و خبر ندادید...

و منم، طبق معمول خودنمایی کردم...

_نه! حرفای مامان بی ارزشه که گوش نمی کنی!

و ساکت شد...

.....

و دیشب...

از اونجا که سه شنبه ها شیفت ثابت مامانم برای حرمه، من دیروز رو از ساعت سه تا نه شب و نه و ربع شب، تنها بودم. بعدش دایی یکی مونده به آخر، با زندایی و سه پسر گل پسرش، اومد دنبالم و رفتیم هیئت...:)))

همه چی خوب بود، مادرم اومد اونجا... سفره رو پهن کردن و رفتیم پیش مادر نشستیم، که مادر یهو گفت کم بخور که داداش پیتزا گرفته...

منم نمیدونستم سه تیکه فلافل رو چه شکلی کم بخورم، بخاطر همین خوردم اما کم نه، همون سه تیکه رو...

بعدش، دقایق طولانی رو منتظر دایی بودیم تا دست از سر بچهای هیئت برداره و بیاد ما رو ببره خونمون...

رسیدیم خونه، داشتیم قدم برمیداشتیم سمت ساختمون و آسانسور و مامانم حرف میزد

_خیلی دیر اومدیم اونا حتما خوابن

_همون موقع که پایین بودم بهم گفت زنگ بزنم بهت که بیای... ولی نزدم...

رسیدیم خونه، خواب بودن... جعبه ی پیتزا هم دست خورده روی اوپن بود...

ناراحت بودم... از برادر؟! از زنش؟! از کی؟! نمیدونم...

ساعت یازده و نیم بود و عجیب بود خوابیدنشون، چون اینا درحالت عادی تا یک و دو شب فیلم میدیدن...

از دیشب... چشمام میسوزه... و هیچکس نفهمید دیشب بهم چی گذشت...

و امروز...

برادر خیلی عصبانی صبحونه نخورده زنشو گذاشت و رفت...

بعد چنددقیقه اومد دنبال زنش و زنشو برد... دلیل عصبانیش دیر بیدار شدن و دیر شدن و چک و قسط هاش بود...

مامان سر سفره حرف زد و سوال پرسیدم...

_پدر بچه‌ها حمال بوده حالا بچه ها هم حمال شدن...

-هردوتاشون؟!

_بزرگه که حمال شده، کوچیکه هنوز معلوم نیست رشد نکرده ببینیم...

و در نیمه ی شب و تاریکی ،

اشکی پنهان ،

لغزید و افتاد

بدون اینکه حتی یک نفر ؛

بدود برای نجات دادنش از میان گودال افکار !

بدم میاد...

از این حرفها... بدم میاد... از عمق قلبم بدم میاد...

وقتی نا امیدی مادر و پدر رو نسبت به خودم میبینم، احساس میکنم تمام دویدن هایی که بین صخره و دره ها انجام دادم، بی فایده بوده... احساس میکنم باید متوقف شم و پا پس بکشم...

تو سینم احساس سنگینی میکنم، احساس سنگینی از شدت ناکافی بودن

تو آیینه به خودم نگاه میکنم و چیزی جز سیاهی عمیق نمیبینم...

سوالات جواب داده نشده ی ذهنم تو ذهنم میچرخن و میچرخن و میچرخن...

_آیا میتونم سختی هایی که بخاطر برادر عین کشیدن رو، از ذهنشون با موفقیتم پاک کنم؟!

_آیا میتونم لبخند ذوق رو به لبشون بیارم؟!

_آیا کافی هستم؟! آیا بچه ای که میخوان، هستم؟!

پیام بابا رو میبینم، هنوز جواب ندادم...

چی بگم؟! آیا اصلا... حرفی برای گفتن دارم؟!...

.......

دیشب... همش با خودم میگفتم هیچوقت حق با من نبوده... حق یا با برادر عین عه یا با مادر و پدر

من صرفا یه آدم، یه روح اضافی ام که تصمیم میگیره با کی باشه، یا صرفا یه تماشا کننده ام...

من، بین این قضایا مهم نیستم... یعنی هیچوقت نبودم....

پس چرا.. پس چرا اینقدر از برادر و زنش متنفرم؟؟؟ چرا؟؟؟

دیشب، بخاطر اینکه ازشون بدم میاد اشک میریختم...

احساس اون کسی رو داشتم که داره با حرفاش به کسی کمک میکنه اما این کمکش، بیشتر شبیه شکنجه ست تا کمک...

من... آره درسته باهاشون بدرفتاری میکنم و بد حرف میزنم اما... اما....

واقعا میخوام بهشون بفهمونم... بفهمونم که هنوز ناراحتی های مادر و پدر، تو دلشون هست...

میخوام به برادر بفهمونم که... بفهمونم که دوسش دارم... ولی... ولی فقط دارم گند میزنم...

حرف دیروزم غلط بود؟! غرغرهایی که میزنم غلط بود؟ بی اهمیتی هایی که میکنم غلطه؟!!

ولی... ولی...

چرا هیچکس اون طرف من رو نمیبینه...

چرا وقتی که ازش جلوی عمه دفاع میکنم رو نمیبینه... چرا وقتی که از اون و زنش تعریف میکنم و میگم چقدر خوبن ، نمیبینه....

چرا... همیشه... طرف تاریک من دیده میشه؟!

دیشب... از خودم... تو آیینه.... می ترسیدم...

یعنی من... همیشه اینجوری بودم؟؟؟ من... همینقدر ترسناکم...؟؟؟

گاهی اوقات دوست دارم واقعا یک نفر بیاد بهم بگه، نه اشکال نداره تو حق داری حالت بد باشه و متنفر باشی، مشکلی نداره دلهره داشته باشی و نگران باشی برای کسایی که تنفر داری ازشون....

نمیدونم... گاهی اوقات به خودم میگم که خب حداقل خوبه که همدم بلاگفا ، مثل منه ...

هرچند خوشحال نیستم، تجربه های دردناک چیزی نیستن که بخاطرش آدم خوشحال باشه... نه؟!

هرروز، اغلب اوقات...

تصویر پاک نشده ی ذهنم جلوی چشمم میاد و صداهای فراموش نشده باز تو گوشم طنین انداز میشن

پسری که با صورت قرمز و عصبانیت یقه ی باباشو گرفته، مادری که پای پسرشو گرفته و افتاده زیر دست و پا و صورتش خیسه اشکه

صدای دادش تو گوشم می پیچه

اون روزی که از خواب بیدار شدم و داد زدم : حق نداری سر مامان داد بزنی!! اون روزی که مامان دستمو گرفت و فرار کردیم از خونمون... اون روزی که وقتی برگشتیم و اتاقشو دیدیم، همه چی پرت شده بود و صندلی ترک برداشته بود...

تصاویر تو ذهنم... تصاویر و صداهایی که بخاطر یک دختر تقریبا سی ساله، ایجاد شدن...

گریه ها و اشک هایی که برای یه عشق مزخرف ریخته شدن...

حالا

برادر عین بیست خورده ای سالم، به همراه زن تقریبا سی سالش، رو به روم وایسادن

دختری عینکی که زندگیش دچار تحول شده و چادری شده... به همراه برادر عین...

میترسم

میترسم تصاویر دوباره تکرار شن... میترسم صداها دوباره گوشمو کر کنن و خراش بندازن...

بدم میاد... ازشون بدم میاد...

از تصاویر و صداها یا از ایجاد کننده‌ش؟! از چی بدم میاد؟! از چی تنفر دارم؟!...

میترسم... از همه چی... از همشون...

سرده...

خیلی... سرده....


Tags  : درحال مرگ, حاوی تنفر, به درک, این نامردیه
چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ | 12:49 | Saskia  | 

!! 𝐒𝐭𝐨𝐩 𝐭𝐡𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐚𝐛𝐨𝐮𝐭

سرم داره از شدت افکار از هم گسسته میشه، طبق معمول

نه

این دفعه درمورد خودم نیست، درمورد بی ارزش و احمق بودن خودم نیست!

این دفعه درمورد زندگی ناتمومه تموم شدنیه!

نریختن حقوق بازنشستگی پدر، مراسم ناکام و نامعلوم و مجهول برادر عین، مادر نگران

به خودم میام و میگم بیخیال بابا ملت دارن سختی های بدتر از این رو میکشن

ولی باز یه خودم میام و میبینم قسط های باقی مونده از وام هایی به که پدرم به سختی تونسته بگیره

به خودم میام و میبینم هنوز لوازمی ک برعهده ی برادر عین عه، گرفته نشده و برادرم مونده زیر بار کلی قسط و چک

به خودم میام و میبینم مادرمو که داره سردرد های روزانه شو بدون گفتن ذره ای حرف، تحمل میکنه و با خودش به زندگی تموم نشدنی تموم شده فکر میکنه

پول!!!

چیزی که به معنای واقعی ارزشی نداره اما اونقدر مهمه که اگر نداشته باشی، نه کسی دوستت خواهد داشت و کسی حتی بهت نگاه میکنه

به خودم میام و میبینم تازه داره ارزش پول توی ذهنم شکل میگیره

چهره پیر و خسته ی بابا 50 سالم رو میبینم که با چروک رو پیشونی هاش روی مبل نشسته و به گوشی و یادداشت هاش خیره شده

به موهای سفید شده ی برادر عین نگاه میکنم و اخم حاصل از چک و فروش های کم فروشش میبینم

و در بین مردم غرق شده در پول و شادی،

چه کسی میتواند وضعیت کسانی را مانند ما، و یا حتی بدتر از ما را درک کند؟؟!!

به تلویزیون خیره میشم و آدمایی رو میبینم که تو روی مردم میخندن، آیا برای اینها ذره ای اهمیت داره جیب خالی افرادی مثل ما و بدتر از ما؟؟؟

مادر پشت گوشی برای برادرش تعریف میکنه که :

آره... آقا ؟؟؟ زنگ زده به سازمان بازنشستگی و زنه وقتی صدای آقا؟؟؟ رو شنیده، تلفن روش قطع کرده:)))

یکسال از بازنشستگی پدر 50 سالم میگذره و تمام این 365 روز، با پول اجاره ی دو خونه گذشته و پاداش بازنشستگی ای که تو یکی دوماه برای قسط ها، خرج شد، گذشت

و آیا کسی به فکر ما و افرادی بدتر از ما هست؟!

نمیدونم صبری که میگن معناش چیه

صبر ایوب یا صبری چندروزه؟!

صبر ایوب یا صبری چندماهه؟؟؟

نمیدونم...

چندروز دیگه بیشتر تا مهلت قرار داد خونه نمونده

خونه ی تهران؟؟ معلوم نیست اصلا فروش بره یا نه...

خونه ی جهاد مشهد؟؟ برادر عین اون خونه رو برای زندگی میخواد... ولی معلوم نیست که بتونیم بدیم بهش یا نه... میدونی چرا؟؟؟ چون اگه خونه ی تهران تو این وضعیت فروش نره و حقوق بابا هم درست نشه، مجبوریم برای ادامه زندگی اونو بفروشیم... و برادرم مجبوره دنبال خونه باشه... اونم توی شهر غریبی که مشهدی سره مشهدی رو کلاه میذاره!!

هیچوقت اینقدر از مردم مشهد بدم نیومده بود.... :)))))

غریب گیرمون آوردن... غریب گیرمون آوردن تو شهر غریب آشنا...

دیروز....

تو شبکه خبر زیرنویس کردن گه سازمان بازنشستگی تامین اجتماعی داره حقوقا رو میریزه به حساب

با خیال بچگانه ی نرسیده به جوانی، گفتم : چه عجب!!! به خودشون اومدن!!! دست به کار شدن!!!

ولی با حرف مامان رو به رو شدم که گفت : منظورشون بابا نیست زینب.... بابا هنوز کار داره... :)))

شاید اگه با اون مشاور صحبت میکردم، میگفت به تو ربطی نداره

ولی نه...

ربط داره...

کمر پدرم داره میشکنه، به طوری که نمیتونه مثل همیشه زیاد میوه بگیره، نمیتونه خوراکی بخره یا هرچیز دیگه ای...

مادرم داره خمیده تر و خمیده تر میشه و دستاش هر روز دارن بیشتر و بیشتر پینه میبندن و سرش هرروز بیشتر درحال ترکیدنه از شدت افکار

برادر 25 سالم داره پیر و پیر تر میشه، نه فقط بخاطر مغازه ی اجاره بالاش و هزینه ی بالای تولید، بلکه بخاطر زخم زبون های خانواده پدری...

چه شکلی بهم ربط نداشته باشه خانوم مشاور؟؟؟

آخرشم که...

به کسی بگی... چیزی نمیگه...

جز یه سری چرت و پرت های مزخرف و احمقانه ...

چیزی نمیگه و شروع میکنه به حرف زدن پشت سرت... و گاهی اوقات جلوت؟؟!!

....

حرف عمه ی کوچکیم رو فراموش نمیکنم که جرعت به خرج گرفته بود و داشت، جلوی من، مادر، خواهرش و دختر خواهرش...

درمورد بابام میگفت...

قربون داداشم بشم که زیاد کمکی نکرد... یه سکه داد فقط...

و میدونی چی خوشحالم میکنه؟؟؟

اینکه خندیدم و جلو جمعیت گفتم: بابای من کمکی نکرد؟؟؟ عمه درسته من اونموقع بچه بودم ولی فکر کنم کمک هایی که بابام بهت کرد رو بیشتر از خودت یادم باشه!! بابای من کی بهت هدیه نداد و فقط به یک سکه راضی شد که اینو میگی؟؟؟

مامان...

مامان کاش میذاشتی بیشتر باهاش حرف بزنم...

عمه... عمو...

مفهوم هایی که خیلی وقته از ذهنم خارج شدن!!!

ب.ب.ن: این پست برای چند هفته پیشه!!


Tags  : به درک, حاوی تنفر, اوه شت, مهم نیست
چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴ | 20:5 | Saskia  | 

همه چیم شده شوگا و آقای آگوست دی عزیز!

نمیدونم چرا و حقیقتش علاقه ای هم ندارم که دنبال دلیلش بگردم! شاید بخاطر اینکه اون با آهنگ روزگارشو فریاد میزنه و من با نوشتن؟؟ نمیدونم...

به هرحال

الان که دارم مینویسم چهارشنبه ساعت 1 و 7 دقیقه ی نیمه شبه و من صب باید ساعت هفت و ده دقیقه برم مدرسه!

به هرحال

امروز بچه ها قرار گذاشتن با مشاورمون تا ساعت دوازده و نیم مدرسه باشیم

و من چی؟!

طبق معمول به مامان و بابام گفتم

بابام اوکی داد

ولی دیشب که پرسیدم بابام گفت حالا بزار فردا صب بشه

مامانمم گفت بابات فردا شاید ماشینو ببره بیرون درست کنه شاید نباشه

ولی میدونید چیه؟! من عمیقا میدونم امروز که برگردم بابامو لم داده رو مبل و شاید هم خواب یا درحال کار دیگه ای میبینم که تو خونه ست نه بیرون خونه!!!

اگه این شکلی نبود شما میتونید با هر اسمی منو صدا بزنید!!! «ب.ن: امروز مشاورمون مدرسه نیومد اما وقتی اومدم خونه پدر هنوز خونه قرار داشت:>>... »

از سرویس متنفرم!

شاید اگه با اتوبوس یا مترو برمیگشتم خونه اینجور مسائل مزخرف رو نداشتم...

بیخیالش کاری نمیتونم کنم...

دیشب رفتیم هییت دایی اینا

دایی خودش روضه نخوند ولی بنده خدایی که خوند خیلی قشنگ خوند...

خوش گذشت دیشب

هرچند جای دخترداییم حسابی خالی بود... :))

دیروز صب که نه ظهر

ساعت دوازده و نیم اینا از خواب بیدار شدم

واقعا خسته بودم!!!

به هر حال

تا بیدار شدم و داشتم کارای روزمره رو انجام میدادم یهو بابام اومد

و گیر داد

به چی؟!!

به اینکه چرا درس نمیخونم و چرا وسط امتحانا یا دستبند درست میکنم یا بافتنی یا سرم تو تبلته یا چی

و من واقعا مونده بودم

و پدر هی میگفت الان نتایج گزینه دو اومده؟! چرا خبری نیست؟! کارنامشو دادن یا نه؟!

منم در جواب اینکه الان وقت سفارش گرفتن نیست گفتم اون بدبختی که سفارش داد قبل امتحانا سفارش داد منم بخاطر سرماخوردگیم نتونستم کاملش کنم!!

برای نتیجه گزینه دو هم که گیر داد گفتم

- الان نتیجه رو بگم تموم میشه؟!

_ چی تموم میشه؟! برای چی تموم بشه؟!

- خب باشه من جامعه شناسی رتبه اول آوردم 80 درصد زدم ریاضی رتبه سومو آوردم الان اینا مهمه؟؟؟

_ الان چی گفتم که ناراحت شدی؟؟!!

- ناراحت نشدم!!!

_ چرا فکر میکنی نتیجه گزینه دو مهم نیست؟! ما میخوایم ببینیم نتیجه پولی که میدیم نتیجه مدرسه رفتن چیه

- خودم به وقتش میگم!!!

......

دو دقیقه بهم تو سکوت زل زدیم و بعدش بابا با زمزمه کردن رفت...

منم رفتم دستشویی...

بغض خفم کرده بود، داشت میترکید و دونه های داغ اشک رو گونه هام میرقصیدن اما بلند شدم و وضو گرفتم تا نماز بخونم ...

میدونید

ناقص بودن خیلی دردناکه ...

خیلی ... بیش از حد ...

من عمیقا از خانوادم بخاطر متولد شدنم که دست خودم نبوده معذرت میخوام ...

بخاطر ویژگی هایی که ندارم، بخاطر ظاهری که ندارم، بخاطر چیزایی که باید داشته باشم اما نمیتونم ...

ناقص بودن این شکلی عه ...

تو کسی نیستی که بقیه بخوان ...

با خودم فکر میکنم

دخترداییم ها ...

اونی که یه سال کوچیکتره ازم ... دوتا دختردایی بزرگم که تازه عروس شدن و دختر عموی همسن خودم ...

تو ذهنم نقش میبندن و بعد تصویر خودمو میزارم کنارشون

و پشت من خانواده ای هست که از بودن من متنفره

و پشت اونا خانواده ای هست که از بودنشون خوشحاله

بدون شک

من همیشه مایه ی ننگ بودم برا خانوادم

فرقی هم نداره

چه وقتی که مامانم ازم بابت بودنم تشکر کنه چه بخاطر کارام ازم ناراحت بشه

چه وقتی که بابام بخاطر کارهایی که میکنم خوشحال شه چه بخاطر رفتارهام و صحبت هام ناراحت بشه

چه وقتی که برادر عین ، زمانی که داشتن بخیه هامو میکشیدن دستمو محکم بگیره و بگه «تا وقتی من هستم گریه نکنی ها!» چه وقتی که داداشم دعوام کنه و سرزنشم کنه

فرقی نداره

من در همه حالت باعث ننگ و بدبختی خونواده بودم

شاید اگه به جای من، دختر دیگه ای آفریده میشد، الان این خانواده خوشحال تر بود و خوشحال تر زندگی میکرد ...

میدونید ....

من اونقدر ناقصم که به ماه حسودیم میشه ... :) ...

من هیچوقت نتونستم دختر خوب، کاربلد و زیبای مامان باشم

هیچوقت نتونستم دختر خوب، با ادب و زیبای بابا باشم

هیچوقت نتونستم خواهر خوب، با ادب و به دردبخور برادر عین باشم ...

من همیشه ناقص بودم

نه فقط برای خونواده

بلکه برای همه

دوستای مجازیم، مدرسه، همه کس و همه جا

نتونستم«نمیتونم؟!»با دوستای مجازیم قشنگ ترین خاطرات رو بسازم و پیش هم تا جای ممکن نگهشون دارم

نتونستم«نمیتونم؟!»برای دوستای مدرسم همکلاسی خوبی باشم تا باهاش راحت باشن و نتونستم محبوب باشم، یا حداقل یه دوست درست و حسابی

نتونستم«نمیتونم؟!»نوه ی خوبی باشم، دختر عمو/دایی خوبی، دختر خاله/عمه ی خوبی...

اصلا تونستم«میتونم؟!»حتی برای بچه ی کوچیک خانواده عمه ی فیک خوبی یا معلم خوبی باشم؟!

..........

من متاسفم....

متاسفم بابت زخمایی که نمیتونم درمانشون کنم...

متاسفم بابت سیاهی که از دورم محو نمیشه و شمارو میترسونه...

بابت زیبا نبودنم متاسفم...

بابت خوب نبودنم متاسفم...

بابت چشمای خستم متاسفم...

بابت انرژی نداشتم متاسفم...

متاسفم بابت حس بدی که بهتون میدم...

متاسفم بابت کافی نبودنم...

بابت ناقص بودنم... متاسفم... :))))

.....

پسر کوچولوی شیش ماهه که فک کنم شیش ماهگیشو رد کرده ...

دلم... دلم واسش تنگ شده...

هرچند...

هرچند که اون هم منو دوست نداره و از من... بدش میاد... و یادش رفته منو... یادش رفته لالایی و بغل هامو...

هرچند که اونم... از من متنفره....

دلم واسش تنگ شده...

دلم.... تنگ شده... :)))))))

سایه تفنگشو گذاشته وسط پیشونیم

آیا آخر این بازی کثیف

اون شکست میخوره

یا من از پا در میام؟؟!!


Tags  : فاتحه بخونید, درحال مرگ, به درک, مهم نیست
چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 23:53 | Saskia  | 

Don't tell me, bye bye

...You make me, cry cry

Love is a, lie lie

Don't tell me

Don't tell me

!!Don't tell me, bye bye

ساعت 12 و 21 دقیقه نیمه شبه که مینویسم

کارم حالا شده کتاب خوندن

توی این دو سه هفته که شروع کردم ، فهمیدم کتاب خوندن باعث میشه چشمام بره رو هم اما ذهنم وادار به خوندن و فعالیت کردن، میشه .

بیخیال

امتحانای مدرسه فردا که میشه دوشنبه با امتحان منطق از درس هشت و نه ، قیاس اقترانی و استثنایی و قضایای شرطی، به اتمام میرسه

اما هنوز هیولای بزرگ مونده

آزمون گزینه دو مورخ جمعه صبح !

و هیولای خطرناک و ترسناک تره بعدیش، امتحانات خردادی که هیچ تاثیری توی کنکور ندارن و صرفا زندگی امسالمو میسازن و تموم میکنن 👩‍🦯

چشمام داره بخاطر شب بیداری هام ضعیف و ضعیف تر میشه

کم کم دارم تار میبینم!

خوبه کم کم دارم به پایان دیدن چهره های انسانها نزدیک میشم

شاید تنها چهره ای که دلم براش تنگ بشه، چهره ی پدر و مادرم و چهره ی پسردایی شیش ماه ی کوچیکم باشه ...

آه، دارم روانی میشم...

عزراییل !

برای آمدنت ؛

خیلی دیر نشده است ؟؟

دیشب داشتم با بابابزرگ فوت شدم درد و دل میکردم

احساس نمیکردمش

نه نوازشی، نه صدایی، نه چیزی

هیچی

فقط صدای آهنگ پیانو پخش میشد و صورتم بیشتر بخاطر شوری قطره های اشک، میسوخت

خیلی شاعرانه صحبت میکنم؟! نمیدونم

عصبی ام خیلی بد عصبی ام و هرروز دارم عصبی تر و عصبی تر میشم و داره از دستم در میره

اگه همینطوری ادامه پیدا کنه شاید سره کوچیک ترین چیزا همه نوازش دستمو توی صورتشون احساس کنن؟!

دارم به لالایی خواب پارچه ای گوش میدم

بچه شدم، نه؟!

خسته ام واقعا خسته ام...

وایسا

چی داشتم میگفتم؟؟

آها

دیشب ...

تو دلم، زیر لب، نمیدونم شایدم تو ذهنم

به بابابزرگ اعتراض میکردم

ولی هیچ کس نبود

حتی صدایی هم نمیومد

حتی نسیمی هم نمی وزید

یا نوازشی احساس نمیشد ...

درد کشیدم دیشب ... درد داشت همه چی دیشب

میگم

کاش واقعا یه نفر تو این جهنم دره بود که پیشش احساس راحتی میکردم و میتونستم باهاش حرف بزنم و مثل بقیه که رو من لم میدن، منم لم بدم روش و تکیه بدم بهش ...

ولی مطمعنش میکنم که قرار نیست این یه طرفه باشه بلکه دو طرفست و اونم هروقت خواست میتونه این کارو کنه!

نمیدونم

احساس راحتی نمیکنم توی این دنیا

فشار روانی ای که از طرف پدر و مادرم بهم میرسه

و فشار روانی کارای داداشم و زن داداشم

داره منو زیر خودش له میکنه

کاره خاصی یا حرف خاصی نمیزنن اما

این منم که حساسم

نه؟!

لالایی رو به لالایی شمال و ماه و پرتقال تغییر دادم

لالایی مورد علاقم از بچگی تا الان ...

چی میگفتم؟؟

نمیدونم ...

زندگی سخت میگذره

شاید باورتون نشه ولی هفته ی پیش

یکشنبه

چون بچها بدون اجازم از بطری آبم «قمقمه ام» آب خوردن، کل روز حالم بد بود و اعصاب نداشتم

و واقعا به یکی از بچها گفتم که از این کارشون ناراحت میشم!

اونم خندید و گفت کوچولو!

کوچولو؟؟ واقعا کوچولو ام؟! چون صرفا سایز دمپایی و کفشم 37 عه بهم میگه کوچولو...

برگشتم به آرمی بودنم

آهنگای بی تی اس، اونایی که ازشون خاطره دارم رو دانلود کردم ولی فکر کنم اثرات روانی مثبتی نداره، نمیدونم

صرفا برای تجدیده خاطراته

نه؟!

فردا مولودی دارن

زندایی مامانم

و منم باید برم

و بدم میاد

کلا از جمع های پر شده از خانم و دختر بدم میاد

چه جوگیر باشن چه نه

بدم میاد حالم بهم میخوره

نگاه هاشون از تاریکی برام تاریک تر و ترسناک تره!

مجبورم به تحمل

چه کنم؟!

مجبورم و مجبورم و مجبور ...

آهنگ رو به house of cards از بی تی اس تغییر دادم

وایب کلاسیک و دزیره و ناپلئون

وایب عشق های نافرجام

همراه با صدای نازک جیمین با های نوت های فوق العاده اش و صدای پسرانه ی جونگ کوک

صدای بم تهیونگ یکهو پخش میشه و صدای بهشتی عه کیم سوکجین که همیشه کمترین سهم خوندن رو توی آهنگ ها و کمترین سهم حضور رو داره ...

فوق العاده ست ... فوق العاده ست ...

تنها چیزی که این آهنگ کم داره، بارون و قهوه و کتاب نه آدمی از اوسامو دازای عه

شایدم کتاب شایوی دازای یا فن فیکشن دزیره ...

آه

بیخیال

بهتره از فرصتی که هدستم هنوز از من نگرفته استفاده کنم و برم کتاب بخونم ...

چشمام نبض میزنه ...

ترشی خالصی وسط قفسه سینمه و بالا و پایین میره ...

دست و پاهام یخ زده ...

داره چه اتفاقی توی این جهنم دره میفته ؟!

آیا دوباره قراره توی هفت هشت ساعت زندگی در مدرسه ، درد قفسه سینه احساس کنم یا چشمام تار بشه و حال تهوع بگیرم ؟!

دوباره چی داره انتظار رسیدن منو میکشه ...؟؟؟

حالا

ساعت 12 و 50 دقیقه ی نیمه شبه ...


Tags  : درحال مرگ, به درک, این نامردیه
دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ | 15:21 | Saskia  | 

!!𝐓𝐞𝐧 𝐓𝐡𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐈 𝐇𝐚𝐭𝐞 𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐘𝐨𝐮

!𝐓𝐞𝐧

!𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐬𝐞𝐥𝐟𝐢𝐬𝐡

!𝐧𝐢𝐧𝐞

!𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐣𝐚𝐝𝐞𝐝

!𝐄𝐢𝐠𝐡𝐭

!𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐮𝐦𝐛𝐞𝐬𝐭 𝐠𝐮𝐲 𝐈 𝐝𝐚𝐭𝐞𝐝

!𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧

!𝐭𝐚𝐥𝐤 𝐚 𝐛𝐢𝐠 𝐠𝐚𝐦𝐞 '𝐭𝐢𝐥 𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐧𝐚𝐤𝐞𝐝

!𝐎𝐧𝐥𝐲 𝐬𝐢𝐱 𝐬𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝𝐬

!𝐚𝐧𝐝 𝐈 𝐡𝐚𝐝 𝐭𝐨 𝐟𝐚𝐤𝐞 𝐢𝐭

!𝐅𝐢𝐯𝐞

!𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐭𝐨𝐱𝐢𝐜

!𝐟𝐨𝐮𝐫

!𝐜𝐚𝐧'𝐭 𝐭𝐫𝐮𝐬𝐭 𝐲𝐨𝐮

!𝐓𝐡𝐫𝐞𝐞

!𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐭𝐢𝐥𝐥 𝐠𝐨𝐭 𝐦𝐨𝐦𝐦𝐲 𝐢𝐬𝐬𝐮𝐞𝐬

!𝐓𝐰𝐨 𝐲𝐞𝐚𝐫

!𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐁𝐒 𝐈 𝐜𝐚𝐧'𝐭 𝐮𝐧𝐝𝐨

!𝐎𝐧𝐞

!𝐈 𝐡𝐚𝐭𝐞 𝐭𝐡𝐞 𝐟𝐚𝐜𝐭 𝐭𝐡𝐚𝐭 𝐲𝐨𝐮 𝐦𝐚𝐝𝐞 𝐦𝐞 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐲𝐨𝐮


پنجشنبه اردو داره مدرسه...

و همون ترس همیشگی، اجتماع!!!

به مامانم میگم میتونم نرم؟!

مامانم میگه دلیلت؟!

میگم زمانش طولانیه

چیزی نگفت فقط گفت چیزی ازت کم میشه بری تو اجتماع؟!

و من دلم میخواست بگم که میترسم ...

اما چیزی نگفتم ... هیچی نگفتم چیزی نمیتونم بگم ...

من ادم غیرقابل درکی ام...

پس دلیل بیارید

چرا ترس رو بیان کنم؟!

حرف زیاد دارم، امشب تو دفترچه خاطرات این کوفتی مینویسم و بعد انتقال میدم اینجا...

اینجا امنیت بیشتره...

...


Tags  : فاتحه بخونید, درحال مرگ, به درک, مهم نیست
شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴ | 22:37 | Saskia  | 

عصبی تر از قبلا دارم رفتار میکنم

خیلی خیلی عصبی تر

سریع داد میزنم سریع اخم میکنم سریع ناراحت میشم سریع دنبال فرارم

چندروز پیش دروغ گفتم تا فقط از خنده ها و صحبت های مزخرف معلم و بچها خلاص شم !

دارم فرار میکنم دارم از واقعیت فرار میکنم و این ...

آره درسته شاید اولین بار نباشه که دارم فرار میکنم از واقعیت زندگی اما هر دفعه برای من مثل اولین بار میمونه و کسی این تجربه های لعنتی رو نمیفهمه، درک نمیکنه و مزخرفات میگه

حالم داره بهم میخوره

حالم داره از خودم بهم میخوره بخاطر این احساسات حال بهم زنه کوفتی که تموم بشو نیستن !!!

آره مامان آره

شاید اگه هیچوقت

هیچوقت داداشمو نمیدیدم که دست به یقه بابا انداخته و داره سر بابا داد میزنه ، اونو فامیل دور حساب نمیکردم

شاید اگه هیچوقت از داداشم فرار نمیکردیم من اونو فامیل دور و غریبه احساس نمیکردم

شاید اگه هیچوقت نمیفهمیدم داداشم بدون من، بدون شما بدون بابا رفت و عقد کرد هیچوقت اون لعنتی رو غریبه به حساب نمیاوردم !!!!

اره

شاید اگه این اتفاقات کوفتی نمیفتاد هیچوقت اونو غریبه حساب نمیکردم حالم از دیدن چهرش به هم نمیخورد از نیومدنش به خونه خوشحال نمیشدم بهش تیکه نمینداختم بهش محبت میکردم بیشتر دوستش داشتم

ولی میدونی چیه مامان ؟؟؟ من و شما و بابا همه ی این اتفاقات لعنتی رو دیدیم !!!!!

شما نفهمیدید و یادتون رفته ولی من هیچوقت یادم نمیره که اون عکس خانوادگی لعنتی رو که تو اون جهنم دره گرفتیمو از کشوی بابا برداشتم و گذاشتم بالای کمدم تا یه وقت اونو تیکه پاره نکنه !!

شما نفهمیدید ولی من هیچوقت یادم نمیره تا وقتی که بیاد خونه بیدار میموندم و از زیر درد اونو چک میکردم که یه وقت چاقو برنداره و نیاد سراغتون !!!!

اره میدونم همچین احمق بازی هایی ازش بعید بود ولی از اون عاشق بی شرف که رو سرشما داد میزد و یقه بابا رو گرفت همه جور کاری بر میومد مامان !!!

مامان بهم حق بده حالم ازش بهم بخوره مامان بهم حق بده از اینکه نیاد خونه خوشحال شم مامان به منه لعنتی حق بده !!!! به منه لعنتی که هیچوقت نتونستم برای این قضیه کوفتی کمکتون کنم حق بده مامان !!!!!!!

.................

بیخیال ... مهم نیست ...

مشاور مدرسه بهم گفت برم و پا پیش بزارم و بگم که ما ... یعنی من ... یعنی شما ... یعنی بابا ... ازش ناراحتیم ...

ولی وقتی از شما پرسیدم و ازتون با حجم زیادی از نا امیدی پاسخ شنیدم که گفتید : مگه تغییری میکنه ؟! مگه اتفاق خاصی میفته ؟!

بیخیال شدم ... بیخیال شدم ... مثل همیشه ...

هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که دیگه منتظر برادر عین نباشم ... روزی برسه که ازش متنفر باشم ازش بترسم ....

مهم نیست ... بیخیال ....

این هفته تا یکشنبه باید بریم مدرسه ... دوشنبه ولی مهم نیست ... گفتن میتونید نیاین ... ولی ما و بچها احتملا بریم چون اگه خونه بمونیم فقط میخوابیم ... پس برا چی نریم مدرسه و انرژی پسرونمونو خالی نکنیم رو هم ؟!:)))

یه گربه مشکی تو حیاط مدرسمون پرسه میزنه ... همیشه هم پشت پنجره ی کلاس ماست ... منو بغل دستیم اسمشو گذاشتیم بی دندون ... چون مشکیه و چشماش سبز ...

این چند وقت وقتی میاد پشت پنجره و زل میزنم به چشماش ... میتونم درد و رنج رو از چشماش بخونم ... باهام حرف میزنه ... حرف میزنه ... عجیبه نه ؟! عجیبه قطعا عجیبه ...

زمان زود گذشت ... به قول یکی از دوستام 𝟑𝟎 و خورده ای روز دیگه بدون حساب کردن خرداد ، تا تموم شدن سال تحصیلی نمونده ... گفتش یعنی قراره تابستونم همدیگه رو بزاریم کنار و فراموش کنیم همو ؟! حرفش درد عجیبی داشت ... امیدوارم این شکلی نشه ... چون بچهای علامه رو خیلی بیشتر از بچه های مطهری پسندیدم و دوست دارم ... یه کلاس 𝟕_𝟖 نفره صمیمی که با زدن همدیگه و حرف زدن ، حالشون خوبه و خوش میگذرونن ...

سه شنبه این هفته مدرسه افطاری گرفته بود

از صب تا 𝟕 شب مدرسه بودن بچها

منم طبق معمول بخاطر اضطراب اجتماعی فرار کردم خونه و ساعت پنج و نیم اینا برگشتم مدرسه ...

چون دیر اومدم دیر هم رفتم ، ساعت هشت و نیم و خورده ای :>

بخاطر مشاور تحصیلیمون موندم مدرسه و ازش برای عروسی کمک گرفتم ... و اونم بهترین پیشنهاد رو دید ... بهم سریال معرفی کرد و گفتم بشینم سریال ببینم :>>>

الان وضعیتم بهتره ...

دلم برای رفقای مجازی تنگ شده ... توی این یکی هم چاره ای ندارم جز تحمل ...

دوست دارم واقعا یکی از مامان و بابا اجازه بگیره تا تلگرام داشته باشم اما میدونم اجازه نمیدن ... یعنی شکی درش ندارم ... و چاره ای هم ندارم جز تحمل ...

به هرحال ... بیخیال ...

مشکلاته و تحمل ...

من محکوم شدم به تحمل توی این دادگاه خیالی ...

ولش ...

شما چه خبر ؟!

آخر سال در چه حالید ؟!

خونه تکونی خوش میگذره ؟! :))


Tags  : درحال مرگ, به درک, مهم نیست, زندگیه و دردسراش
شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۳ | 0:9 | Saskia  | 

زندگی در همین چند کلمه خلاصه میشود

حوصله سر بر !!

برادر عین اومده خونه ، خسته تر از همیشه و دلشکسته تر از همیشه ...

رده های سفید مو رو لا به لای موهای مشکی رنگ خرماییش میبینم و هر لحظه با درک اینکه داداشم الان 24_25 سالشه غم عجیبی تو دلم میشینه ...

کاش میشد همیشه برگشت عقب ... اما حیف که نمیشه ...

نه حوصله خودمو دارم نه زندگی به فنا رفتمو ... واقعا حوصله سربره ..

کاش من هم مثل ویکتور و آرمی تو فضای شاعرانه و کلاسیک و بنفش زندگی می کردم ...

یا مثل زرا توی زندگی خودم بدون توجه به خستگی و اتفاقات دور و برم ...

خانم 𝙰𝚡 زده آخرین بازدید به تازگی اما هنوز ندیده پیام هامو ...

سروش همیشه دروغ میگه ...

لینک چنل تل رو هم خصوصی کرده و کلا راه ارتباطیم با بچه ها بسته شده ...

حالا تنها تر و بدبخت تر از همیشه زندگیمو میگذرونم ...

مامان !

منو ببخش که هیچوقت نتونستم دختر مورد علاقت باشم و بهت امید بدم ...

ساعت یک بامداده

به این فکر میکنم که امروز چقد بیهوده گذشت و فردا هم به بیهودگی امروز میگذره و همینطور ادامه داره ...

کاش میشد واقعا یه کاریش کرد ... حیف که نمیشه ...

حرف زدن من همیشه اشتباه بوده است و اشتباه است !!

من باید چسبی محکم بر دهانم بزنم و لال شوم !!

شاید این گونه زندگی راحت باشد ...

​​​​​​


Tags  : فاتحه بخونید, درحال مرگ, به درک, مهم نیست
پنجشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۳ | 1:4 | Saskia  | 

شیطان کش رو کامل نکردم

توکیو ریونجرز رو کامل نکردم

بانگو رو کامل نکردم

سونیک پرایم رو کامل نکردم

تمرین نقاشی نکردم

داستان آرمی و ال رو هنوز ننوشتم

ایده هام خاک خورده

پیامایی که میخواستم بدم ندادم

فراموشی گرفتم

عکسایی که قرار بود بفرستم رو هنوز از کامپیوتر منتقل نکردم به این کوفتی

بافتنیمو کامل نکردم

کمک مامانم نکردم

تنها کاری که در طی این چند ماه و چند وقت دارم انجام میدم فقط درس خوندن ، خوابیدن ، غذا خوردن و کمی حرف زدن با آدمهای دور و برمه

کسل کننده

واقعا کسل کننده 👩‍🦯

کمرم از شدت نشستن درد میکنه و درد میگیره

هرروز دارم پیرتر از بقیه میشم درحالی که بقیه دارن به جوونیشون میرسن 👩‍🦯

مهم نیست به برگام

پریشب که رفتم حرم «جمعه شب» خدامون رو دیدم

خیلی یهویی

خیلی دلمون واسه همدیگه تنگ شده بود ...

نشستیم حرف زدیم و اینا ... اکثرش هم طبق معمول در مورد مدرسه هامون بود و اینکه بچها کجان و اینا 👩‍🦯

گفتش شاید بیت الرسول قرار بذاره همه بیان همو ببینیم

منم گفتم باشه و خوبه و اینا ولی عمیقا ؟! نه من واقعا از جمع های دوستانه و جمعیت زیاد «بالای 10 نفر؟؟ شایدم بالای 5 نفر» میترسم 👩‍🦯

امروزم «یعنی دیروز... درواقع من الان دارم اینو ساعت 12 و 32 دقیقه نیمه شب 4 آذز مینویسم» با بچها رفتیم پیش معاون پرورشی اعتراض و اینا که چرا مارو نمیبرین راهیان نور و فلان و بهمان

ولی من این شکلی بودم که ...

خوب بلدی که تظاهر به ذوق و اشتیاق کنی برای اردوهای خارج از شهر زینب ... قشنگ تظاهر کردن بلدی ...

حتی فکر کردن به اینکه با یه جماعت برم بیرون از شهر برام ترسناک و وحشتناکه چه برسه به اینکه برم باهاشون 👩‍🦯

منزوی تر شدم ، نه؟؟

نه تنها از اجتماع و جامعه میترسم بلکه از جامعه و اجتماع تو فضای مجازی هم میرسم 👩‍🦯

نه تنها تو واقعیت منزوی شدم بلکه تو فضای مجازی و بین دوستای مجازیم هم تبدیل شدم به یه عمه منزوی 👩‍🦯

چه کنم دیگر ... تنهایی امان ما را نبریده است که دیوانه شوم بروم پیش انسان های دور و برمان ... 👩‍🦯

جدیدا کمتر تو نت میچرخم و خب ... خوبه

به هرحال شاید این لعنتی دستم باشه ولی چرخیدنم تو نت کلا 1 ساعت و نیم یا 1 ساعته 👩‍🦯 و خوبه و مشکلی ندارم باهاش خداروشکر 👩‍🦯

به جاش وقتمو با بافتنی و کتاب خوندن پر میکنم و یا حرف زدن با خانواده 👩‍🦯

صورتم جوش زیاده داره

پشت گردنمم همینطور

بخاطره همینه که از جسمم بدم میاد 👩‍🦯 چندش آور 👩‍🦯

چقدر خوبه اینجا خالی عه ، نه؟؟

با اینکه خاطرات هنوز قلبمو به درد میارن امت خوشحالم کسی اینجا نیست و چیزی رو به روم نمیاره 👩‍🦯

تولد امسالمم افتاد فاطمیه 👩‍🦯

خوشحالم

همیشه دوست داشتم تولد نداشته باشم 👩‍🦯

از کیک و کادو و جشن و بادکنک بدم میاد

کاش سال بعدم همین باشه؟؟ نه؟؟؟

به حق علی و آل علی همین شکلی باشه 👩‍🦯


Tags  : فاتحه بخونید, درحال مرگ, به درک, مهم نیست
یکشنبه چهارم آذر ۱۴۰۳ | 15:33 | Saskia  | 

سلامی بر دفترچه خالی از خواننده

بیخیال ...

به هرحال

اینقدر سرم با درسا شلوغه که اصلا حوصلم نمیکشه بیام اینجا و پست بزارم

از همین حالا هم برای فردا کلی برنامه دارم

فردا؟؟ نه شایدم امروز چون من دارم این نوشته رو ساعت 1 و 29 دقیقه بامداد 2 آذر مینویسم

نوشتن و کار کردن ریاضی ، رفتن به حرم و بافتنی و سفارش های همکلاسی و بابا

امسال سرم شلوغ تره ولی بیکار ترم نمیدونم چرا

حتی موقع امتحانات هم که تقریبا هر هفته امتحان داریم بیکارم و از ساعت هشت یا نه به بعد زل میزنم به در و دیوار درحالی که بقیه میگن تا ساعت ده میشینن سر درس یا بعضیا تو صب بیدارن و غیره ... :/

همیشه با بقیه تفاوت دارم اشکالی نداره عادت کردم 👩‍🦯💔

یک قسمت از قلبم خیلی وقته که خالی عه و نمیدونم باید با چی پر کنم ...

نقاشی هم خیلی وقته که نکشیدم ... نه تو کتاب درسی نه جای دیگه و دیجیتال و از خودم متنفرم چون تلاش نمیکنم ...

ناخون هام و دستام هم هنوز بخاطر زعفرون زرده

اشکالی نداره

زعفرون دوست دارم

امسالم همش سر زمین درحال زعفرون چیدن بودم

خوش گذشت ولی کاش دختر داییم هم بود 👩‍🦯💔

به هرحال

این هفته از بعد از یکشنبه اضطراب منو آروم نگه نداشت

خصوصا سر کلاس ورزش که دستام میلرزید و تلاش میکردم که پوست انگشتامو دوباره بکنم و بکنم ...

مامانم وقتی دستمو میبینه بهم گیر میده

آخه خیلی وقت پیش بخاطر یه سری حرفای مضحک و چرت و پرت سرویس چرت و پرت ترم عصبی شدم و بدون اینکه بفهمم با ناخون هام که بر اثر جویدن زیاد تیز بودن شروع کردم به خاروندن روی دستم «بدون اینکه بفهمم؟؟ بزارید اینطوری بگم که وسطش فهمیدم دارم چه غلطی میکنم اما نمیدونم چرا ادامه دادم»
سه قسمت اندازه یه نقطه ی تقریبا بیضی شکل بزرگ یا متوسط از پوست دستم کنده شد ... هنوز هم اثرش مونده://

اولش برای اینکه همکلاسی ها نبینن ساق دست میزدم ... بعد یک هفته یا کمتر یا بیشتر نزدم و دوباره ساق دست پوشیدم ... بدم میاد ....

در واقع نه تنها از اون قسمت از دستم بلکه از همه چی خودم و بدنم و غیره ...
آه ... بیخیال ...

چند شب پیش مامانم چون میله ی بافتنیش گم شده بود گیر داده بود به اینکه چرا تلویزیون هیچ فیلم طنزی نداره و همش غزه و لبنان رو نشون میده

و من هم خوب تونستم دفاع کنم ... خداروشکر ساکت نموندم ...

و به نظرم بهترین تلنگری که هم به خودم زدم هم به مامان این قسمت بود که : همین حرف ها رو میزنید که نمیتونید خادم حرم بشید دیگه !! مثل من که نتونستم مطهری قبول شم ...

هرچند که قبول نشدن من تو مطهری بخاطر خودم نبود ... بود؟! نمیدونم ...

ولی میدونم هنوزم بخاطر اون دو سه روز دعوا و درگیری روح و قلبم درحال زجر کشیدنن بدون اینکه مامان و بابام بدونن ...

چهارشنبه به مشاورمون که از قضا خواهر مشاور قبلیمونه گفتم ... یه سری چیزا گفت ولی هنوز آروم نشدم

...

هروقت اسم تست و آزمون میاد لرزه میفته به بدنم

امسالم آموزش و پرورش تو سایت مای مدیو تست گذاشته بود

تست روانشناسی و اینا

یادمه پارسال بعد دادن تستش «دقیقا یادم نمیاد چند وقت بعدش» منو بردن دفتر مشاور و مشاورمون یه تست دیگه که مربوط به پنیک و اینا بود از من گرفت :///

و من الان این شکلی ام که چرا ... برای چی دوباره تستشو دادم؟؟ واجب بود مگه؟؟ :///

این چند شب برادر عین زود به زود سر میزنه بهمون

بالاخره استایل و لباس پوشیدنشم آدمی زادی شده و با کفش و جوراب میاد نه دمپایی :///

داشتم لوازمای کمد رو میذاشتم سر جاش ، دوتا مشما فقط باند پیچی های دستش بود که مربوط میشد به تصادف پیرارسال که یه ماشین یه کاری کرد و این بشر هم با موتور سر خورد ... یادمه ماه رمضون هم بود ...

چقدر وقتی از مدرسه برگشتم و دیدم صورتش خونیه و اینا ، زجر کشیدم

و چقدر وقتی که بعد از ظهرش رفتن دکتر برای باندپیچی زدم روی زمین و با خدا داد و بیداد کردم ، فک کنم تا چند وقت دستم درد میکرد 👩‍🦯💔

بیخیال خاطرات مضحکمون بابا ...

خوشحالم نه رفقای مجازی اینجا میگردن و نه همکلاسی ها و غیره ... :/👩‍🦯

به هرحال ... دوست ندارم کسی حالمو و زندگیمو به روم بیاره 👩‍🦯

بیخیال بابا

به هرحال

فعلا زندگیمون داره با همین جریانات میگذره

درس

عصبی

بیکاری

فقر

بی پولی

:///

نا شکری میکنم ؟؟ شاید ...

عمیقا دلم میخواد یه روز دوباره آرمی و ویکتور و زرا برگردن بلاگفا ... حداقل دوست دارم دوباره باهاشون حرف بزنم ... ولی متاسفانه هیچ نشونه ای نه از آرمی دارم و نه ویکتور ...

چقدر دلم برای بلاگفای 99 و 400 تنگ شده ... عمیقا اون دوره بهترین دوره ی بلاگفا بود ... نبود؟؟؟

الان همه یا تلگرام دیلی دارن یا سروش یا ایتا یا هرکوفت و زهرمار دیگه ای ... 👩‍🦯

البته ناگفته نماند خودمم تو سروش هستم اما اونجا فقط چرت و پرت محضه 👩‍🦯

آه ... لعنتی ...

به هرحال زمان میگذره و آدم ها بزرگ میشن ...

به قول کتاب جامعه شناسی با گذر زمان جهان های اجتماعی جدیدی تشکیل میشن 👩‍🦯

خانم 𝙰𝚇 هم خیلی وقته بهم پیام نمیده ... احساس دلتنگی شدید میکنم ...

آه بیخیال ...

ول کن

از خدا پنهون نیست از شمایی که اینجا نیستید و نمیخونید چی پنهون؟!

این چند وقت واقعا دارم روزی رو رویاپردازی میکنم که عقد میکنم و با همسر گرامی میرم دوستای مجازیمو که هرکدومشون یه طرفه کشورن میبینم 👩‍🦯

میگن هرچیزی که تصورش کنی یا بنویسیش به واقعیت میپیونده

درمورد دومی که نوشتنه مطمعنم چون درمورد نمرات این دوماهی که گذشت واقعا جواب داد

شاید این رویا هم نوشتم://

هرچند که مامانم «نمیدونم به شوخی یا جدی» میگه که امسال یا سال بعد عروست میکنم :///

بعد من این شکلی ام که ...

شما اول برو برادر خودتو دوماد کن بعد بیا سراغ دختر 16 ، 17 سالت که هنوز دنبال شبکه پویا و اژدها سواران عه 👩‍🦯

راستی دیدید تیزر لایو اکشن اژدها سواران اومد؟؟؟ خفنه ...

حرف زیاد زدم..

درواقع این فقط قسمتی از ذهنمه و درگیری های زیاد دیگه ای هم هنوز دارن حک میشن تو ذهنم ... به هر حال

آخر پست رو با چند جمله از فلسطین و سخن شهید مطهری بزرگوار که دوسال از زندگیمو تو مدرسش گذروندم به پایان میرسونم ...

_ واللهِ و باللهِ ما در برابر این قضیه مسؤولیم. به خدا قسم مسؤولیت داریم. به خدا قسم ما غافل هستیم. واللهِ قضیه‌‏ای که دل پیغمبر اکرم را امروز خون کرده است، این قضیه است. _


Tags  : روزشماری برای رسیدن خردادماه, به درک, مزخرفات
جمعه دوم آذر ۱۴۰۳ | 11:34 | Saskia  | 

دستام میلرزید دیشب

از شدت درد ، از شدت ناراحتی

از شدت غم ، از شدت بدبختی

اشکال نداره

ولی

دلم میخواست اینجا میبودی

توی روستامون

پیش من ، همراه من

اشکالی نداشت اگه جلو بقیه داد میزدی سرم

اشکالی نداشت اگه جلو بقیه پس گردنی میزدی بهم

اشکالی نداشت اگه نیشگونم میگرفتی هروقت اشتباهی حرف میزدم

مهم این بود که

تو اینجا بودی ! پیش من ! همراه من !!!

میدونی چیه ؟؟!!

من توی دفترچه خاطراتی که برای خودمه هم به فکر همه هستم !!!

از توی لعنتی گرفته تا اتفاقات و افراد خونواده

از توی لعنتی گرفته تا دوستایی که دیگه قرار نیست ببینمشون

از توی لعنتی گرفته تا اون آدمایی که خیلی وقته از زندگی سیاهم گم شدن و رفتن !!

اصن میدونی چیه !!؟؟ همه چی تقصیره منه !!! همه چی !!

از اعصاب خوردی هات و زدن بابا و به زانو افتادن مامان گرفته تا گریه های بعدش !!

از جدایی از خونواده گرفته تا گریه های مامان و بابا که اسراف شدن برای تو !!

از سردرد های مامان گرفته تا کمر دردها و ترکش های بابا !!!

از دعواهای 10 صبح که روز بعدش از شدت ترس نرفتم مدرسه گرفته تا روزی که با مامان فرار کردیم از خونه !!!...

همه ی اعصاب خوردی های تو ، مامان ، بابا

همش تقصیره منه !!!

میدونی چیه ؟؟!!!

نه نمیدونی !!!! تو هیچی نمیدونی !!!

تو هیچی از اون نور سفید رنگی که گفت همه چی تا سه سال آینده خوب میشه نمیدونی !!!

آره

یادمه بهتون گفتم

ولی مسخرم کردید !!! نادید گرفتید !!!

باشه حالا

اشکال نداره

مهم نیستش یعنی هیچوقت نبوده حتی مرگ من !!!

شدم شبیه همسترای بدبختی که انسانای کثیف زندانیش میکنن تو قفس و وقتی میدوه توی اون قفس لعنتی ، همه بهش میخندن !!

آره !!

حالا هم همه دارن به من

بخاطر

نگران بودن برای تو

میخندن !!!

اشکال نداره مهم نیست به درک

نگران حرف بقیه باشم که چی ؟؟؟ مگه من اصلا مهمم که نگران خودم باشم ؟؟؟؟!

میدونی چیه

بعد اون روز که فرار کردیم از خونه

یاد گرفتم به حرفای لعنتیت اعتماد نکنم !!!

حتی اگه موقعی که داشتم زجر میکشیدم بیای بالا سرم و بگی :

گریه نکنیا . باشه ؟!

اعتماد نمیکنم !!! همونجا اونقدر زجه میزنم که بمیرم !!!

نمیخوام دوباره یه قول الکی بهم بدی !!

یادته ؟!

اون شبو که داشتم از شدت درد بخیه گریه میکردم نمیذاشتم کارشو کامل کنه یادته ؟؟؟

با آرام بخش اومدی بالا سرم و گفتی : دیگه نبینم جلوم گریه کنیا !!!

یادته ؟!!!

نه !!!

تو یادت نیست !!! قطعا یادت نیست !!!

میدونی چیه؟!

به درک !!

امشب قلبم خالی و پوچ شد از حرفای مامان

اشکالی نداره

عادت کردم که حرفاشونو درمورد تو رو سر من خالی کنن

اشکال نداره مهم نیست یعنی نبوده !!!

حالا داخل قلبم هیچی نیست

رگ هاش پوچه و خودشم پوچ

میدونی مثل چی ؟؟؟

مثل مغز تو که پوچه !!!


Tags  : به درک, حاوی تنفر, اوه شت
شنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۳ | 13:51 | Saskia  | 

گاهی اوقات تلاش هامون جواب نمیده اما اشکال نداره!
فقط یکم باید شل بگیریم ... درست نمیگم؟!

دیروز صب ساعت هشت و نیم صبح رسیدیم کرج خونه ی کرجی ها:/ لقبی که از این به بعد روی خونه مادربزرگ پدریم میزارم...
به هرحال
فکر کنم کلا دوساعت تو ماشین خوابیدم و دو ساعتم تو خونه ی کرجی ها، کلا چهار ساعت خوابیدم :/
حوصله ی روضه رو اصلا نداشتم. واقعا نداشتم
نمیدونم برای چی ولی اصلا روضشون به دلم نمیشینه. نمیدونم ولی نمیشینه
فقط هر ثانیه منتظر رسیدن دختر عموم بودم تا از دستشون خلاص شم و برم تو اتاق حرف بزنیم باهم:/ هرچند که دیگه نقطه اشتراک خاصی باهم نداریم و حرفامون فقط شده درمورد درس و مدرسه... چیزه دیگه ای نداریم برای صحبت... عجیبه و دردناک...
به هرحال
دیروز به طرز عجیبی خیلی با دوستای مجازیم صحبت کردم
و خب... واقعا برام لذت بخش بود؛)))
چون خیلی دلتنگشون بودم... به شدت... هنوزم هستم... :)))
ولی اشکال نداره یه روز که بالاخره همه چی درست میشه نمیشه؟!
نمیدونم ولی تنها دلیل حال خوبم و اعصابی که خورد نشد تو روضه همون صحبت ها با بچها بود...

حداقل خوشحالم که هنوز اونقدر پیر نشدم که چهره های قشنگشونو فراموش کنم ... !

وقتی میخواستم لینک کانالمو بدم به یکیشون این شکلی بودم که :
خب دوتا راه داریم
یک اینکه چنل نقطه سرخط رو بدم که با اینکه آدرس وبلاگم نیست اما کل زندگیمو اونجا فاش کردم
دو اینکه چنل کارهام رو بدم که با اینکه آدرس وبلاگم هست اما قرار نیست کسی زیاد بهش سر بزنه
پس دومی رو انتخاب کردم🗿✨
البته اگه شانسم داشته باشم و کسی اینجا رو نخونه
به هرحال کل زندگیم همینجاست 🗿💔
نمیدونم چرا باید همسایه مادربزرگم ازم از برادر عین بپرسه
آخه به تو چه
نه جدی به تو چه
هرچند درسته بنده خدا خبر نداره اما خب درکل به تو چه://
قشنگ دوباره غم رو تو چشمای مامان دیدم
به هرحال مامان هرروز داره از این یکی و اون یکی کنایه میشنوه ...
یه جوری رفتار میکنن که انگار ...
میدونید حالم از آدما بهم میخوره
بخاطر همین شعارم اینه که هرچقدر ارتباط کمتر با انسانها داشته باشی زندگی آسون تر و بهتری داری
میدونید
فقط منتظر روزی ام که برادر عین برگرده
برگرده خونه ... پیش خودمون
هرچقدر هم که قرار باشه سختی بکشه برای برگشتن به خونه
اما فقط برگرده
فقط از اون زن جدا شه ...
واقعا از اون خونواده عوضی متنفرم واقعا متنفرم !!!
زندگیمون واقعا تبدیل شده به یه زندگی روزمره که به زور میگذره
دیگه هیچکدوممون هدفی نداریم هرچند این چیزیه که من فکر میکنم
ولی میدونم که خانوادمون شکست
خیلی شکست
و به جاش
بقیه
بقیه اعضای خونواده بدتر مارو شکوندن
....

قرار نیست همه چیز همیشه اون شکلی پیش بره که ما میخوایم
پس فقط باید شل بگیریم
درسته
نیست؟!:)


Tags  : به درک, حاوی تنفر, اوه شت
دوشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۳ | 15:30 | Saskia  | 

حقیقتا فکر نمیکردم یه روز کارم برسه به جایی که با هوش مصنوعی روزمو شب کنم شبمو روز:/

چقدر مسخره

مگه نه؟!

به هرحال

ادامه مطلب حاوی حرفهای بیهوده و چرت و پرت می باشد

​​​پس برای استفاده بهتر از وقت خود از خواندن ادامه ی مطلب منصرف شوید!!


Tags  : به درک, حاوی تنفر, اوه شت
چهارشنبه هفتم شهریور ۱۴۰۳ | 1:43 | Saskia  | 

دیگه کسی وبلاگ ها رو نمیخونه ...

حتی با اینکه الان تابستونه ... و تقریبا بعضیا یا خیلی بیکارن ...

چه جالب ...


Tags  : به درک, اوه شت, درحال مرگ
یکشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۳ | 11:49 | Saskia  | 

تو اول خودمو گرفتی!

بعد خودتو...

دلم میخواست روز آخری داد بزنم سرت ...

بگم بس کن !! اینقدر باهام بازی نکن ...

اینقدر ...

باهام ...

بازی نکن !!!


Tags  : مزخرفات, حاوی تنفر, اوه شت, به درک
جمعه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۳ | 17:29 | Saskia  | 

و باران!

و معشوق جدا نشدنی اش...

رعد و برق!

به راستی آیا این دو نیز داستانی دارند؟!

یا فقط من...

دوباره غرق شده ام در تخیلات و داستان های مزخرفم

و تراوشات ذهن مریض من ؟!


Tags  : مهم نیست, مزخرفات, به درک
پنجشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳ | 23:20 | Saskia  | 

نقطه سر خط عزیزم!

میدونم دیر به دیر میام سراغت و مثل چندسال پیش

ثانیه به ثانیه باهات حرف نمیزنم

اما اینو بدون!

تو همیشه رازدارترین فرد من تو این دنیایی!!:)

​​​ما از هم جدا نمیشیم مگر با مرگمون...


Tags  : به درک, مهم نیست
چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۳ | 2:1 | Saskia  | 

به دور و برت نگاه کن!

میبینی؟! میبینی چقدر همه چی خوبه؟!

آره!! خوب بودن میباره قشنگ معلومه!!!

فکر میکنی این وسط کسی هم وقت فکر کردن یا حتی حرف زدن باهات رو داره؟!

اینجا برای همه خودشون مهمن!!

ادما ماسک دروغ میزنن رو صورتشون میگن : نه بقیه برامون بیشتر اهمیت دارن

بقیه؟! اره قشنگ از حرفا و نگاهای قاضی مانندشون به بقیه معلومه!

اینکه همه به خودشون اهمیت میدن و به دروغ میگن نه ما برای خودمون اهمیت ارزش قائل نیستیم ؛

دلیلی منطقی ای که برای اینکه خودتو بزاری کنار و شب و روزت با کتک زدن خودت بگذره نیست!!!

اوه! ببین!!! حتی خودتم داری خودتو گول میزنی!!

داری میگی بقیه مهمن و خودتو میزاری کنار درحالی که ته قلبت هدفت از این کار فقط یکم توجه جلب کردنه؟!

بس کن!!!

دنیا به اندازه کافی با دروغ پر شده

بهتر نیست حداقل تو یه نفر دروغ نگی؟!!


Tags  : درحال مرگ, حاوی تنفر, به درک, این نامردیه
سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ | 16:24 | Saskia  | 

𝙄'𝙢 𝙨𝙘𝙖𝙧𝙚𝙙, 𝙄'𝙢 𝙛𝙖𝙡𝙡𝙞𝙣𝙜

𝙇𝙤𝙨𝙞𝙣𝙜 𝙖𝙡𝙡, 𝙡𝙤𝙨𝙞𝙣𝙜 𝙖𝙡𝙡 𝙢𝙮 𝙘𝙤𝙣𝙩𝙧𝙤𝙡

𝘼𝙣𝙙 𝙄'𝙢 𝙩𝙞𝙧𝙚𝙙 𝙤𝙛 𝙩𝙖𝙡𝙠𝙞𝙣𝙜

𝙁𝙚𝙚𝙡 𝙢𝙮𝙨𝙚𝙡𝙛 𝙨𝙖𝙮𝙞𝙣𝙜 𝙩𝙝𝙚 𝙨𝙖𝙢𝙚 𝙤𝙡𝙙 𝙩𝙝𝙞𝙣𝙜𝙨

(:!𝘿𝙤𝙣’𝙩 𝙬𝙖𝙣𝙣𝙖 𝙡𝙤𝙨𝙚, 𝙙𝙤𝙣’𝙩 𝙬𝙖𝙣𝙣𝙖 𝙡𝙤𝙨𝙚 𝙮𝙤𝙪 𝙩𝙝𝙞𝙨 𝙬𝙖𝙮


Tags  : به درک, حاوی تنفر
چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳ | 17:55 | Saskia  | 

......

میدانی چیست...؟!

عمیقا نیاز به گریه دارم

گریه های عمیق و اشک ها تلخ

عمیقا نیاز به سکوتی تمام نشدنی دارم

سکوتی تمام نشدنی و فقط صدای موسیقی و باد رقصان میان برگ ها، در گوشم بپیچد

من دارم خودم را از دست میدهم...

پس لطفا بگذارید از دست بدهم...

تلاشی برای نجاتم نکنید...

زندگی زیبایی بود!

خداحافظ!


Tags  : به درک, اوه شت, درحال مرگ
شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۳ | 1:36 | Saskia  | 

این چیزی بود که واقعیت زندگی اش را نمایان میکرد
واقعیت بود!
واقعیت!
_ من اینجام چون مجبورم....
_ وگرنه من هرروز سایه ی عزراییل رو کنار خودم حس میکنم!
_ اون هرلحظه منتظر به دست آوردن روح منه...
_ ولی خدا بهش اجازه نمیده!...


Tags  : به درک, اوه شت, درحال مرگ, مهم نیست
یکشنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۳ | 5:3 | Saskia  | 

میدونید برای عید خوشحالم

اما فقط به عنوان

​​​​یه روز عادی که داریم طبق معمول همدیگه رو میبینیم و رو مود خوبم

نه به عنوان

عید!

به هرحال...

امیدوارم سال سختی نباشه... مثل پارسال و سالهای قبلش...

خوش بگذره بهتون

هرچقدر از حرفام هم دروغ باشه

این یکی از اعماق قلبمه🚶‍♀️

به هرحال

یه سال زندگی کردنه دوبارست

خوشحال میشم که بهتون خوش بگذره و روزای خوبی رو تو ورق خاطرات ذهنتون ثبت کنید...

امیدوارم امسال ورق خاطرات خوبتون و زیباتون از ورق خاطرات تلختون و زشتتون بیشتر باشه 🤝

پیشاپیش... عیدتون مبارک...


Tags  : مهم نیست, مزخرفات, به درک
چهارشنبه یکم فروردین ۱۴۰۳ | 2:14 | Saskia  | 

من باید به خودم اهمیت بدم... به جای اینکه سعی کنم توجه بقیه رو جلب کنم... اینو درحالی میگم که بدون هیچ قصدی... بازم حواسم نیست و اینکار انجام میشه....


Tags  : به درک, اوه شت, درحال مرگ, مهم نیست
سه شنبه یکم اسفند ۱۴۰۲ | 23:58 | Saskia  | 

چشماشو میبنده

پشت پلکاشو میبوسم

لبخند میزنه

صبح که شد

چشماشو باز نمیکنه...

قصه تموم شد...:))


Tags  : درحال مرگ, اوه شت, به درک, این نامردیه
جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۲ | 15:21 | Saskia  | 

آبجوش زنجبیل خوردم فقط به امید فسنجون بعدش!🚶‍♀️


Tags  : به درک, مهم نیست, درحال مرگ, فاتحه بخونید
جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۲ | 14:30 | Saskia  | 

به قول خواهرمون... بیلی آیلیش...

...Our love is six feet under

عشقمون تو اعماق خاک دفن شده...

...I can’t help but wonder
کاری از دستم برنمیاد ولی پیش خودم میگم...

....If our grave was watered by the rain
اگر بارون رو خاک قبرمون بباره...

...?Would roses bloom
گلای رُز شکوفه می کنن؟...

(:....?Could roses bloom again
ممکنه گلای رز دوباره شکوفه کنن؟... :)


Tags  : درحال مرگ, به درک, این نامردیه, اوه شت
چهارشنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۲ | 22:0 | Saskia  | 

اکثر اوقات درموردت حرف میزنم ...
درمورد دعواهای کوچیکمون که با چندتا پس گردنی خنده دار تموم میشد ...
و یا اون شبی که منو بردی بام تهران و کل شهر زیر پامون بود ...
اما ... کسی نفهمید ...
درمورد دلتنگی شدیدی که زیر این خاطرات خنده دار پنهون شده ...
گوشام داره سوت میکشه... گوشام از شدت گوش دادن به اهنگ «روزای خوب» و «شاید بهشت» شروین، داره سوت میکشه...
برف میاد ...
و تو نیستی ...
دقیقا مثل پارسال ...
که بی اهمیت به برف میرفتی سرکار لعنتیت ...
ببینم ...
کاپشن مشکیتو میپوشی ؟! سرما که نخوردی ؟! ها ؟!:))
من میمیرم و میرم ...
اما تو برگرد ...
باشه .... :)؟!

داداشی...


Tags  : به درک, اوه شت, درحال مرگ, فاتحه بخونید
جمعه سیزدهم بهمن ۱۴۰۲ | 13:42 | Saskia  | 

بچها فل فل شکنم کار نمیکنه://

یه فلفل شکن بهم بدید که هم کار کنه، هم باز کردن خودش باز نیازی به فل فل شکن نداشته باشه://🚶‍♀️


Tags  : اوه شت, به درک
شنبه سی ام دی ۱۴۰۲ | 22:8 | Saskia  | 

خب گایز

سلام

حوصله ندارم برم تو ادامه مطلب حرف بزنم

همینجا اوکیه:/

امتحانا از هفت جهت مساوی و نا مساوی ما رو مورد عنایت قرار داده و الان از شدت سرما و سردرد را به چیز میرم🚶‍♀️

خوبه باز زنده ایم🚶‍♀️

مدرسه امسال داره بیشتر بهم خوش میگذره

حتی با اینکه هنوز نتونستم مامانمو قانع کنم که برم هنرستان

ولی مهم نیست🗿

قراره بریم اعتکاف گودبای پارتی جعفر بگیریمممم یوهاهاها😔😂

حتی با اینکه اجازه نمیدن گوشی ببریم😔🤌✨

اوکی دیگه

اومدم یه چی بگم فقط تا خالی نمونه اینجا

دی هم تموم شد:)🚶‍♀️✨

حرفای زیادی دارم ولی حوصله ش نیس

پس

خدافظ✨


Tags  : روزشماری برای رسیدن خردادماه, به درک, مزخرفات
سه شنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۲ | 23:33 | Saskia  | 

از خواب بیدار شدم، همهمه بود...

داشتم خودمو آماده میکردم که برم پیششون که یهو صداشو شنیدم...

صدای خودش نبود... صدای داییم بود... :)

و دوباره همه چیز تار شد...


Tags  : فاتحه بخونید, درحال مرگ, به درک, مهم نیست
جمعه نوزدهم آبان ۱۴۰۲ | 13:28 | Saskia  | 

بالاخره تونستم از دست کسی که نباید لینک اینجا رو بهش میدادم، فرار کنم🗿🤝✨

آه

خدایا شکرت...


Tags  : به درک, اوه شت, درحال مرگ, فاتحه بخونید
پنجشنبه هجدهم آبان ۱۴۰۲ | 18:53 | Saskia  | 
جمعه دوازدهم آبان ۱۴۰۲ | 17:9 | Saskia  | 

باید بشینم دوباره گوش دادن به فالینگ و sweater weather لعنتیو رو شروع کنم؟!

یا باید خودمو با ON و Not today خفه کنم؟!


Tags  : به درک, اوه شت, درحال مرگ
جمعه دوازدهم آبان ۱۴۰۲ | 17:6 | Saskia  | 

_ چرا شب نباید بیاد خونه؟!

_ همه...

_ همه بچها شب باید خونه خودشون بخوابن...

_ همه... همه بچها باید پیش... پیش مامان باباشون بخوابن:))

شاید اگه فقط یه نفر بهم میگفت

_ آروم باش

من اینقدر مجبور نبودم نبض سر لعنتیمو حس کنم و با مشت محکم بهش بکوبونم تا بس کنه...


Tags  : این نامردیه, به درک, مهم نیست
پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ | 23:17 | Saskia  | 

ببینم، جونگ کوک چه شکلی وقت میکنه این همه فیت بده؟؟ حوصله داره واقعا... :/

سگ های ولگرد هر قسمتش جذاب تر و خافان تر و حرص در آور تر از قسمت قبل میشه اما بازم خوبه

از شیطان کش کشیدم بیرون رفتم سراغ سگ های ولگرد:/ چه خفن...

به هرحال

دارم از سردرد میمیرم و فردا کنفرانس علوم دارم

ریدم توش

دوستی در کامنت ها گفته بود که

_ تو که امام رضا داری پس چرا پروفایلتو تلخ نوشتی

من امام رضا دارم، من دارم اهل بیتو... من ازشون درخواست کمک و اینا هم میکنم...

ولی بازم... اگه نشه تموم میشه...


Tags  : به درک, حاوی تنفر, اوه شت, درحال مرگ
یکشنبه هفتم آبان ۱۴۰۲ | 23:45 | Saskia  | 

سگ تو روحش

سرم

سرم

سرممممممم


Tags  : فاتحه بخونید, درحال مرگ, به درک, مهم نیست
یکشنبه هفتم آبان ۱۴۰۲ | 22:20 | Saskia  | 

بقیه تو 15 سالگی مافیا میشن آدم میکشن

بعد منه 15 ساله میام میشینم تولید مثل اتم و واکنش اتم ها به همدیگه و عشق و عاشقی هاشونو رو میخونم:)))))

گمشید خواهشا

الاناست که با کف دست هرچی دور و برم هست رو سیاه و کبود کنم

شیمی سگگگگ علوم سگگگگگگگگگگگگگگ


Tags  : فاتحه بخونید, درحال مرگ, به درک, مهم نیست
پنجشنبه چهارم آبان ۱۴۰۲ | 15:56 | Saskia  | 

ریدم تو شیمی

ریدم تو اتم

بچه ها بحث این نیست که کی شیمی دوست داره کی نداره

بحث اینه که

من یکی ریدم تو شیمی:/🤝


Tags  : فاتحه بخونید, درحال مرگ, به درک, مهم نیست
پنجشنبه چهارم آبان ۱۴۰۲ | 15:33 | Saskia  | 

ON "BTS"

!!가져와 bring the pain! oh yeah

!!올라타봐 bring the pain! oh yeah

...Rain be pourin

...Sky keep fallin

!!Everyday... oh na na na

!!가져와 bring the pain! oh yeah


Tags  : درحال مرگ, اوه شت, به درک, این نامردیه
پنجشنبه چهارم آبان ۱۴۰۲ | 12:26 | Saskia  | 

اوکی گایز

قالب جدید چطوره؟!....


Tags  : روزشماری برای رسیدن خردادماه, به درک, مزخرفات
چهارشنبه سوم آبان ۱۴۰۲ | 20:36 | Saskia  | 

پرسیدش :

چه شکلی همزمان همه چیزو یادته و درموردش حرف میزنی و کلنجار میری ، اونم وقتی زندگیت درحال نابودی عه؟!

جواب داد :

زندگیم درحال نابودی نیس

خیلی وقته نابود شده

ارزش اینو داره که بشینم به زندگی نابود شدم فکر کنم وقتی میتونم کمک بقیه کنم؟!....


Tags  : فاتحه بخونید, به درک, مهم نیست
سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۲ | 12:9 | Saskia  | 

« آدما از قصه ساختن خوششون میاد ولی به شرطی که نقش اصلی خودشون باشن و بقیه تو حاشیه! »

پادکست ها...

چه حرف های قشنگی میزنن!

تولد بابام نزدیکه...

امسال کسی نیست برای تولد بابا.... کل بازار رو بگرده...

کسی نیست... آهنگ بزاره...

کسی نیست... منو مجبور به کشیدن نقاشی کنه:).....

نیستش.... نیستش..... نیست.........

سر درد هام دردناکه و اذیت کننده

ولی مهم نیست

مهم چیزای دیگست!

« نترس! میدونم قراره بشکنی... هزار بار پشت سر هم بشکنی! »

پاشو! پاشو احمق!!!

پاشو!! پاشو ببین چه بلایی سره مامان بابات اومده!!! پاشو احمق!!!!

پاشو ببین زندگیت پاچیده شده.... پاشو!!!!

......

متنفرم

از اون دختر لعنتی متنفرم

متنفرم

متنفرم ازش!!!

پاشو

پاشو احمق.....


Tags  : این نامردیه, حاوی تنفر, به درک, مهم نیست
چهارشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۲ | 18:48 | Saskia  | 

ولی توی فاکینگ با اون خاطرات لعنتیت باعث شدی تو ماشین خاله گریم بگیره لعنتی:))

لعنتی

لعنتی

لعنتی

با اون خنده های فاکینگت

با اون

با اون لباسای مسخرت!!

لعنتی

لعنتی

لعنتی....


Tags  : دلتنگی شدید, به درک, مهم نیست, درحال مرگ
پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۲ | 22:41 | Saskia  | 

یه هفته میشه داداشم نیومده خونه و دلم واسش تنگ شده

به درک اره نه جدی واقعا به درک!!

مهم نی

نشستم و درحال گوش دادن به آهنگ قدیمیه مورد علاقم house of cards ام

نه جدی واسم مهم نی واقعا مهم نی

پ.ن : قرار نیست هیچکدوم از ایده هامو بنویسم، نقاشیشو بکشم و هر غلط اضافه ی دیگه ای . قراره بزارم ایده هام تو ذهنم خاک بخورن! اصلا واسم مهم نی . اینو برای کسی گفتم که همیشه دنبال داستانامه و هر وقت درموردشون حرف میزدم جوابمو میداده...


Tags  : به درک, اوه شت, درحال مرگ
جمعه نهم تیر ۱۴۰۲ | 18:33 | Saskia  | 
جمعه دوم تیر ۱۴۰۲ | 20:25 | Saskia  | 

یادت باشه زینب

امروز اونقدر ترسناک بود که با مامان از خونه فرار کردی و با بابا برگشتید خونه:))


Tags  : به درک, حاوی تنفر, اوه شت, بر اساس واقعیت
سه شنبه سی ام خرداد ۱۴۰۲ | 18:11 | Saskia  | 

من دیگه چیزی برای شکرگزاری ندارم جز اینکه هنوز زنده ام🚶‍♀️💔


Tags  : به درک, حاوی تنفر, اوه شت
دوشنبه یکم خرداد ۱۴۰۲ | 6:14 | Saskia  | 

بااااااااششششششه حالااااااااااااااا «قشنگ حروفا بکشیدش»

فهمیدیم بابا خدا جوووون

ما از روز دختر هم شانسی نیاوردیم:))))


Tags  : حاوی تنفر, به درک, مهم نیست
دوشنبه یکم خرداد ۱۴۰۲ | 6:12 | Saskia  | 

این دختر جلوت رو میبینی؟!

اره! خودمو میگم!

من دارم توسط آدمها و اتفاقات زیادی کشته میشم و همین الان هم دارم صدای عزراییل میشنوم و حضورش رو حس میکنم!

اره!

تو فکر میکنی دارم بهترین شرایط زندگیمو توی این سن فا*کی میگذرونم ولی بِ*چ!

تو درمورد اون چند ثانیه نمیدونی

درمورد اون هشت صب بیدار شدنا نمیدونی

درمورد اون روزی که از مدرسه با ذوق برگشتم و دیدم داداشم تصادف کرده نمیدونی

بببچچچچچ !!!

تو نمیدونییییی!!!!!!

تو نمیتونی زندگی کردن توی فضای خالی رو حس کنی

تو نمیتونی ترس از تنها گذاشتن مادرت تو خونه رو حس کنی

تو نمیتونی تنفر از کسایی که قبلا دوسشون داشتی رو حس کنی!!!

پس

فقط

از

زندگیم

گمشو

بیرون

عوضیییییی!!!

!!f*u you


Tags  : اوه شت, به درک, حاوی تنفر
دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 21:55 | Saskia  | 

دارم به این فکر میکنم چه کسی میتونه کاری کنه که اولین کشتن رو انجام بدم:))


Tags  : به درک, حاوی تنفر, اوه شت
یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ | 21:26 | Saskia  | 
Next Page