نقطه سرخط !

و فرشته ای با بال های خونی، در صدای خنده ات، با مرگ میرقصید!

~(:!I Feel Empty

یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴، 16:24

خستگی طوری بدنشو به اسارت گرفته که حتی نمیتونه چشاشو باز نگه داره و تمرکز کنه

خاطرات روز به دروز بیشتر دارن به مغزش فشار میارن

سایه روز به روز داره بیشتر بهش زنجیر میبنده

دیگه اونقدری زندگی براش احمقانه شده

که حتی تلاشی برای بودن هم نمیکنه ...

​​​​​​

نمیدونم چرا این چند وقت برگشتم به وایب سال ۲۰۲۰ و ۲۰۲۱ ... برگشتم به خوندن دزیره و اوژنی و برگشتم به تهکوک و عشقی که هیچوقت به پایان نرسید ...

این چند وقت آهنگای آمریکایی یا آهنگای راک و سایکو، دیگه توجهمو جلب نمیکنن

پیانو هم دیگه مثل قبل قلبمو نوازش نمیده

برگشتم به گوش دادن به صدای هفت پسری که زمانی زندگیمو میدادم براشون ...

نمیدونم، نمیدونم چرا الان

چرا امسال

چرا این هفته

چرا دقیقا این چند وقت که مهمترین کارها ریخته سرم

برگشتم به اون سالها، سالهایی که میخندیدم و بیخیال بودم نسبت به هرچی بود و نبود و تقلا میکردم برای اینکه تو گروه جلب توجه کنم ، برگشتم به دورانی که دلم میخواد دوباره تو واتساپ پیام بدم و بعدش سریع پاک کنم و یا هی پروفایل هامو عوض کنم و...

نمیدونم چرا الان، چرا الان توی وضعیت مسخره ای که قرار گرفتم باید برگردم به اون دوران...

شاید خاصیت خوندن دزیره همینه؟! شاید خاصیت خوندن داستان عاشقانه ی به سرانجام نرسیده، همینه...

یاد ویکتور و آرمی افتادم، تقریبا تنها رفیقای بلاگفا بعد از دوستای مجازیم که یهو غیب شدن و دیگه هیچوقت ازشون خبری نشد... امیدوارم هنوز اینجا باشن و هرازگاهی سر بزنن به این وب خاک خورده و فرسوده ی پیر...

ساعت ۱:۴۵ نیمه شبه و احتمالا باید الان خواب باشم

ولی روی تخت نشستم، هدفون روی گوشمه و دارم با لذت و لبخند، به آهنگ house of cards از وکال لاین بی تی اس گوش میدم و زندگیمو مینویسم ...

حالم خوب نیست ولی بدم نیست

این چند وقت اینقدر زندگی برام یکنواخت و احمقانه شده که به خودم میگم کاش یه جنی چیزی بیاد باهام ارتباط برقرار کنه، دوستی تو دنیای واقعی ندارم کاش حداقل جن بیاد باهام رفیق بشه تک تک لحظات باهم باشیم:/...

صب بیدار میشم، میرم مدرسه، ظهر برمیگردم، غذا میخورم، میخوابم، بیدار میشم، درس میخونم، غذا میخورم، میخوابم

و دوباره و دوباره دوباره، همین تکرار میشه، بدون هیچ اتفاق خاصی یا چاشنی لذت بخش و هیجان انگیزی، یه زندگی یکنواخت و خسته کننده... به هرحال میگذره، تموم میشه یه روزی، امیدوارم....

آهنگ رو به روز بهاری بی تی اس تغییر میدم، یه آهنگ به شدت قدیمی که حتی تاریخ انتشارشم به ذهن ندارم :)

ولی چقدر زندگی منو روایت میکنه، موزیک ویدیوشم همینطور...

متن آهنگ تو ذهنم پخش میشه، از بس گوشش دادم میتونم باهاشون زمزمه کنم و بخونم.. خوشحالم که هنوز چیزای مورد علاقه قدیمیمو یادم نرفته...

آه، خب...

حقیقتش...

لطفا ادامه رو نخونید، باشه؟!

صرفا ادامه رو نوشتم تا فقط ذهن لعنتیم خالی بشه و منو اینقدر اذیت نکنه!

حداقل اگه میخونید قضاوت نکنید یا چمیدونم چیزی نگید!! لطفا!!!

تقریبا با رفتارام میشه گفت نشون میدم که بایسکشوالم، اصن نمیخوام بحثشو باز کنم حتی خودمم حالم از خودم بهم میخوره

ولی مجبورم بنویسم چون باید ذهن لعنتیمو خالی کنم تا بتونم درس لعنتیمو بخونم!!!

بزار کوتاه بگم تا سریع از دستش خلاص شم

زینب تو نمیتونی روی اون زنیکه روی اون دختره ی چیز کراش بزنی خب؟!! ذهن عزیزم پس لطفا خفه شو و اینقدر بهم نگو : اون میتونه جای اونو بگیره!!!

ذهن عزیزم توی لعنتی باید با خود لعنتیت کنار بیای چون صرفا کسی رو برای زر زدن باهاش نداری دلیل نمیشه دلت بخواد با اون یکم صمیمی تر باشی یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای!!! خب؟؟!!!

پس اینقدر اذیتم نکن، باشه؟!!! فقط خفه شو و بزار به اون فلسفه ی لعنتی و عربی لعنتی برسم!!!

فقط خفه شو و اینقدر منو با افکار مسخرت درگیر نکن، باشه؟؟!! به اندازه ی کافی داری منو تو دردسر میندازی پس خفه شو و نزار خودم با دستای خودم اون راه تنفسی لعنتیت رو ببندم!!! خفه شو و تمرکز لعنتیت رو بزار روی درس لعنتیت!!!

ذهن عزیزم میدونم توی گذشته غلطای اضافه زیاد کردم که میشه به بزرگترینش یعنی لفت دادن از گروه دوستای مجازیم اشاره کرد ولی میشه اینقد مثل میخ نری تو مغزم؟؟!!!!

من نیاز به زمان دارم تا اون گند لعنتی ای که زدم درست کنم، خب؟؟!! پس بهم زمان بده و میخ نباش برام!!! من الان باید سر اون درس روانشناسی لعنتی باشم نه سر این تبلت لعنتی که بخوام با توی عوضی بحث کنم!!!!

تا کی میخوای رو مغزم بری و بگی اون برنمیگرده اون برنمیگرده اون یه دروغ گوعه؟! خفه شو فققط باشه؟!!!

خانم ax ، تهیونگ، اش هر لقب کوفتی ای که بود بهم گفت دوباره برمیگرده

شاید آخرین بار مثل دوتا غریبه باهم صحبت کردیم ولی دلیل نیمشه توی لعنتی حرف اضافی بزنی و بری روی مغزی که دائم درحال فروپاشیه!!!

پس خفه شو فقط باشه؟!!!

اصن بیا همه چی رو فراموش کنیم و فرض کنیم هیچکدوم و هیچ چیز واقعی نبوده و نیست و نخواهد بود!!!!

خفه شو و اون دهن کثافت رو ببند تا خودم اون طناب لعنتی رو دور گلوت ننداختم و به دار آویزت نکردم!!!!!

خفه شو، خب؟!! باشه؟!!!

دست از سرم بردار و بزار به زندگی نیمه مرده ی لعنتیم ادامه بدم، باشه؟؟!!!

من به اندازه ی کافی دارم برای برادر احمق تر از احمق حرص میخورم و نابود میشم

من به اندازه ی کافی دارم توسط سایه خورد و خورد میشم

من به اندازه ی کافی دارم توسط تو نابود میشم

میشه حداقل یکیتون خفه شه و ولم کنه؟! حداقل یکیتون ولم کنه و بزاره یکم راحت باشم!!!

خفه شو ذهن عزیزم خفه شو

من هیچوقت نمیتونم اون برنامه ی لعنتی رو برای ارتباط باهاشون داشته باشم پس خفه شو و ببند اون دهن لعنتی تو!!!!!

تو کی نمیخوای یکی مثل داداش احمق روانیت باشی؟؟!!!!

تو که نمیخوای یه روانی دیگه باشی؟!!!! پس فقط خفه شو!!!!!

خفه شو بزار به این زندگی کثافت باری که نمیدونم ثانیه به ثانیه ش داره چه شکلی میگذره، ادامه بدم!!!

لطفا اون احساسات لعنتی رو قل و زنجیر کن و نزار وسط مغزم رژه برن و قلبم رو به درد بیارن

اون افکار لعنتی رو حبس کن و شلاق بزن و رگ لعنتیشونو بزن!!!

اون چاقوی تیز رو توی اون گلوی لعنتی فرو کن و سرشو از تنش جدا کن!!!!

بزار به زندگی نیمه مرده ی لعنتیم ادامه بدم!!!

.....

ساعت 2:10 نیمه شبه

چشمام درد میکنه

خسته ام

همیشه خسته ام همیشه بودم...

سرم درد میکنه...

افکار، خاطراتم...

اجازه نمیدن به زندگیم ادامه بدم...

قلبم مچاله ست... خودم مچاله ام مثل کاغذ باطله...

و حتی خودمم نیستم که به خودم کمک کنم... نمیتونم کمک کنم...

نمیتونم سایه رو دور کنم نمیتونم صدای ذهنمو خفه کنم نمیتونم دست بزارم رو گلوش و خفه ش کنم...

میبینی خانم ax ؟!

وضعیتم بدون تو ، بدون شماها همینقدر افتضاحه

هیچوقت

هیچوقت فکر نمیکردم

هیچوقت فکر نمیکردم روزی

روزی برسه که به بقیه حسودی کنم

بخاطر یه آزادی کوچیک

بخاطر داشتن یه برنامه، یه ارتباط یه راه ارتباطی

هیچوقت فکر نمیکردم ، هیچوقت فکر نمیکردم ...

میبینید سرندیپیتی های من ؟!

زندگی همیشه بی رحم تر از چیزیه که شما فکر میکنید زندگی همیشه بی رحم بوده و هست ...

می بینید عزیزای من ؟!

گیر کردن تو سیلی از افکار و اشتباهات، همینقدر ترسناکه ...

آه، بیخیال زینب

تو یه پیرزن 60 ساله نیستی، تو یه دختر احمق 17 ساله ای، دست بردار...

دست بردار....

لطفا

دست بردار

....

چرا نمیزاریش کنار؟!

چشمات

چشمات داره سیاهی میره

نمیخوای تمومش کنی؟!....

من خیلی وقته تمومش کردم

خیلی وقته

تمومش کردم.... :)

حالا

ساعت 2:18 نیمه شبه...

به یاد زمانی که تا صب بیدار میموندم

و صحبت میکردم، و حرف میزدم...

ولی حالا

اونقدر لالم

که نمیتونم یک کلمه، از احساسم بگم

وقتی میبینمشون

وقتی خنده هاشونو تصور میکنم

اونقدر لالم

که نمیتونم بگم

نمیتونم بگم از دلتنگی و بشکونم

و بشکونم این بغضی که هیچوقت جرات شکسته شدن نداشت...

person Saskia
chat
•••

~!!Stop thinking about

چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴، 20:5

!! 𝐒𝐭𝐨𝐩 𝐭𝐡𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐚𝐛𝐨𝐮𝐭

سرم داره از شدت افکار از هم گسسته میشه، طبق معمول

نه

این دفعه درمورد خودم نیست، درمورد بی ارزش و احمق بودن خودم نیست!

این دفعه درمورد زندگی ناتمومه تموم شدنیه!

نریختن حقوق بازنشستگی پدر، مراسم ناکام و نامعلوم و مجهول برادر عین، مادر نگران

به خودم میام و میگم بیخیال بابا ملت دارن سختی های بدتر از این رو میکشن

ولی باز یه خودم میام و میبینم قسط های باقی مونده از وام هایی به که پدرم به سختی تونسته بگیره

به خودم میام و میبینم هنوز لوازمی ک برعهده ی برادر عین عه، گرفته نشده و برادرم مونده زیر بار کلی قسط و چک

به خودم میام و میبینم مادرمو که داره سردرد های روزانه شو بدون گفتن ذره ای حرف، تحمل میکنه و با خودش به زندگی تموم نشدنی تموم شده فکر میکنه

پول!!!

چیزی که به معنای واقعی ارزشی نداره اما اونقدر مهمه که اگر نداشته باشی، نه کسی دوستت خواهد داشت و کسی حتی بهت نگاه میکنه

به خودم میام و میبینم تازه داره ارزش پول توی ذهنم شکل میگیره

چهره پیر و خسته ی بابا 50 سالم رو میبینم که با چروک رو پیشونی هاش روی مبل نشسته و به گوشی و یادداشت هاش خیره شده

به موهای سفید شده ی برادر عین نگاه میکنم و اخم حاصل از چک و فروش های کم فروشش میبینم

و در بین مردم غرق شده در پول و شادی،

چه کسی میتواند وضعیت کسانی را مانند ما، و یا حتی بدتر از ما را درک کند؟؟!!

به تلویزیون خیره میشم و آدمایی رو میبینم که تو روی مردم میخندن، آیا برای اینها ذره ای اهمیت داره جیب خالی افرادی مثل ما و بدتر از ما؟؟؟

مادر پشت گوشی برای برادرش تعریف میکنه که :

آره... آقا ؟؟؟ زنگ زده به سازمان بازنشستگی و زنه وقتی صدای آقا؟؟؟ رو شنیده، تلفن روش قطع کرده:)))

یکسال از بازنشستگی پدر 50 سالم میگذره و تمام این 365 روز، با پول اجاره ی دو خونه گذشته و پاداش بازنشستگی ای که تو یکی دوماه برای قسط ها، خرج شد، گذشت

و آیا کسی به فکر ما و افرادی بدتر از ما هست؟!

نمیدونم صبری که میگن معناش چیه

صبر ایوب یا صبری چندروزه؟!

صبر ایوب یا صبری چندماهه؟؟؟

نمیدونم...

چندروز دیگه بیشتر تا مهلت قرار داد خونه نمونده

خونه ی تهران؟؟ معلوم نیست اصلا فروش بره یا نه...

خونه ی جهاد مشهد؟؟ برادر عین اون خونه رو برای زندگی میخواد... ولی معلوم نیست که بتونیم بدیم بهش یا نه... میدونی چرا؟؟؟ چون اگه خونه ی تهران تو این وضعیت فروش نره و حقوق بابا هم درست نشه، مجبوریم برای ادامه زندگی اونو بفروشیم... و برادرم مجبوره دنبال خونه باشه... اونم توی شهر غریبی که مشهدی سره مشهدی رو کلاه میذاره!!

هیچوقت اینقدر از مردم مشهد بدم نیومده بود.... :)))))

غریب گیرمون آوردن... غریب گیرمون آوردن تو شهر غریب آشنا...

دیروز....

تو شبکه خبر زیرنویس کردن گه سازمان بازنشستگی تامین اجتماعی داره حقوقا رو میریزه به حساب

با خیال بچگانه ی نرسیده به جوانی، گفتم : چه عجب!!! به خودشون اومدن!!! دست به کار شدن!!!

ولی با حرف مامان رو به رو شدم که گفت : منظورشون بابا نیست زینب.... بابا هنوز کار داره... :)))

شاید اگه با اون مشاور صحبت میکردم، میگفت به تو ربطی نداره

ولی نه...

ربط داره...

کمر پدرم داره میشکنه، به طوری که نمیتونه مثل همیشه زیاد میوه بگیره، نمیتونه خوراکی بخره یا هرچیز دیگه ای...

مادرم داره خمیده تر و خمیده تر میشه و دستاش هر روز دارن بیشتر و بیشتر پینه میبندن و سرش هرروز بیشتر درحال ترکیدنه از شدت افکار

برادر 25 سالم داره پیر و پیر تر میشه، نه فقط بخاطر مغازه ی اجاره بالاش و هزینه ی بالای تولید، بلکه بخاطر زخم زبون های خانواده پدری...

چه شکلی بهم ربط نداشته باشه خانوم مشاور؟؟؟

آخرشم که...

به کسی بگی... چیزی نمیگه...

جز یه سری چرت و پرت های مزخرف و احمقانه ...

چیزی نمیگه و شروع میکنه به حرف زدن پشت سرت... و گاهی اوقات جلوت؟؟!!

....

حرف عمه ی کوچکیم رو فراموش نمیکنم که جرعت به خرج گرفته بود و داشت، جلوی من، مادر، خواهرش و دختر خواهرش...

درمورد بابام میگفت...

قربون داداشم بشم که زیاد کمکی نکرد... یه سکه داد فقط...

و میدونی چی خوشحالم میکنه؟؟؟

اینکه خندیدم و جلو جمعیت گفتم: بابای من کمکی نکرد؟؟؟ عمه درسته من اونموقع بچه بودم ولی فکر کنم کمک هایی که بابام بهت کرد رو بیشتر از خودت یادم باشه!! بابای من کی بهت هدیه نداد و فقط به یک سکه راضی شد که اینو میگی؟؟؟

مامان...

مامان کاش میذاشتی بیشتر باهاش حرف بزنم...

عمه... عمو...

مفهوم هایی که خیلی وقته از ذهنم خارج شدن!!!

ب.ب.ن: این پست برای چند هفته پیشه!!

person Saskia
chat
•••

~ب.ن مخفف بعدا نوشت!

چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴، 23:53

همه چیم شده شوگا و آقای آگوست دی عزیز!

نمیدونم چرا و حقیقتش علاقه ای هم ندارم که دنبال دلیلش بگردم! شاید بخاطر اینکه اون با آهنگ روزگارشو فریاد میزنه و من با نوشتن؟؟ نمیدونم...

به هرحال

الان که دارم مینویسم چهارشنبه ساعت 1 و 7 دقیقه ی نیمه شبه و من صب باید ساعت هفت و ده دقیقه برم مدرسه!

به هرحال

امروز بچه ها قرار گذاشتن با مشاورمون تا ساعت دوازده و نیم مدرسه باشیم

و من چی؟!

طبق معمول به مامان و بابام گفتم

بابام اوکی داد

ولی دیشب که پرسیدم بابام گفت حالا بزار فردا صب بشه

مامانمم گفت بابات فردا شاید ماشینو ببره بیرون درست کنه شاید نباشه

ولی میدونید چیه؟! من عمیقا میدونم امروز که برگردم بابامو لم داده رو مبل و شاید هم خواب یا درحال کار دیگه ای میبینم که تو خونه ست نه بیرون خونه!!!

اگه این شکلی نبود شما میتونید با هر اسمی منو صدا بزنید!!! «ب.ن: امروز مشاورمون مدرسه نیومد اما وقتی اومدم خونه پدر هنوز خونه قرار داشت:>>... »

از سرویس متنفرم!

شاید اگه با اتوبوس یا مترو برمیگشتم خونه اینجور مسائل مزخرف رو نداشتم...

بیخیالش کاری نمیتونم کنم...

دیشب رفتیم هییت دایی اینا

دایی خودش روضه نخوند ولی بنده خدایی که خوند خیلی قشنگ خوند...

خوش گذشت دیشب

هرچند جای دخترداییم حسابی خالی بود... :))

دیروز صب که نه ظهر

ساعت دوازده و نیم اینا از خواب بیدار شدم

واقعا خسته بودم!!!

به هر حال

تا بیدار شدم و داشتم کارای روزمره رو انجام میدادم یهو بابام اومد

و گیر داد

به چی؟!!

به اینکه چرا درس نمیخونم و چرا وسط امتحانا یا دستبند درست میکنم یا بافتنی یا سرم تو تبلته یا چی

و من واقعا مونده بودم

و پدر هی میگفت الان نتایج گزینه دو اومده؟! چرا خبری نیست؟! کارنامشو دادن یا نه؟!

منم در جواب اینکه الان وقت سفارش گرفتن نیست گفتم اون بدبختی که سفارش داد قبل امتحانا سفارش داد منم بخاطر سرماخوردگیم نتونستم کاملش کنم!!

برای نتیجه گزینه دو هم که گیر داد گفتم

- الان نتیجه رو بگم تموم میشه؟!

_ چی تموم میشه؟! برای چی تموم بشه؟!

- خب باشه من جامعه شناسی رتبه اول آوردم 80 درصد زدم ریاضی رتبه سومو آوردم الان اینا مهمه؟؟؟

_ الان چی گفتم که ناراحت شدی؟؟!!

- ناراحت نشدم!!!

_ چرا فکر میکنی نتیجه گزینه دو مهم نیست؟! ما میخوایم ببینیم نتیجه پولی که میدیم نتیجه مدرسه رفتن چیه

- خودم به وقتش میگم!!!

......

دو دقیقه بهم تو سکوت زل زدیم و بعدش بابا با زمزمه کردن رفت...

منم رفتم دستشویی...

بغض خفم کرده بود، داشت میترکید و دونه های داغ اشک رو گونه هام میرقصیدن اما بلند شدم و وضو گرفتم تا نماز بخونم ...

میدونید

ناقص بودن خیلی دردناکه ...

خیلی ... بیش از حد ...

من عمیقا از خانوادم بخاطر متولد شدنم که دست خودم نبوده معذرت میخوام ...

بخاطر ویژگی هایی که ندارم، بخاطر ظاهری که ندارم، بخاطر چیزایی که باید داشته باشم اما نمیتونم ...

ناقص بودن این شکلی عه ...

تو کسی نیستی که بقیه بخوان ...

با خودم فکر میکنم

دخترداییم ها ...

اونی که یه سال کوچیکتره ازم ... دوتا دختردایی بزرگم که تازه عروس شدن و دختر عموی همسن خودم ...

تو ذهنم نقش میبندن و بعد تصویر خودمو میزارم کنارشون

و پشت من خانواده ای هست که از بودن من متنفره

و پشت اونا خانواده ای هست که از بودنشون خوشحاله

بدون شک

من همیشه مایه ی ننگ بودم برا خانوادم

فرقی هم نداره

چه وقتی که مامانم ازم بابت بودنم تشکر کنه چه بخاطر کارام ازم ناراحت بشه

چه وقتی که بابام بخاطر کارهایی که میکنم خوشحال شه چه بخاطر رفتارهام و صحبت هام ناراحت بشه

چه وقتی که برادر عین ، زمانی که داشتن بخیه هامو میکشیدن دستمو محکم بگیره و بگه «تا وقتی من هستم گریه نکنی ها!» چه وقتی که داداشم دعوام کنه و سرزنشم کنه

فرقی نداره

من در همه حالت باعث ننگ و بدبختی خونواده بودم

شاید اگه به جای من، دختر دیگه ای آفریده میشد، الان این خانواده خوشحال تر بود و خوشحال تر زندگی میکرد ...

میدونید ....

من اونقدر ناقصم که به ماه حسودیم میشه ... :) ...

من هیچوقت نتونستم دختر خوب، کاربلد و زیبای مامان باشم

هیچوقت نتونستم دختر خوب، با ادب و زیبای بابا باشم

هیچوقت نتونستم خواهر خوب، با ادب و به دردبخور برادر عین باشم ...

من همیشه ناقص بودم

نه فقط برای خونواده

بلکه برای همه

دوستای مجازیم، مدرسه، همه کس و همه جا

نتونستم«نمیتونم؟!»با دوستای مجازیم قشنگ ترین خاطرات رو بسازم و پیش هم تا جای ممکن نگهشون دارم

نتونستم«نمیتونم؟!»برای دوستای مدرسم همکلاسی خوبی باشم تا باهاش راحت باشن و نتونستم محبوب باشم، یا حداقل یه دوست درست و حسابی

نتونستم«نمیتونم؟!»نوه ی خوبی باشم، دختر عمو/دایی خوبی، دختر خاله/عمه ی خوبی...

اصلا تونستم«میتونم؟!»حتی برای بچه ی کوچیک خانواده عمه ی فیک خوبی یا معلم خوبی باشم؟!

..........

من متاسفم....

متاسفم بابت زخمایی که نمیتونم درمانشون کنم...

متاسفم بابت سیاهی که از دورم محو نمیشه و شمارو میترسونه...

بابت زیبا نبودنم متاسفم...

بابت خوب نبودنم متاسفم...

بابت چشمای خستم متاسفم...

بابت انرژی نداشتم متاسفم...

متاسفم بابت حس بدی که بهتون میدم...

متاسفم بابت کافی نبودنم...

بابت ناقص بودنم... متاسفم... :))))

.....

پسر کوچولوی شیش ماهه که فک کنم شیش ماهگیشو رد کرده ...

دلم... دلم واسش تنگ شده...

هرچند...

هرچند که اون هم منو دوست نداره و از من... بدش میاد... و یادش رفته منو... یادش رفته لالایی و بغل هامو...

هرچند که اونم... از من متنفره....

دلم واسش تنگ شده...

دلم.... تنگ شده... :)))))))

سایه تفنگشو گذاشته وسط پیشونیم

آیا آخر این بازی کثیف

اون شکست میخوره

یا من از پا در میام؟؟!!

person Saskia
chat
•••

~میترسی؟! آره میترسم!!

شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴، 22:37

!!𝐓𝐞𝐧 𝐓𝐡𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐈 𝐇𝐚𝐭𝐞 𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐘𝐨𝐮

!𝐓𝐞𝐧

!𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐬𝐞𝐥𝐟𝐢𝐬𝐡

!𝐧𝐢𝐧𝐞

!𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐣𝐚𝐝𝐞𝐝

!𝐄𝐢𝐠𝐡𝐭

!𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐮𝐦𝐛𝐞𝐬𝐭 𝐠𝐮𝐲 𝐈 𝐝𝐚𝐭𝐞𝐝

!𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧

!𝐭𝐚𝐥𝐤 𝐚 𝐛𝐢𝐠 𝐠𝐚𝐦𝐞 '𝐭𝐢𝐥 𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐧𝐚𝐤𝐞𝐝

!𝐎𝐧𝐥𝐲 𝐬𝐢𝐱 𝐬𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝𝐬

!𝐚𝐧𝐝 𝐈 𝐡𝐚𝐝 𝐭𝐨 𝐟𝐚𝐤𝐞 𝐢𝐭

!𝐅𝐢𝐯𝐞

!𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐭𝐨𝐱𝐢𝐜

!𝐟𝐨𝐮𝐫

!𝐜𝐚𝐧'𝐭 𝐭𝐫𝐮𝐬𝐭 𝐲𝐨𝐮

!𝐓𝐡𝐫𝐞𝐞

!𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐭𝐢𝐥𝐥 𝐠𝐨𝐭 𝐦𝐨𝐦𝐦𝐲 𝐢𝐬𝐬𝐮𝐞𝐬

!𝐓𝐰𝐨 𝐲𝐞𝐚𝐫

!𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐁𝐒 𝐈 𝐜𝐚𝐧'𝐭 𝐮𝐧𝐝𝐨

!𝐎𝐧𝐞

!𝐈 𝐡𝐚𝐭𝐞 𝐭𝐡𝐞 𝐟𝐚𝐜𝐭 𝐭𝐡𝐚𝐭 𝐲𝐨𝐮 𝐦𝐚𝐝𝐞 𝐦𝐞 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐲𝐨𝐮


پنجشنبه اردو داره مدرسه...

و همون ترس همیشگی، اجتماع!!!

به مامانم میگم میتونم نرم؟!

مامانم میگه دلیلت؟!

میگم زمانش طولانیه

چیزی نگفت فقط گفت چیزی ازت کم میشه بری تو اجتماع؟!

و من دلم میخواست بگم که میترسم ...

اما چیزی نگفتم ... هیچی نگفتم چیزی نمیتونم بگم ...

من ادم غیرقابل درکی ام...

پس دلیل بیارید

چرا ترس رو بیان کنم؟!

حرف زیاد دارم، امشب تو دفترچه خاطرات این کوفتی مینویسم و بعد انتقال میدم اینجا...

اینجا امنیت بیشتره...

...

person Saskia
chat
•••

~!!!is not easy

شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۳، 0:9

عصبی تر از قبلا دارم رفتار میکنم

خیلی خیلی عصبی تر

سریع داد میزنم سریع اخم میکنم سریع ناراحت میشم سریع دنبال فرارم

چندروز پیش دروغ گفتم تا فقط از خنده ها و صحبت های مزخرف معلم و بچها خلاص شم !

دارم فرار میکنم دارم از واقعیت فرار میکنم و این ...

آره درسته شاید اولین بار نباشه که دارم فرار میکنم از واقعیت زندگی اما هر دفعه برای من مثل اولین بار میمونه و کسی این تجربه های لعنتی رو نمیفهمه، درک نمیکنه و مزخرفات میگه

حالم داره بهم میخوره

حالم داره از خودم بهم میخوره بخاطر این احساسات حال بهم زنه کوفتی که تموم بشو نیستن !!!

آره مامان آره

شاید اگه هیچوقت

هیچوقت داداشمو نمیدیدم که دست به یقه بابا انداخته و داره سر بابا داد میزنه ، اونو فامیل دور حساب نمیکردم

شاید اگه هیچوقت از داداشم فرار نمیکردیم من اونو فامیل دور و غریبه احساس نمیکردم

شاید اگه هیچوقت نمیفهمیدم داداشم بدون من، بدون شما بدون بابا رفت و عقد کرد هیچوقت اون لعنتی رو غریبه به حساب نمیاوردم !!!!

اره

شاید اگه این اتفاقات کوفتی نمیفتاد هیچوقت اونو غریبه حساب نمیکردم حالم از دیدن چهرش به هم نمیخورد از نیومدنش به خونه خوشحال نمیشدم بهش تیکه نمینداختم بهش محبت میکردم بیشتر دوستش داشتم

ولی میدونی چیه مامان ؟؟؟ من و شما و بابا همه ی این اتفاقات لعنتی رو دیدیم !!!!!

شما نفهمیدید و یادتون رفته ولی من هیچوقت یادم نمیره که اون عکس خانوادگی لعنتی رو که تو اون جهنم دره گرفتیمو از کشوی بابا برداشتم و گذاشتم بالای کمدم تا یه وقت اونو تیکه پاره نکنه !!

شما نفهمیدید ولی من هیچوقت یادم نمیره تا وقتی که بیاد خونه بیدار میموندم و از زیر درد اونو چک میکردم که یه وقت چاقو برنداره و نیاد سراغتون !!!!

اره میدونم همچین احمق بازی هایی ازش بعید بود ولی از اون عاشق بی شرف که رو سرشما داد میزد و یقه بابا رو گرفت همه جور کاری بر میومد مامان !!!

مامان بهم حق بده حالم ازش بهم بخوره مامان بهم حق بده از اینکه نیاد خونه خوشحال شم مامان به منه لعنتی حق بده !!!! به منه لعنتی که هیچوقت نتونستم برای این قضیه کوفتی کمکتون کنم حق بده مامان !!!!!!!

.................

بیخیال ... مهم نیست ...

مشاور مدرسه بهم گفت برم و پا پیش بزارم و بگم که ما ... یعنی من ... یعنی شما ... یعنی بابا ... ازش ناراحتیم ...

ولی وقتی از شما پرسیدم و ازتون با حجم زیادی از نا امیدی پاسخ شنیدم که گفتید : مگه تغییری میکنه ؟! مگه اتفاق خاصی میفته ؟!

بیخیال شدم ... بیخیال شدم ... مثل همیشه ...

هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که دیگه منتظر برادر عین نباشم ... روزی برسه که ازش متنفر باشم ازش بترسم ....

مهم نیست ... بیخیال ....

این هفته تا یکشنبه باید بریم مدرسه ... دوشنبه ولی مهم نیست ... گفتن میتونید نیاین ... ولی ما و بچها احتملا بریم چون اگه خونه بمونیم فقط میخوابیم ... پس برا چی نریم مدرسه و انرژی پسرونمونو خالی نکنیم رو هم ؟!:)))

یه گربه مشکی تو حیاط مدرسمون پرسه میزنه ... همیشه هم پشت پنجره ی کلاس ماست ... منو بغل دستیم اسمشو گذاشتیم بی دندون ... چون مشکیه و چشماش سبز ...

این چند وقت وقتی میاد پشت پنجره و زل میزنم به چشماش ... میتونم درد و رنج رو از چشماش بخونم ... باهام حرف میزنه ... حرف میزنه ... عجیبه نه ؟! عجیبه قطعا عجیبه ...

زمان زود گذشت ... به قول یکی از دوستام 𝟑𝟎 و خورده ای روز دیگه بدون حساب کردن خرداد ، تا تموم شدن سال تحصیلی نمونده ... گفتش یعنی قراره تابستونم همدیگه رو بزاریم کنار و فراموش کنیم همو ؟! حرفش درد عجیبی داشت ... امیدوارم این شکلی نشه ... چون بچهای علامه رو خیلی بیشتر از بچه های مطهری پسندیدم و دوست دارم ... یه کلاس 𝟕_𝟖 نفره صمیمی که با زدن همدیگه و حرف زدن ، حالشون خوبه و خوش میگذرونن ...

سه شنبه این هفته مدرسه افطاری گرفته بود

از صب تا 𝟕 شب مدرسه بودن بچها

منم طبق معمول بخاطر اضطراب اجتماعی فرار کردم خونه و ساعت پنج و نیم اینا برگشتم مدرسه ...

چون دیر اومدم دیر هم رفتم ، ساعت هشت و نیم و خورده ای :>

بخاطر مشاور تحصیلیمون موندم مدرسه و ازش برای عروسی کمک گرفتم ... و اونم بهترین پیشنهاد رو دید ... بهم سریال معرفی کرد و گفتم بشینم سریال ببینم :>>>

الان وضعیتم بهتره ...

دلم برای رفقای مجازی تنگ شده ... توی این یکی هم چاره ای ندارم جز تحمل ...

دوست دارم واقعا یکی از مامان و بابا اجازه بگیره تا تلگرام داشته باشم اما میدونم اجازه نمیدن ... یعنی شکی درش ندارم ... و چاره ای هم ندارم جز تحمل ...

به هرحال ... بیخیال ...

مشکلاته و تحمل ...

من محکوم شدم به تحمل توی این دادگاه خیالی ...

ولش ...

شما چه خبر ؟!

آخر سال در چه حالید ؟!

خونه تکونی خوش میگذره ؟! :))

person Saskia
chat
•••

~زندگی سخت میگذرد اما باید استوار ماند زیرا حق مرگ نداری ...

شنبه بیست و دوم دی ۱۴۰۳، 13:41

شاید باورتون نشه ولی وقتی مامانم بهم گفت امروز تعطیله فقط لبخند زدم و گفتم اگه تعطیل هم باشه من باید درس بخونم

و بعد به صورت غمناکی به حل نمونه سوال ادبیات ادامه دادم با اینکه امتحانم کنسل بود ... 👩‍🦯💔

به هرحال بیخیالش ...

جمعه دیروز و قرار ساعت نه ... خوب بود ... بحث هایی که درمورد مهدویت و ظهور هست رو دوست دارم ...

بزارید این وسط هم یه پارازیت بندازم ذهنم آروم شه

وقتی میبینید وسط بحث سیاسی اعتقادی سکوت میکنم فکر نکنید جوابی ندارم

جواب دارم خوب هم جواب دارم ، منتها فقط وقتمون تلف میشه 👩‍🦯

آروم شدم ... حالا خوبه ...

کلی کار ریخته سرم ... کاش یه نفر بود که برای المپیاد ادبی بگه چیکار کنم ... هوفففف 👩‍🦯

یازده بهمن نزدیکه و همزمان با تلاش های مرگبارم باید برای المپیاد هم بخونم

اون صدتومن پولی که ریختم حیفه ، نیست ؟!

به هرحال

دیشب رفتیم حرم جاتون خالی

خوش گذشت خیلی خوب بود 👩‍🦯

دلم برای بچها تنگ شده ... کاش واقعا میشد تلگرام داشته باشم ... 👩‍🦯

چیزه جالب اینه که دخترداییم بهم چندبار پیشنهاد داده که بیا با حساب من برو حرف بزن باهاشون و تلگرام دانلود کن اما من بچه ی پاکی ام

وقتی پدر گرام میفرماید خیر ، پس خیر 🤌💔

ولی رکبی که خوردم خیلی بد بود ...

1 دی تولد آرتیست شماره 1 بود ... یکی از بچه ها گفت برنامه داریم براشو اینا توهم یه کاری کن بیا ...

منم گفتم باشه ... رفتم به مامانم گفتم مامان برنامشون اینه میشه از بابا اجازه بگیری منم باشم برا تولدش ؟؟؟

مامانم کلا یادش رفت بگه ... :)))))))))))))

رکب خوردی کیومرث بدم رکب خوردی... 👩‍🦯

میدونید شاید اوایلش بحثشون این اتفاق مفتضح برادر عین بود «شاید هنوزم همینه؟!» اما وقتی از مامانم پرسیدم مامان گفت بحثمون رو اینه که تلگرام برنامه اسراییلیه 👩‍🦯

منم خوشم اومد گفتم اوکی ... هرچی شما دستور بدید ... 👩‍🦯

خلاصه الان دی هم تموم شد ... بهمن نزدیکه ...

خانواده با برادر عین و زنش «نمیدونم اونم هس یا نه» میخوان برن تهران

بعد بابام میگه توهم باید بیای تو باید بیای و اینا

حالا که مدارس تعطیله اگه امتحانات بیفته عقب و بیفته یکم و دوم و سوم بهمن ، میتونم تهران رو بپیچونم 👩‍🦯

میدونید دلیل اصلیم این نیست که کاملا قطع رابطه ام با خانواده پدری و حوصله هیچکسو ندارم ، بحث این نیست و شاید نیم درصد این دلیل موثر باشه

دلیل اصلیم اینه که من 5 بهمن آزمون گزینه دو دارم !!

و واقعا حیفه که برم اونجا و هیچ غلطی نکنم و گزینه 2 رو گند بزنم 👩‍🦯

اونجا نه مکانی برای درس خوندن دارم و نه کتاب تست های کیلوییمو میتونم ببرم، پس چرا برم ؟!

علاوه بر این

مگه تو تهران اصلا کسی منتظر دیدن منم هست؟! 👩‍🦯

اونجا فقط میخوان برای بحث برادر عین برن و برای دندونپزشکی

من که اونجا کاری ندارم

نه کار دندون پزشکی و نه کار پزشکی قانونی و نه کار مدرسه و کار مشاوره

اگه برم عملا سه روز زندگیمو به بیهودگی کامل میگذرونم 👩‍🦯

اونوقت هم گزینه 2 رو گند میزنم هم المپیاد

خب حیفه

نیست؟؟

فعلا در حال درگیری با همینم که چه شکلی متقاعدشون کنم که نمیخوام بیام

خدایی فقط یه نفر میخوام که شب بیاد پیشم بخوابه ، همین 👩‍🦯

تازه اگه نبود هم نبود ، تنها میخوابم 👩‍🦯

اگه مادربزرگ مادری عزیز دو سه هفته دیگه بمونه ، میتونم بمونم اینجا و درسمو بخونم ...

خدایی حیف نیست ؟؟ من الان ساعت مطالعم کم کم داره میرسه به 30 ساعت در هفته ...

حیفه اگه بخاطر کاری که ندارم سه روزمو به باد بدم ...

به راستی

کسی نیست من را به فرزندی بپذیرد ؟! 🤌

person Saskia
chat
•••

~حوصله سر برانه ...

پنجشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۳، 1:4

زندگی در همین چند کلمه خلاصه میشود

حوصله سر بر !!

برادر عین اومده خونه ، خسته تر از همیشه و دلشکسته تر از همیشه ...

رده های سفید مو رو لا به لای موهای مشکی رنگ خرماییش میبینم و هر لحظه با درک اینکه داداشم الان 24_25 سالشه غم عجیبی تو دلم میشینه ...

کاش میشد همیشه برگشت عقب ... اما حیف که نمیشه ...

نه حوصله خودمو دارم نه زندگی به فنا رفتمو ... واقعا حوصله سربره ..

کاش من هم مثل ویکتور و آرمی تو فضای شاعرانه و کلاسیک و بنفش زندگی می کردم ...

یا مثل زرا توی زندگی خودم بدون توجه به خستگی و اتفاقات دور و برم ...

خانم 𝙰𝚡 زده آخرین بازدید به تازگی اما هنوز ندیده پیام هامو ...

سروش همیشه دروغ میگه ...

لینک چنل تل رو هم خصوصی کرده و کلا راه ارتباطیم با بچه ها بسته شده ...

حالا تنها تر و بدبخت تر از همیشه زندگیمو میگذرونم ...

مامان !

منو ببخش که هیچوقت نتونستم دختر مورد علاقت باشم و بهت امید بدم ...

ساعت یک بامداده

به این فکر میکنم که امروز چقد بیهوده گذشت و فردا هم به بیهودگی امروز میگذره و همینطور ادامه داره ...

کاش میشد واقعا یه کاریش کرد ... حیف که نمیشه ...

حرف زدن من همیشه اشتباه بوده است و اشتباه است !!

من باید چسبی محکم بر دهانم بزنم و لال شوم !!

شاید این گونه زندگی راحت باشد ...

​​​​​​

person Saskia
chat
•••

~زندگی کثافت آمریکای کثافت 👩‍🦯

یکشنبه چهارم آذر ۱۴۰۳، 15:33

شیطان کش رو کامل نکردم

توکیو ریونجرز رو کامل نکردم

بانگو رو کامل نکردم

سونیک پرایم رو کامل نکردم

تمرین نقاشی نکردم

داستان آرمی و ال رو هنوز ننوشتم

ایده هام خاک خورده

پیامایی که میخواستم بدم ندادم

فراموشی گرفتم

عکسایی که قرار بود بفرستم رو هنوز از کامپیوتر منتقل نکردم به این کوفتی

بافتنیمو کامل نکردم

کمک مامانم نکردم

تنها کاری که در طی این چند ماه و چند وقت دارم انجام میدم فقط درس خوندن ، خوابیدن ، غذا خوردن و کمی حرف زدن با آدمهای دور و برمه

کسل کننده

واقعا کسل کننده 👩‍🦯

کمرم از شدت نشستن درد میکنه و درد میگیره

هرروز دارم پیرتر از بقیه میشم درحالی که بقیه دارن به جوونیشون میرسن 👩‍🦯

مهم نیست به برگام

پریشب که رفتم حرم «جمعه شب» خدامون رو دیدم

خیلی یهویی

خیلی دلمون واسه همدیگه تنگ شده بود ...

نشستیم حرف زدیم و اینا ... اکثرش هم طبق معمول در مورد مدرسه هامون بود و اینکه بچها کجان و اینا 👩‍🦯

گفتش شاید بیت الرسول قرار بذاره همه بیان همو ببینیم

منم گفتم باشه و خوبه و اینا ولی عمیقا ؟! نه من واقعا از جمع های دوستانه و جمعیت زیاد «بالای 10 نفر؟؟ شایدم بالای 5 نفر» میترسم 👩‍🦯

امروزم «یعنی دیروز... درواقع من الان دارم اینو ساعت 12 و 32 دقیقه نیمه شب 4 آذز مینویسم» با بچها رفتیم پیش معاون پرورشی اعتراض و اینا که چرا مارو نمیبرین راهیان نور و فلان و بهمان

ولی من این شکلی بودم که ...

خوب بلدی که تظاهر به ذوق و اشتیاق کنی برای اردوهای خارج از شهر زینب ... قشنگ تظاهر کردن بلدی ...

حتی فکر کردن به اینکه با یه جماعت برم بیرون از شهر برام ترسناک و وحشتناکه چه برسه به اینکه برم باهاشون 👩‍🦯

منزوی تر شدم ، نه؟؟

نه تنها از اجتماع و جامعه میترسم بلکه از جامعه و اجتماع تو فضای مجازی هم میرسم 👩‍🦯

نه تنها تو واقعیت منزوی شدم بلکه تو فضای مجازی و بین دوستای مجازیم هم تبدیل شدم به یه عمه منزوی 👩‍🦯

چه کنم دیگر ... تنهایی امان ما را نبریده است که دیوانه شوم بروم پیش انسان های دور و برمان ... 👩‍🦯

جدیدا کمتر تو نت میچرخم و خب ... خوبه

به هرحال شاید این لعنتی دستم باشه ولی چرخیدنم تو نت کلا 1 ساعت و نیم یا 1 ساعته 👩‍🦯 و خوبه و مشکلی ندارم باهاش خداروشکر 👩‍🦯

به جاش وقتمو با بافتنی و کتاب خوندن پر میکنم و یا حرف زدن با خانواده 👩‍🦯

صورتم جوش زیاده داره

پشت گردنمم همینطور

بخاطره همینه که از جسمم بدم میاد 👩‍🦯 چندش آور 👩‍🦯

چقدر خوبه اینجا خالی عه ، نه؟؟

با اینکه خاطرات هنوز قلبمو به درد میارن امت خوشحالم کسی اینجا نیست و چیزی رو به روم نمیاره 👩‍🦯

تولد امسالمم افتاد فاطمیه 👩‍🦯

خوشحالم

همیشه دوست داشتم تولد نداشته باشم 👩‍🦯

از کیک و کادو و جشن و بادکنک بدم میاد

کاش سال بعدم همین باشه؟؟ نه؟؟؟

به حق علی و آل علی همین شکلی باشه 👩‍🦯

person Saskia
chat
•••

~ خب عنوان خاصی مدنظرم نیست

جمعه چهارم خرداد ۱۴۰۳، 0:28

خب خستمه

امروز دردناک بود ولی زیبا...

مراسم تشییع خفه کننده شلوغ بود...

مشکلی نداشت... کم کم که جلوتر میرفتیم بیشتر بهم خوش میگذشت و از گریه و اشک های شور و داغ لذت میبرم...

به هرحال

به بلاگفا دارم برمیگردم:)))

تو یه وب نویسنده شدم، دارم کار کدنویسی و قالب سازی رو شروع میکنم، وبلاگ سونیکی هارو برگردوندم...

اره خلاصه...

درسمم که همزمان دارم میخونم🗿🤝✨

به هرحال...

امیدوارم امتحانا زود تموم شه...

میخوام جنگل بودنمو با 𝙰𝚡 ادامه بدم... :)))

person Saskia
chat
•••

~ خب هیچی کلا بیخیال مثل همیشه..

یکشنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۳، 16:18

عین روح خسته از جهنم و بهشتم

وضعم کلا افتضاحه

حوصله هیچی ندارم

به خواب چند صد ساله نیاز دارم

به یه خواب عمیق

به هرحال بیخیال

شما چه خبر؟!...

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~ و باران! و معشوق جدا نشدنی اش رعد و برق...

پنجشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۳، 23:20

و باران!

و معشوق جدا نشدنی اش...

رعد و برق!

به راستی آیا این دو نیز داستانی دارند؟!

یا فقط من...

دوباره غرق شده ام در تخیلات و داستان های مزخرفم

و تراوشات ذهن مریض من ؟!

person Saskia
chat
•••

~یکم گریه کن پسر! قرار نیست همه چی همیشه اوکی باشه...

چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۳، 2:1

نقطه سر خط عزیزم!

میدونم دیر به دیر میام سراغت و مثل چندسال پیش

ثانیه به ثانیه باهات حرف نمیزنم

اما اینو بدون!

تو همیشه رازدارترین فرد من تو این دنیایی!!:)

​​​ما از هم جدا نمیشیم مگر با مرگمون...

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~ کی اهمیت میده به اون یه ستاره ای که میخواد بمیره؟!

یکشنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۳، 5:3

این چیزی بود که واقعیت زندگی اش را نمایان میکرد
واقعیت بود!
واقعیت!
_ من اینجام چون مجبورم....
_ وگرنه من هرروز سایه ی عزراییل رو کنار خودم حس میکنم!
_ اون هرلحظه منتظر به دست آوردن روح منه...
_ ولی خدا بهش اجازه نمیده!...

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~و اما... اخرین پست چهارصد و دو!

چهارشنبه یکم فروردین ۱۴۰۳، 2:14

میدونید برای عید خوشحالم

اما فقط به عنوان

​​​​یه روز عادی که داریم طبق معمول همدیگه رو میبینیم و رو مود خوبم

نه به عنوان

عید!

به هرحال...

امیدوارم سال سختی نباشه... مثل پارسال و سالهای قبلش...

خوش بگذره بهتون

هرچقدر از حرفام هم دروغ باشه

این یکی از اعماق قلبمه🚶‍♀️

به هرحال

یه سال زندگی کردنه دوبارست

خوشحال میشم که بهتون خوش بگذره و روزای خوبی رو تو ورق خاطرات ذهنتون ثبت کنید...

امیدوارم امسال ورق خاطرات خوبتون و زیباتون از ورق خاطرات تلختون و زشتتون بیشتر باشه 🤝

پیشاپیش... عیدتون مبارک...

person Saskia
chat
•••

~من بابای خوبی نبودم سهیل:))

پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲، 23:17

_ چرا شب نباید بیاد خونه؟!

_ همه...

_ همه بچها شب باید خونه خودشون بخوابن...

_ همه... همه بچها باید پیش... پیش مامان باباشون بخوابن:))

شاید اگه فقط یه نفر بهم میگفت

_ آروم باش

من اینقدر مجبور نبودم نبض سر لعنتیمو حس کنم و با مشت محکم بهش بکوبونم تا بس کنه...

person Saskia
chat
•••

~زندگیه این؟!!!!!

پنجشنبه چهارم آبان ۱۴۰۲، 15:56

بقیه تو 15 سالگی مافیا میشن آدم میکشن

بعد منه 15 ساله میام میشینم تولید مثل اتم و واکنش اتم ها به همدیگه و عشق و عاشقی هاشونو رو میخونم:)))))

گمشید خواهشا

الاناست که با کف دست هرچی دور و برم هست رو سیاه و کبود کنم

شیمی سگگگگ علوم سگگگگگگگگگگگگگگ

person Saskia
chat
•••

~گفت و گویی میان ذهن و خود!

سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۲، 12:9

پرسیدش :

چه شکلی همزمان همه چیزو یادته و درموردش حرف میزنی و کلنجار میری ، اونم وقتی زندگیت درحال نابودی عه؟!

جواب داد :

زندگیم درحال نابودی نیس

خیلی وقته نابود شده

ارزش اینو داره که بشینم به زندگی نابود شدم فکر کنم وقتی میتونم کمک بقیه کنم؟!....

person Saskia
chat
•••

~ می آمد و پا می شد و شلیک نمی‌کرد!

چهارشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۲، 18:48

« آدما از قصه ساختن خوششون میاد ولی به شرطی که نقش اصلی خودشون باشن و بقیه تو حاشیه! »

پادکست ها...

چه حرف های قشنگی میزنن!

تولد بابام نزدیکه...

امسال کسی نیست برای تولد بابا.... کل بازار رو بگرده...

کسی نیست... آهنگ بزاره...

کسی نیست... منو مجبور به کشیدن نقاشی کنه:).....

نیستش.... نیستش..... نیست.........

سر درد هام دردناکه و اذیت کننده

ولی مهم نیست

مهم چیزای دیگست!

« نترس! میدونم قراره بشکنی... هزار بار پشت سر هم بشکنی! »

پاشو! پاشو احمق!!!

پاشو!! پاشو ببین چه بلایی سره مامان بابات اومده!!! پاشو احمق!!!!

پاشو ببین زندگیت پاچیده شده.... پاشو!!!!

......

متنفرم

از اون دختر لعنتی متنفرم

متنفرم

متنفرم ازش!!!

پاشو

پاشو احمق.....

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~ من و تو به هم هیچ ربطی نداریم...

پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۲، 22:41

ولی توی فاکینگ با اون خاطرات لعنتیت باعث شدی تو ماشین خاله گریم بگیره لعنتی:))

لعنتی

لعنتی

لعنتی

با اون خنده های فاکینگت

با اون

با اون لباسای مسخرت!!

لعنتی

لعنتی

لعنتی....

person Saskia
chat
•••

~ زمان میگذرد و زندگی هنوز پابرجاست:/

شنبه دهم تیر ۱۴۰۲، 19:58

_ اگه دوست دارید میتونید لینک وبلاگتونو کامنت بدین تا وبلاگتون جز 80 صفحه ی بازه گوگلم باشه🤝✨ _

ویرایش : بیخیال خودم یواشکی یواشکی میام لینکتون میکنم🤝✨


حالمان گفتنی نیست چه گویم؟!

به قول دوستی گر گله ای هست حوصله ای نیست !


یکی دوهفته ای میشه خونه نیومده

فک نکنم دیگه اون برادر من باشه...

خنده ی تلخ*

اومدیم روستای مامانم اینا و فعلا همه چیز اوکیه البته اگه مامانم اینقدر سره نت گیر نده:/

مادر من بعد چند ماه اومدم به وای فای

دقت کنید

وای فای!!!

وصل شدم نه نت شما و بابا:/

میزاری مثل آدم استفاده کنم بدون نگرانی یا نههههه:///

به هرحال

همه چی خوبه

فقط اومدم اعلام زنده بودن کنم:/✨

پ.ن : قالب جدید چطوره؟!🤝✨

person Saskia
chat
•••

~اوه شت!

دوشنبه یکم خرداد ۱۴۰۲، 6:12

بااااااااششششششه حالااااااااااااااا «قشنگ حروفا بکشیدش»

فهمیدیم بابا خدا جوووون

ما از روز دختر هم شانسی نیاوردیم:))))

person Saskia
chat
•••

~ برای آن خاطرات شیرین گذشته....!

چهارشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲، 21:34

_ دلم تنگ شده...

- برای چی؟!

_ برای شبایی که تا ساعت دو بیدار میموندم تا مامان اینا بخوابن و وای فای رو روشن کنم و در آخر برم تو وبلاگ پارک پنچری بگردم....

_ برای شبایی که ... مخفیانه داستان مینوشتم.... و تو وبلاگ میزاشتم...

_ برای شبایی که برای ساخت قالب وبلاگ حرفه ای بیدار میموندم و تو فوتوشاپ آنلاین کار میکردم....


عجیبه هیچ کدوم از وبلاگایی که صفحشون تو گوگلم بازه رو نمیخونم نه؟!....

person Saskia
chat
•••

~

پنجشنبه دهم فروردین ۱۴۰۲، 14:8

بهم کمک کن...

چون من بهت کمک کردم!!

person Saskia
chat
•••

~تصوراتی نادرست

دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲، 20:10

میگفت

همونطور که تو ماه رمضون خدا ثواب ها رو صد برابر میکنه

گناه هام صد برابر میکنه:)

حرفش درست نبود

ولی حرفشو دوست داشت!

person Saskia
chat
•••

~ و مرگش درحال فرا رسیدن بود

جمعه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۱، 1:15

و به آنها بگویید

شاید آن شب همه ی شما درحال خندیدن و رقصیدن و شاد بودن بودید

اما بدانید!

من در آن شب...

یکی از مهمترین آدم های زندگی ام را از دست دادم...

خندان بودید ....

و من زل زده بودم...

به رفتنش

به قدم هایش

به خنده هایش....

و چقدر به خود لعنت میگفتم....

که چرا انقدر احمق بودم که به ان نرسیدم!:)

person Saskia
chat
•••

~3/>

جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱، 13:40

و او به طور کل فراموش شده بود...

person Saskia
chat
•••

~سهم من از خورشید حضورت فقط دیدن غروب بود؟!

جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱، 0:25

فک می‌کنی با گریه کردن چیزی درست نمیشه؟!

گم شو!! همین الان گم شو!!!!

اصلا واسم طرز فکر بقیه درمورد فکری که دارم مهم نیست!! به درک!!! میدونی؟! میفهمی؟؟؟ به درک!!!

چنگ زدن به کتابا و‌ پرتشون کندن و بلند بلند خندیدن*

زندگی قشنگه؟!

اوه شت!! معلومه داری زر میزنی احمق!!!!!

دیوونه ام؟!! آره دیوونه ام به تو چههههه به توووو چههههههههههههه ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

متنفرممممممم

گم شید

اصلا مهم نیست

اصلا می‌دونی چیه؟! به درککککک بههههه ددددرکککککک

من یه برگشت خورده ی افسرده ام!! به تو چه؟؟ نه به توووو چههههههههههههه

person Saskia
chat
•••