~(:!I Feel Empty
خستگی طوری بدنشو به اسارت گرفته که حتی نمیتونه چشاشو باز نگه داره و تمرکز کنه
خاطرات روز به دروز بیشتر دارن به مغزش فشار میارن
سایه روز به روز داره بیشتر بهش زنجیر میبنده
دیگه اونقدری زندگی براش احمقانه شده
که حتی تلاشی برای بودن هم نمیکنه ...
نمیدونم چرا این چند وقت برگشتم به وایب سال ۲۰۲۰ و ۲۰۲۱ ... برگشتم به خوندن دزیره و اوژنی و برگشتم به تهکوک و عشقی که هیچوقت به پایان نرسید ...
این چند وقت آهنگای آمریکایی یا آهنگای راک و سایکو، دیگه توجهمو جلب نمیکنن
پیانو هم دیگه مثل قبل قلبمو نوازش نمیده
برگشتم به گوش دادن به صدای هفت پسری که زمانی زندگیمو میدادم براشون ...
نمیدونم، نمیدونم چرا الان
چرا امسال
چرا این هفته
چرا دقیقا این چند وقت که مهمترین کارها ریخته سرم
برگشتم به اون سالها، سالهایی که میخندیدم و بیخیال بودم نسبت به هرچی بود و نبود و تقلا میکردم برای اینکه تو گروه جلب توجه کنم ، برگشتم به دورانی که دلم میخواد دوباره تو واتساپ پیام بدم و بعدش سریع پاک کنم و یا هی پروفایل هامو عوض کنم و...
نمیدونم چرا الان، چرا الان توی وضعیت مسخره ای که قرار گرفتم باید برگردم به اون دوران...
شاید خاصیت خوندن دزیره همینه؟! شاید خاصیت خوندن داستان عاشقانه ی به سرانجام نرسیده، همینه...
یاد ویکتور و آرمی افتادم، تقریبا تنها رفیقای بلاگفا بعد از دوستای مجازیم که یهو غیب شدن و دیگه هیچوقت ازشون خبری نشد... امیدوارم هنوز اینجا باشن و هرازگاهی سر بزنن به این وب خاک خورده و فرسوده ی پیر...
ساعت ۱:۴۵ نیمه شبه و احتمالا باید الان خواب باشم
ولی روی تخت نشستم، هدفون روی گوشمه و دارم با لذت و لبخند، به آهنگ house of cards از وکال لاین بی تی اس گوش میدم و زندگیمو مینویسم ...
حالم خوب نیست ولی بدم نیست
این چند وقت اینقدر زندگی برام یکنواخت و احمقانه شده که به خودم میگم کاش یه جنی چیزی بیاد باهام ارتباط برقرار کنه، دوستی تو دنیای واقعی ندارم کاش حداقل جن بیاد باهام رفیق بشه تک تک لحظات باهم باشیم:/...
صب بیدار میشم، میرم مدرسه، ظهر برمیگردم، غذا میخورم، میخوابم، بیدار میشم، درس میخونم، غذا میخورم، میخوابم
و دوباره و دوباره دوباره، همین تکرار میشه، بدون هیچ اتفاق خاصی یا چاشنی لذت بخش و هیجان انگیزی، یه زندگی یکنواخت و خسته کننده... به هرحال میگذره، تموم میشه یه روزی، امیدوارم....
آهنگ رو به روز بهاری بی تی اس تغییر میدم، یه آهنگ به شدت قدیمی که حتی تاریخ انتشارشم به ذهن ندارم :)
ولی چقدر زندگی منو روایت میکنه، موزیک ویدیوشم همینطور...
متن آهنگ تو ذهنم پخش میشه، از بس گوشش دادم میتونم باهاشون زمزمه کنم و بخونم.. خوشحالم که هنوز چیزای مورد علاقه قدیمیمو یادم نرفته...
آه، خب...
حقیقتش...
لطفا ادامه رو نخونید، باشه؟!
صرفا ادامه رو نوشتم تا فقط ذهن لعنتیم خالی بشه و منو اینقدر اذیت نکنه!
حداقل اگه میخونید قضاوت نکنید یا چمیدونم چیزی نگید!! لطفا!!!
تقریبا با رفتارام میشه گفت نشون میدم که بایسکشوالم، اصن نمیخوام بحثشو باز کنم حتی خودمم حالم از خودم بهم میخوره
ولی مجبورم بنویسم چون باید ذهن لعنتیمو خالی کنم تا بتونم درس لعنتیمو بخونم!!!
بزار کوتاه بگم تا سریع از دستش خلاص شم
زینب تو نمیتونی روی اون زنیکه روی اون دختره ی چیز کراش بزنی خب؟!! ذهن عزیزم پس لطفا خفه شو و اینقدر بهم نگو : اون میتونه جای اونو بگیره!!!
ذهن عزیزم توی لعنتی باید با خود لعنتیت کنار بیای چون صرفا کسی رو برای زر زدن باهاش نداری دلیل نمیشه دلت بخواد با اون یکم صمیمی تر باشی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای!!! خب؟؟!!!
پس اینقدر اذیتم نکن، باشه؟!!! فقط خفه شو و بزار به اون فلسفه ی لعنتی و عربی لعنتی برسم!!!
فقط خفه شو و اینقدر منو با افکار مسخرت درگیر نکن، باشه؟؟!! به اندازه ی کافی داری منو تو دردسر میندازی پس خفه شو و نزار خودم با دستای خودم اون راه تنفسی لعنتیت رو ببندم!!! خفه شو و تمرکز لعنتیت رو بزار روی درس لعنتیت!!!
ذهن عزیزم میدونم توی گذشته غلطای اضافه زیاد کردم که میشه به بزرگترینش یعنی لفت دادن از گروه دوستای مجازیم اشاره کرد ولی میشه اینقد مثل میخ نری تو مغزم؟؟!!!!
من نیاز به زمان دارم تا اون گند لعنتی ای که زدم درست کنم، خب؟؟!! پس بهم زمان بده و میخ نباش برام!!! من الان باید سر اون درس روانشناسی لعنتی باشم نه سر این تبلت لعنتی که بخوام با توی عوضی بحث کنم!!!!
تا کی میخوای رو مغزم بری و بگی اون برنمیگرده اون برنمیگرده اون یه دروغ گوعه؟! خفه شو فققط باشه؟!!!
خانم ax ، تهیونگ، اش هر لقب کوفتی ای که بود بهم گفت دوباره برمیگرده
شاید آخرین بار مثل دوتا غریبه باهم صحبت کردیم ولی دلیل نیمشه توی لعنتی حرف اضافی بزنی و بری روی مغزی که دائم درحال فروپاشیه!!!
پس خفه شو فقط باشه؟!!!
اصن بیا همه چی رو فراموش کنیم و فرض کنیم هیچکدوم و هیچ چیز واقعی نبوده و نیست و نخواهد بود!!!!
خفه شو و اون دهن کثافت رو ببند تا خودم اون طناب لعنتی رو دور گلوت ننداختم و به دار آویزت نکردم!!!!!
خفه شو، خب؟!! باشه؟!!!
دست از سرم بردار و بزار به زندگی نیمه مرده ی لعنتیم ادامه بدم، باشه؟؟!!!
من به اندازه ی کافی دارم برای برادر احمق تر از احمق حرص میخورم و نابود میشم
من به اندازه ی کافی دارم توسط سایه خورد و خورد میشم
من به اندازه ی کافی دارم توسط تو نابود میشم
میشه حداقل یکیتون خفه شه و ولم کنه؟! حداقل یکیتون ولم کنه و بزاره یکم راحت باشم!!!
خفه شو ذهن عزیزم خفه شو
من هیچوقت نمیتونم اون برنامه ی لعنتی رو برای ارتباط باهاشون داشته باشم پس خفه شو و ببند اون دهن لعنتی تو!!!!!
تو کی نمیخوای یکی مثل داداش احمق روانیت باشی؟؟!!!!
تو که نمیخوای یه روانی دیگه باشی؟!!!! پس فقط خفه شو!!!!!
خفه شو بزار به این زندگی کثافت باری که نمیدونم ثانیه به ثانیه ش داره چه شکلی میگذره، ادامه بدم!!!
لطفا اون احساسات لعنتی رو قل و زنجیر کن و نزار وسط مغزم رژه برن و قلبم رو به درد بیارن
اون افکار لعنتی رو حبس کن و شلاق بزن و رگ لعنتیشونو بزن!!!
اون چاقوی تیز رو توی اون گلوی لعنتی فرو کن و سرشو از تنش جدا کن!!!!
بزار به زندگی نیمه مرده ی لعنتیم ادامه بدم!!!
.....
ساعت 2:10 نیمه شبه
چشمام درد میکنه
خسته ام
همیشه خسته ام همیشه بودم...
سرم درد میکنه...
افکار، خاطراتم...
اجازه نمیدن به زندگیم ادامه بدم...
قلبم مچاله ست... خودم مچاله ام مثل کاغذ باطله...
و حتی خودمم نیستم که به خودم کمک کنم... نمیتونم کمک کنم...
نمیتونم سایه رو دور کنم نمیتونم صدای ذهنمو خفه کنم نمیتونم دست بزارم رو گلوش و خفه ش کنم...
میبینی خانم ax ؟!
وضعیتم بدون تو ، بدون شماها همینقدر افتضاحه
هیچوقت
هیچوقت فکر نمیکردم
هیچوقت فکر نمیکردم روزی
روزی برسه که به بقیه حسودی کنم
بخاطر یه آزادی کوچیک
بخاطر داشتن یه برنامه، یه ارتباط یه راه ارتباطی
هیچوقت فکر نمیکردم ، هیچوقت فکر نمیکردم ...
میبینید سرندیپیتی های من ؟!
زندگی همیشه بی رحم تر از چیزیه که شما فکر میکنید زندگی همیشه بی رحم بوده و هست ...
می بینید عزیزای من ؟!
گیر کردن تو سیلی از افکار و اشتباهات، همینقدر ترسناکه ...
آه، بیخیال زینب
تو یه پیرزن 60 ساله نیستی، تو یه دختر احمق 17 ساله ای، دست بردار...
دست بردار....
لطفا
دست بردار
....
چرا نمیزاریش کنار؟!
چشمات
چشمات داره سیاهی میره
نمیخوای تمومش کنی؟!....
من خیلی وقته تمومش کردم
خیلی وقته
تمومش کردم.... :)
حالا
ساعت 2:18 نیمه شبه...
به یاد زمانی که تا صب بیدار میموندم
و صحبت میکردم، و حرف میزدم...
ولی حالا
اونقدر لالم
که نمیتونم یک کلمه، از احساسم بگم
وقتی میبینمشون
وقتی خنده هاشونو تصور میکنم
اونقدر لالم
که نمیتونم بگم
نمیتونم بگم از دلتنگی و بشکونم
و بشکونم این بغضی که هیچوقت جرات شکسته شدن نداشت...