نقطه سرخط !

و فرشته ای با بال های خونی، در صدای خنده ات، با مرگ میرقصید!

~یه پدیده ی غیرممکن ممکن شده...

شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۴، 15:57

من فقط میخواستم مورد علاقه ی یه نفر باشم ولی الان دارم تبدیل میشه به مورد تنفر همه...

هودی تنمه ولی سرما تو اعماق وجودم درحال رقصیدن و رقصیدنه

سرم درد میکنه، چشام قرمزه و میسوزه ، گلوم از شدت سرفه های خونی و غیر خونی زخم شده

ولی من

هنوز زنده ام ...

و پس از صدها بار به دار آویخته شدن
او هنوز
زنده بود !!

فرض کن اونقدر درس بخونی و درس بخونی و پدر مادر خودتو در بیاری تا بتونی معدل خوب گیر بیاری و بالاتر از همه بچهای کلاس و مدرسه ی لعنتیت باشی

آخر سر، مامانت ، اون روزایی که باید از طرف مدرسه به یه موسسه مشاوره میرفتی ، یادآوریت کنه :))))))

اونوقت میدونید چیه؟!

همکلاسی ها میانو میگن آره من پیش روانکاو میرم پیش اون میرم جلسه با اون دارم بعد تو؟!

هیچی تو فقط میخندی و میگی من لازم ندارم

آره مشکل من همینه...

من واقعا نیازی ندارم!!!!

من نیازی به هیچ آدم لعنتی ای ندارم!!!!

من به اون روانشناس عوضی نیاز ندارم به اون مشاور احمق نیاز ندارم به این نیاز ندارم به اون نیاز ندارم!!!

حرفای این چند وقت مامان خیلی رو دلم مونده خیلی ناراحتم

ولی

ولی؟!

ولی...

اگه کسی قراره این وسط خفه باشه و گلوش محکم گرفته بشه، باید من باشم

قربانی دعواها و اتفاقات و حوادث و حرفها، همیشه منم... همیشه منم و بودم... حتی اگه بهم ربطی نداشته باشه...

... 𝐈'𝐦 𝐬𝐢𝐜𝐤 𝐨𝐟 𝐰𝐚𝐢𝐭𝐢𝐧𝐠 𝐟𝐨𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞

از شدت بغض تو گلوم دارم خفه میشم و عمیقا دعا میکنم تا یکشنبه کارم به بیمارستان بکشه تا اون اردوی اردوگاه لعنتی نرم ولی خدا چی؟! خدا چی میگه؟!...

از شدت دلتنگی دارم ثانیه به ثانیه به مرگ نزدیک تر میشم از شدت بغض ثانیه به ثانیه دارم خفه و خفه تر میشم از شدت اشک ثانیه به ثانیه دارم بیشتر از قبل تار میبینم

ولی برا کی مهمه؟!

هیچکس درسته هیچکس برا خودمم حتی مهم نیست یعنی هیچوقت نبوده...

بابابزرگ میبینی چقدر بدبختم؟!!!

بابابزرگ میبینی دارم چقدر بیشتر از قبل بدبخت تر میشم بابابزرگ میبینی سایه داره بهم میخنده بابابزرگ میبینی؟!!!!

بابابزرگ میگن تو کمترین حالت هفته ای یکبار سر میزنه بهمون ولی بابابزرگ به منم سر میزنی؟!! اصن منو میشناسی بابابزرگ؟!:)

یا چون با بچگیم خیلی فرق دارم منو نوه ی خودت نمیدونی....

بابابزرگ دیدی مامان امشب بهم چی گفت؟!! دیدی دخترت چی میگه؟!!

نه نمیبینی... خب معلومه که هیچ پدری نمیخواد بدی های دخترشو ببینه... خب معلومه...

بابابزرگ به قرآنی که خدا فرستاد قسم میخورم به قرآن مجید اگه اون معاون لعنتی اون شکلی منو گول نمیزد من هیچوقت پامو تو اون جهنم دره ی لعنتی نمیذاشتم!!! بابابزرگ به قرآن مجید قسم میخورم منم اون جهنمو دوست نداشتم ولی کیه که باور کنه بابابزرگ، اصن خودتم باور میکنی؟!!!

بابابزرگ میدونی چیه اصن؟!

من فقط یه خیالباف و رویاباف احمقم، دقیقا به اندازه ی بچگی هام احمقم دقیقا به همون اندازه و چه بسا بیشتر!!!

بابابزرگ من احمقم که فکر میکنم میبینی دارم چه زجری میکشم

من احمقم که فکر میکنم میخونی نوشته هامو

من احمقم که فکر میکنم یه شبم میای تو خوابمو یه دست به سرم میکشی

من احمقم بابابزرگ

من همیشه احمقم بابابزرگ همیشه احمق بودم بابابزرگ

من به همون اندازه ای که داداشم بهم دروغ میگفت احمقم

من به همون اندازه ای که فکر میکنم یه روز همه چی درست میشه احمقم

من به همون اندازه ای که فکر میکنم دوباره اونو میبینم احمقم

من به همون اندازه ای که رویا میبافم احمقم بابابزرگ

من به همون اندازه احمقم بابابزرگ من احمقم!!!

میدونی چیه؟!

خوشبحال همشون خوشبحال همتون

این وسط

همیشه این منم که باید اشک بریزم...

همیشه

همیشه دوست داشتم یه بار

یه بار آسمون هم با من گریه کنه

دوست داشتم یه بار یه نفر رو کنارم داشته باشم که گریه کنه

ولی میدونی چیه بابابزرگ؟!

همیشه وقتی همه چیز نورانی و زیبا بود

من

و زندگی من

تو کثیف ترین و تاریک ترین حالت خودش بود...

من احمقم که فکر میکنم یه نفر کمکم میکنه من احمقم که هنوز به اندازه ی بچگیم دوست دارم بابابزرگ من احمقم منم باید مثل بقیه کمرنگت میکردم تو ذهنم

من احمقم بابابزرگ من احمقم

من همیشه احمق بودم...

_من میشم اون جونگ کوکی که تلاش میکنه همه چیزو درست کنه، همه چیزو باهم درست میکنیم، باشه؟!

میبینی تهیونگ؟! میبینی خانم AX ؟!
حالا این منم که تبدیل شدم به تهیونگ تو دزیره که زندگیش دائم درحال فروپاشیه
میبینی؟!
حالا نقشامون عوض شده
ولی تو نیستی که منو از دست دردی که دارم میکشم، نجات بدی...
نیستی تا سیگار دستمو بگیری و بزاری کنار
میبینی؟!...
حالا که نقشامون عوض شد
تو نیستی...
و من تنهام توی دنیای پر از فریاد کر کننده...

person Saskia
chat
•••

~از اعماق روح شکسته ام اما قاضی من را محکوم به ادامه کرده است!

چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴، 12:49

قاتلی به دنبال من است که گاه به گاه، در آیینه میبینمش!!

_داستایوفسکی_

حالم؟! تعریفی نداره... افتضاح!!

پدر بخاطر کارای بازنشستگیش رفته تهران، و داره روز تولدشو برای به دست آوردن حقوق بازنشستگیش، سپری میکنه.

درد نداره... داره؟!:) من خوبم

بیخیال

دیشب که نه پریشب، با دایی بزرگه رفتیم مسجدی که برای روستای خودمونه... ولش کن خودمو راحت میکنم مسجد نقویه!!! نزدیک حرمه تقریبا...

موقع برگشت هم برای اینکه یه دیدار کوچیکی از نوزاد کوچیک خانواده ی پدری، یعنی پسرعموی کوچیکم داشته باشیم، رفتیم اونجا... کوچیک که میگم واقعا منظورم کوچیکه!! کلا 2.5 کیلو بوده وقتی پا به دنیای کثیف اینجا گذاشت:)

دایی هم از فرصت استفاده کرد و رفت خونه شام درست کرد تا بهونه ایجاد کنه برای رفتن من و مادر به خونشون!

خلاصه...

تقریبا ساعت دوازده و نیم اینا شاید دیرتر، برگشتیم خونه... و برادر عین و زنش اونجا بودن... و خواب... فردا صبحش، موقع خوردن صبحونه ای که برادر زن گرامی درست کرده بود، برادر عین گند زد به صبحونه خوردنمون... ناراحت بود از مادر!

_شما ما رو آدم حساب نمیکنید که رفتید اونجا...

-به خدا ما نرفتیم اونجا که مفصل مهمونی داشته باشیم!! ببین بسته ی نبات و زعفرون هنوز خونه ست!!

_نه من/ما بی ارزشم/بی ارزشیم که رفتین اونجا و خبر ندادید...

و منم، طبق معمول خودنمایی کردم...

_نه! حرفای مامان بی ارزشه که گوش نمی کنی!

و ساکت شد...

.....

و دیشب...

از اونجا که سه شنبه ها شیفت ثابت مامانم برای حرمه، من دیروز رو از ساعت سه تا نه شب و نه و ربع شب، تنها بودم. بعدش دایی یکی مونده به آخر، با زندایی و سه پسر گل پسرش، اومد دنبالم و رفتیم هیئت...:)))

همه چی خوب بود، مادرم اومد اونجا... سفره رو پهن کردن و رفتیم پیش مادر نشستیم، که مادر یهو گفت کم بخور که داداش پیتزا گرفته...

منم نمیدونستم سه تیکه فلافل رو چه شکلی کم بخورم، بخاطر همین خوردم اما کم نه، همون سه تیکه رو...

بعدش، دقایق طولانی رو منتظر دایی بودیم تا دست از سر بچهای هیئت برداره و بیاد ما رو ببره خونمون...

رسیدیم خونه، داشتیم قدم برمیداشتیم سمت ساختمون و آسانسور و مامانم حرف میزد

_خیلی دیر اومدیم اونا حتما خوابن

_همون موقع که پایین بودم بهم گفت زنگ بزنم بهت که بیای... ولی نزدم...

رسیدیم خونه، خواب بودن... جعبه ی پیتزا هم دست خورده روی اوپن بود...

ناراحت بودم... از برادر؟! از زنش؟! از کی؟! نمیدونم...

ساعت یازده و نیم بود و عجیب بود خوابیدنشون، چون اینا درحالت عادی تا یک و دو شب فیلم میدیدن...

از دیشب... چشمام میسوزه... و هیچکس نفهمید دیشب بهم چی گذشت...

و امروز...

برادر خیلی عصبانی صبحونه نخورده زنشو گذاشت و رفت...

بعد چنددقیقه اومد دنبال زنش و زنشو برد... دلیل عصبانیش دیر بیدار شدن و دیر شدن و چک و قسط هاش بود...

مامان سر سفره حرف زد و سوال پرسیدم...

_پدر بچه‌ها حمال بوده حالا بچه ها هم حمال شدن...

-هردوتاشون؟!

_بزرگه که حمال شده، کوچیکه هنوز معلوم نیست رشد نکرده ببینیم...

و در نیمه ی شب و تاریکی ،

اشکی پنهان ،

لغزید و افتاد

بدون اینکه حتی یک نفر ؛

بدود برای نجات دادنش از میان گودال افکار !

بدم میاد...

از این حرفها... بدم میاد... از عمق قلبم بدم میاد...

وقتی نا امیدی مادر و پدر رو نسبت به خودم میبینم، احساس میکنم تمام دویدن هایی که بین صخره و دره ها انجام دادم، بی فایده بوده... احساس میکنم باید متوقف شم و پا پس بکشم...

تو سینم احساس سنگینی میکنم، احساس سنگینی از شدت ناکافی بودن

تو آیینه به خودم نگاه میکنم و چیزی جز سیاهی عمیق نمیبینم...

سوالات جواب داده نشده ی ذهنم تو ذهنم میچرخن و میچرخن و میچرخن...

_آیا میتونم سختی هایی که بخاطر برادر عین کشیدن رو، از ذهنشون با موفقیتم پاک کنم؟!

_آیا میتونم لبخند ذوق رو به لبشون بیارم؟!

_آیا کافی هستم؟! آیا بچه ای که میخوان، هستم؟!

پیام بابا رو میبینم، هنوز جواب ندادم...

چی بگم؟! آیا اصلا... حرفی برای گفتن دارم؟!...

.......

دیشب... همش با خودم میگفتم هیچوقت حق با من نبوده... حق یا با برادر عین عه یا با مادر و پدر

من صرفا یه آدم، یه روح اضافی ام که تصمیم میگیره با کی باشه، یا صرفا یه تماشا کننده ام...

من، بین این قضایا مهم نیستم... یعنی هیچوقت نبودم....

پس چرا.. پس چرا اینقدر از برادر و زنش متنفرم؟؟؟ چرا؟؟؟

دیشب، بخاطر اینکه ازشون بدم میاد اشک میریختم...

احساس اون کسی رو داشتم که داره با حرفاش به کسی کمک میکنه اما این کمکش، بیشتر شبیه شکنجه ست تا کمک...

من... آره درسته باهاشون بدرفتاری میکنم و بد حرف میزنم اما... اما....

واقعا میخوام بهشون بفهمونم... بفهمونم که هنوز ناراحتی های مادر و پدر، تو دلشون هست...

میخوام به برادر بفهمونم که... بفهمونم که دوسش دارم... ولی... ولی فقط دارم گند میزنم...

حرف دیروزم غلط بود؟! غرغرهایی که میزنم غلط بود؟ بی اهمیتی هایی که میکنم غلطه؟!!

ولی... ولی...

چرا هیچکس اون طرف من رو نمیبینه...

چرا وقتی که ازش جلوی عمه دفاع میکنم رو نمیبینه... چرا وقتی که از اون و زنش تعریف میکنم و میگم چقدر خوبن ، نمیبینه....

چرا... همیشه... طرف تاریک من دیده میشه؟!

دیشب... از خودم... تو آیینه.... می ترسیدم...

یعنی من... همیشه اینجوری بودم؟؟؟ من... همینقدر ترسناکم...؟؟؟

گاهی اوقات دوست دارم واقعا یک نفر بیاد بهم بگه، نه اشکال نداره تو حق داری حالت بد باشه و متنفر باشی، مشکلی نداره دلهره داشته باشی و نگران باشی برای کسایی که تنفر داری ازشون....

نمیدونم... گاهی اوقات به خودم میگم که خب حداقل خوبه که همدم بلاگفا ، مثل منه ...

هرچند خوشحال نیستم، تجربه های دردناک چیزی نیستن که بخاطرش آدم خوشحال باشه... نه؟!

هرروز، اغلب اوقات...

تصویر پاک نشده ی ذهنم جلوی چشمم میاد و صداهای فراموش نشده باز تو گوشم طنین انداز میشن

پسری که با صورت قرمز و عصبانیت یقه ی باباشو گرفته، مادری که پای پسرشو گرفته و افتاده زیر دست و پا و صورتش خیسه اشکه

صدای دادش تو گوشم می پیچه

اون روزی که از خواب بیدار شدم و داد زدم : حق نداری سر مامان داد بزنی!! اون روزی که مامان دستمو گرفت و فرار کردیم از خونمون... اون روزی که وقتی برگشتیم و اتاقشو دیدیم، همه چی پرت شده بود و صندلی ترک برداشته بود...

تصاویر تو ذهنم... تصاویر و صداهایی که بخاطر یک دختر تقریبا سی ساله، ایجاد شدن...

گریه ها و اشک هایی که برای یه عشق مزخرف ریخته شدن...

حالا

برادر عین بیست خورده ای سالم، به همراه زن تقریبا سی سالش، رو به روم وایسادن

دختری عینکی که زندگیش دچار تحول شده و چادری شده... به همراه برادر عین...

میترسم

میترسم تصاویر دوباره تکرار شن... میترسم صداها دوباره گوشمو کر کنن و خراش بندازن...

بدم میاد... ازشون بدم میاد...

از تصاویر و صداها یا از ایجاد کننده‌ش؟! از چی بدم میاد؟! از چی تنفر دارم؟!...

میترسم... از همه چی... از همشون...

سرده...

خیلی... سرده....

person Saskia
chat
•••

~آخر هیچ داستانی زیبا تموم نشده که الان زیبا تموم بشه!!!

چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴، 11:7

_بیا درموردش حرف بزنیم

-در مورد چی؟! دقیقا درمورد چی؟؟ نمی‌خوای این کثافت بازی لعنتی رو تموم کنی؟؟؟

_این مشکل حل میشه!!

-نه!!!! حل نمیشه!!! حل نمیشه نمیشه حل نمیشه!!! بفهم این لعنتی رو!!! خب؟؟؟!!!!

_الان چته؟؟

-من خوبم!!! من خوبم!!!

_خوب نیستی!!

-خب نباشم!!! به کسی ربطی داره؟؟؟ اصلا اهمیتی داره؟! نه معلومه که نه!!!

-بهم نگاه کن لعنتی!!!! بهم خیره شو!!!! ببین منو!!! چی میبینی؟؟؟ انسانی که زنده ست داره زندگی میکنه؟؟؟ تو آدم جلوت میبینی؟؟؟؟!!!

_تو حالت خوب نیس

-من کاملا خوبم!!!!!

-منو ببین!!! چی می‌بینی؟؟؟ یه آدم شاد و خوشحال؟؟؟ چی میبینی تو چشای من؟؟ شادی و لبخند؟؟؟ چی میبینی؟؟؟!!!!

-نگاه کن!!!

-من شکستم!!!! من دیگه وجود ندارم!!!!

-بهم خیره شو!!! چیزی جز تیکه های شکسته شده میبینی؟؟؟ چیز جز پازل درهم برهم و گیج کننده میبینی؟؟؟

-چی میبینی؟؟؟ لعنتی حرف بزن بگو چی میبینی!!!!

person Saskia
chat
•••

~قابلیت گریه کردن دارم ولی اهمیت داره؟! نه معلومه که نه!!!

جمعه ششم تیر ۱۴۰۴، 17:18

~اون هیولا رو از اینجا بیرون کنید!!

و به راستی که هیولا، منم...

آه، به هرحال

سلام!

ساسکای حالا بعد از تموم شدن جنگ، برگشته...

به هرحال

چی بگم؟! نمیدونم

تابستون شد و علافی های من شروع

علافی؟! بزارید این شکلی بگم که برادر عین گرامی همراه زنش اومدن پونصدتا کار انداختن بهم میگن نگین کاری کن

خودم قبول کردم و گفتم باشه،

چیز آوردن، شابلون

منم تازه کار اصن تاحالا نگین کاری نکردم برای لباس:/ اومده بهم داده توقع داره روزی 52 تا که مجموعا میشه 156 تا نگین، براش بزنم!!! ببخشید برادر عین ولی اگه زن تو مینشسته روی 100 یا 40 تا نگین کاری روی لباس رو چیز میکرده، بیکار بوده!!

منو میبینی؟! من بخاطر این چیزی که بهم دادی و توقعی که ازم داری تقریبا یک هفته یا کمتره که شب، نماز صبح میخونم بعد میخوابم!! چرا؟؟ چون بیکار نیستم مثه زنت ده نه شب بخوابم هفت صبح بیدار شم بشینم فقططط سر کاره تو!! آرهههه منم کارای دیگه ای دارم داداش، درس دارم داستان دارم طراحی دارم و کلی کار دیگه که میدونم حتی به کلیه تو و زنتم نیست!!

بیخیالش

از ایده ی خواهر بودن خوشم نیومد

خدایا لطفا منو دیلیت اکانت کن👩‍🦯

به هرحال

خبری دور و برم نیست نه اتفاقی نه حرفی نه چیزی

آدمی پوچ هستم رقصان وسط میدان دنیا!

این مدت دلم میخواست دختری باشم که همش پایه کاره و تو فضای مجازی کار میکنه و تبیین میکنه مسایل اجتماعی و از این چرت و پرتا

ولی متاسفانه الان تبدیل شدم به دختری که داره کار میکنه برا داداشش و فوق فوق میتونه جمعه ها نماز جمعه بره گوش بسپره به سخنرانی علم الهدی و اجراشون کنه، هرچند اگه امام رضا هم بطلبه منو میتونم برم!!

امروز نمازجمعه رفتم

موقع برگشت، مامانم اینا هرچقدر زنگ میزدن اون دوتا بشر حاوی فحش های سانسور شده، جواب نمیدادن

گفتیم اوکی شاید رفتن

رسیدیم خونه دیدیم ماشینشون پارکه:/

حرصمون گرفت

رفتیم جای در خونه، زنگ میزدیم جواب باز نمیکردن درو، بابا کلید انداخت بره داخل در از داخل قفل شده بود توسط زن داداشم:///

آخرش دیگه بابام مشت زد به در خونه

مامانم ترسید گریش گرفت رفت ://

دقیقا بعدش زن داداشمون از خواب لطفففف کرد بیدار شد و اومد در و باز کرد:////

حالا چی بوده؟!

بعله این دوستان نا چیز و بدون چیز تو خونه ، تو اتاق، خواب بودن و در اتاق هم بسته بودنننننن

و چی میگفتن؟!

ما صدای زنگ نشنیدیم :///

تلفن هاشونم خاموش هزارالله اکبر....

چی بگم؟!

حالاااا

حالااااااا

بابام رفت شوخی شوخی زد تو کمر داداشم که من هنوزم میگم باید طوری میزدن که کمرش نصف شه

مامانم که گریه کردههههه فحش داده که چرا درو باز نمیکننننن

گفت :

نزن بچمووووو میخواد برام نوه بیارههههه نزننننن

و من همون لحظه مامان دور کردم ازشون و گفتم :

منم میتونم نوه بیارم �صرفا فقط برای اینکه دست از سره لوس کردنش بردارن:/�

بعد مامان گفت:

نههه تو نوت برای یکی دیگسسسس

من هیچی نگفتم

ولی هنوز از اون بی چیزا ناراحتم

به حدی که دوست ندارم دیگه براشون نگین بزنم👩‍🦯

مامان خیلی داره لوس میکنه اون مرد گنده رو

اه

حالم داره بهم میخوره واقعا

یه نفر بهم میگفت نه تو حسودی میکنی

نه این اسمش حسودیه؟؟

به خدا من پسر بزام مطمعن باشید مرد بارش میارم و کاری میکنم خودش حتی از کلمه ی لوس بدش بیاد!!!

بابا حال آدم بهم میخوره

هی میان بغل هم میشنن صدای خودشونو نازک میکنن ناز میکنن خودشونو زنیکه سر اونو نوازش میکنه مرتیکه سر اونو

بابا جمع کنید مسخره بازی هاتونو از خونه ی ما گمشید برید خونه خودتون این چیز بازیا رو انجام بدید! اه!!

باز مامانم که هی قربون صدقه ی پسرش میره:/

مامانو میتونم درک کنم چون مادره ولی این دوتا رو نهههه دلم میخواد بندازمشون بیروننننن

خیلی معلومه دلم پره؟! آره خب دلم پره!!! چرا نباشه؟؟!!

حالم ازشون بهم میخوره👩‍🦯💔

خدا کنه زودتر جمع کنن خودشونو برن فقط

برن فقط برننننننن

بیخیال

بیاین خودمونو سره چندتا چیز حرص ندیم:/

پ.ن: لطفا ادامه این 1670 مین پست لعنتی رو نخونید!!!

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~!!Stop thinking about

چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴، 20:5

!! 𝐒𝐭𝐨𝐩 𝐭𝐡𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐚𝐛𝐨𝐮𝐭

سرم داره از شدت افکار از هم گسسته میشه، طبق معمول

نه

این دفعه درمورد خودم نیست، درمورد بی ارزش و احمق بودن خودم نیست!

این دفعه درمورد زندگی ناتمومه تموم شدنیه!

نریختن حقوق بازنشستگی پدر، مراسم ناکام و نامعلوم و مجهول برادر عین، مادر نگران

به خودم میام و میگم بیخیال بابا ملت دارن سختی های بدتر از این رو میکشن

ولی باز یه خودم میام و میبینم قسط های باقی مونده از وام هایی به که پدرم به سختی تونسته بگیره

به خودم میام و میبینم هنوز لوازمی ک برعهده ی برادر عین عه، گرفته نشده و برادرم مونده زیر بار کلی قسط و چک

به خودم میام و میبینم مادرمو که داره سردرد های روزانه شو بدون گفتن ذره ای حرف، تحمل میکنه و با خودش به زندگی تموم نشدنی تموم شده فکر میکنه

پول!!!

چیزی که به معنای واقعی ارزشی نداره اما اونقدر مهمه که اگر نداشته باشی، نه کسی دوستت خواهد داشت و کسی حتی بهت نگاه میکنه

به خودم میام و میبینم تازه داره ارزش پول توی ذهنم شکل میگیره

چهره پیر و خسته ی بابا 50 سالم رو میبینم که با چروک رو پیشونی هاش روی مبل نشسته و به گوشی و یادداشت هاش خیره شده

به موهای سفید شده ی برادر عین نگاه میکنم و اخم حاصل از چک و فروش های کم فروشش میبینم

و در بین مردم غرق شده در پول و شادی،

چه کسی میتواند وضعیت کسانی را مانند ما، و یا حتی بدتر از ما را درک کند؟؟!!

به تلویزیون خیره میشم و آدمایی رو میبینم که تو روی مردم میخندن، آیا برای اینها ذره ای اهمیت داره جیب خالی افرادی مثل ما و بدتر از ما؟؟؟

مادر پشت گوشی برای برادرش تعریف میکنه که :

آره... آقا ؟؟؟ زنگ زده به سازمان بازنشستگی و زنه وقتی صدای آقا؟؟؟ رو شنیده، تلفن روش قطع کرده:)))

یکسال از بازنشستگی پدر 50 سالم میگذره و تمام این 365 روز، با پول اجاره ی دو خونه گذشته و پاداش بازنشستگی ای که تو یکی دوماه برای قسط ها، خرج شد، گذشت

و آیا کسی به فکر ما و افرادی بدتر از ما هست؟!

نمیدونم صبری که میگن معناش چیه

صبر ایوب یا صبری چندروزه؟!

صبر ایوب یا صبری چندماهه؟؟؟

نمیدونم...

چندروز دیگه بیشتر تا مهلت قرار داد خونه نمونده

خونه ی تهران؟؟ معلوم نیست اصلا فروش بره یا نه...

خونه ی جهاد مشهد؟؟ برادر عین اون خونه رو برای زندگی میخواد... ولی معلوم نیست که بتونیم بدیم بهش یا نه... میدونی چرا؟؟؟ چون اگه خونه ی تهران تو این وضعیت فروش نره و حقوق بابا هم درست نشه، مجبوریم برای ادامه زندگی اونو بفروشیم... و برادرم مجبوره دنبال خونه باشه... اونم توی شهر غریبی که مشهدی سره مشهدی رو کلاه میذاره!!

هیچوقت اینقدر از مردم مشهد بدم نیومده بود.... :)))))

غریب گیرمون آوردن... غریب گیرمون آوردن تو شهر غریب آشنا...

دیروز....

تو شبکه خبر زیرنویس کردن گه سازمان بازنشستگی تامین اجتماعی داره حقوقا رو میریزه به حساب

با خیال بچگانه ی نرسیده به جوانی، گفتم : چه عجب!!! به خودشون اومدن!!! دست به کار شدن!!!

ولی با حرف مامان رو به رو شدم که گفت : منظورشون بابا نیست زینب.... بابا هنوز کار داره... :)))

شاید اگه با اون مشاور صحبت میکردم، میگفت به تو ربطی نداره

ولی نه...

ربط داره...

کمر پدرم داره میشکنه، به طوری که نمیتونه مثل همیشه زیاد میوه بگیره، نمیتونه خوراکی بخره یا هرچیز دیگه ای...

مادرم داره خمیده تر و خمیده تر میشه و دستاش هر روز دارن بیشتر و بیشتر پینه میبندن و سرش هرروز بیشتر درحال ترکیدنه از شدت افکار

برادر 25 سالم داره پیر و پیر تر میشه، نه فقط بخاطر مغازه ی اجاره بالاش و هزینه ی بالای تولید، بلکه بخاطر زخم زبون های خانواده پدری...

چه شکلی بهم ربط نداشته باشه خانوم مشاور؟؟؟

آخرشم که...

به کسی بگی... چیزی نمیگه...

جز یه سری چرت و پرت های مزخرف و احمقانه ...

چیزی نمیگه و شروع میکنه به حرف زدن پشت سرت... و گاهی اوقات جلوت؟؟!!

....

حرف عمه ی کوچکیم رو فراموش نمیکنم که جرعت به خرج گرفته بود و داشت، جلوی من، مادر، خواهرش و دختر خواهرش...

درمورد بابام میگفت...

قربون داداشم بشم که زیاد کمکی نکرد... یه سکه داد فقط...

و میدونی چی خوشحالم میکنه؟؟؟

اینکه خندیدم و جلو جمعیت گفتم: بابای من کمکی نکرد؟؟؟ عمه درسته من اونموقع بچه بودم ولی فکر کنم کمک هایی که بابام بهت کرد رو بیشتر از خودت یادم باشه!! بابای من کی بهت هدیه نداد و فقط به یک سکه راضی شد که اینو میگی؟؟؟

مامان...

مامان کاش میذاشتی بیشتر باهاش حرف بزنم...

عمه... عمو...

مفهوم هایی که خیلی وقته از ذهنم خارج شدن!!!

ب.ب.ن: این پست برای چند هفته پیشه!!

person Saskia
chat
•••

~لعنتی تر از زمان وجود نداره!

پنجشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴، 12:2

ساعت دو عه نیمه‌شبه

دو ؟!

نه یکم ازش گذشته ...

یکم از ساعت رند گذشته ...

یکم از 00:00 نشون دهنده ی نیمه‌شب و وقت آرزو گذشته ...

گذشته ، این دفعه واقعا گذشته ... !

هرچقدر بیشتر به زندگیم و ساعت ها و ثانیه های از دست رفتم نگاه میکنم ، بیشتر میفهمم که اگه چیزی گذشته ، تقصیر خودم بوده که گذشته ... تقصیر خودم بوده که گذاشتم بگذره ...

لعنتی !

زمانم گذشته !

زمانم گذشته و دیگه هیچوقت قابل برگشت نیست !!!

*مکث کردن*

میگم ... کاش می شد برگرده ... نه ؟!...

برگرده یه سال پیش ، دو سال پیش ، سه سال پیش ...

نمی‌دونم ولی کاش فقط برگرده ، نه ؟!

دلم براش تنگ شده ... دلم براشون تنگ شده !!

آره ... همشون ... همش ... همشون ...

و کاش ...

و کاش فقط یکم زمان برگرده عقب ...

فقط یکم ...

فقط برگرده و به اون احمقی که به صفحه ی گوشیش خیره شده ، سیلی بزنم و فریاد بزنم :

از دستش میدی !!!

از دستشون میدی !!!

لعنتی چرا میخوای همه چیزو گند بزنی بهش ؟؟؟!!!!

و دوباره سیلی بزنم و‌ یقشو بگیرم و بگم :

می‌دونی اشتباه من و تو چیه ؟!

اینکه هر دوتامون تا وقتی که چیزی رو داریم ، قدرشو نمی‌دونیم !!!

دست از سر این نفهمی بردار احمق !!!

دست از سر خودخواهی احمقانت بردار دست از سر جلب توجه لعنتی ای که سعی در انجامش داری بردار احمق !!!!

ولش کنم و محکم بزنمش زمین ... ادامه بدم و بگم ... :

دوستات و برادرزاده هات و زندگیت توی این دنیایی که به سختی برای درست کردنش تلاش کردی ،

چیزایی هستن که در برابر به دست آوردن خودت که هیچوقت نتونستی به دستش بیاری ،

از دست میدی ...

تو باارزش ترین چیزاتو ...

برای اون برادر ابله عوضی از دست میدی !!!!

دست از سر وابستگی احمقانت به اون عوضی بردار ، احمق !!!!!

.......

ساعت دو عه نیمه‌شبه ...

نه ! یکمی بیشتر ...

یکمی بیشتر از ساعت 00:00 و ساعت آرزوهای برآورده نشده ...

دلم براش تنگ شده ...

دلم براشون تنگ شده ...

نمیشه زمان یکم برگرده عقب ؟!

یکم ؟!

یک سال ... دوسال ... سه سال ...

یکم برگرده ...

فقط برگرده و به اون احمقی که به صفحه ی گوشیش خیره شده ...

سیلی بزنم و داد بکشم و بگم ... :

چرا تحمل نمیکنی لعنتی ... ؟؟؟

گریه کنم و محکم بزنم تو‌ گوشش و بگم :

همه چی داشت خوب پیش می‌رفت

چرا گند میزنی لعنتی ؟!

چرا میخوای بری از گروهتون...؟؟؟

چرا ؟!...

چرا میخوای خراب کنی ...

چرا ...

چرا ... ؟؟؟ ...

person Saskia
chat
•••

~حالمان بد و روحمان بد تر است

شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۳، 21:11

بچه پسر سه چهار پنج ماهه الان جلومع

ولی حتی جرئت نمیکنم برم سمتش

دوستش دارم ، می‌خوام بغلش کنم و باهاش بازی کنم و وادارش کنم تا منو عمه زینب صدا بزنه

اما یه سری آدم اینجان که منو از این کار منع میکنن

تو کل زندگیم از یدونه خانواده متنفرم که اونم خانواده ی دخترداییمه که به سال از من کوچیکتره

از دختر داییم و مامان لعنتیش متنفرم

اصلا هروقت میبینمشون عذاب میکشم

بدم میاد

از نگاه و از حرفاشون متنفرم

می‌خوام بالا بیارم ،

حالم داره بهم میخوره

لعنتی ...

من این بچه پسر رو دوست دارم ....

این پسردایی کوچیک سه چهار پنج ماهه رو دوست دارم .... :))))

person Saskia
chat
•••

~f*u !!!

پنجشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۳، 2:34

چند دقیقه پیش دیگه نتونستم تحمل کنم
میسوزه... صورتم میسوزه...:)))
واقعا درحال حاضر در موقعیتی قرار دارم که میخوام بخوابم و تا سالها بیدار نشم ... میخوام بخوابم و واقعا بیدار نشم ...
هیچکس نیست ... واقعا توی این جهنم دره لعنتی هیچکس نیست ...
واقعا هیچی واقعی نیست هیچی وجود نداره هیچ فرصتی نیست هیچ تلاشی نیست هیچ حوصله و زندگی ای نیست
واقعا هیچی نیس
دیگه حتی خاطراتم نیست اشک نیست گریه نیست خنده نیست
هیچی نیست
هیچی
کاش فقط زودتر تموم شم و برم کاش زودتر ساعت شنی لعنتی عمرم بشکنه و عقربه های ساعت زندگیم متوقف بشن
کاش فقط تموم بشم
و خلاص شم
کاش
کاش واقعا یکی با من هم بود !!!!

person Saskia
chat
•••

~لطفا بخونید!!!!

یکشنبه هشتم مهر ۱۴۰۳، 21:40

شهادت چیزی نبود که نصیب هرکی بشه ...

چیزی نیست که نصیب هرکی بشه ...

به قول شهید ابراهیم هادی ...

مشکل کار ما این است که برای رضای خدا همه کار میکنیم الا رضای خدا !!

به فکر مثل شهدا مردن نباش ! به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش !! :)))

این همه بی تفاوت بودیم نسبت به همه چی تهش که چی؟؟ چی شد آخرش؟؟؟؟

فکر میکنید واقعا فقط با دعا همه چی درست میشه ؟؟؟ با دعایی که از ته دلمون هم حتی نیست ؟؟!!!

معلم دینی قشنگ میگفتش که آدم خوب تو این دنیا کم پیدا میشه !!!

با نگران بودن ما و اشک ریختن ما قراره چیزی برای اونا درست بشه ؟؟؟ قراره مشکلی حل بشه ؟؟؟

قراره مشکلی فقط با دعا کردن و بدون تلاش حل بشه ؟؟؟؟

خدا تو قران چی گفته ؟؟ گفته کار از تو پاداش از من !! بلند شدن و تلاش از تو ادامه ی کار با من !!!

ولی کدوممون حتی به حرف خدا گوش دادیم ؟! :)))) کدوممون ؟؟؟؟

نمیگم تفنگ بگیریم دستمونو بریم وسط میدون

رهبر اگه میدونست جهاد توی وضعیت الان خوبه خودشون دستور میدادن !!

ولی نمیتونیم تفنگ دستمون بگیریم و تو فضای مجازی شروع به کار کنیم ؟؟؟

مگه ما چیمون از آمریکاهایی که اونطرف دنیا رییس جمهورشونو و نتانیاهو رو فحش خور میکنن و اعتراض میکنن کمتره ؟؟؟

مگه ما چیمون از اونا کمتره که نمیتونیم حداقل برای آگاهی مردم خودمون و افراد بی اهمیت خودمون کاری کنیم ؟؟؟؟!!!!

میدونید چیه ؟؟؟

همه فقط حرف زدن بلدیم !!!

میگیم از فردا شروع به کار فرهنگی و جهادی اینا میکنم ولی فرداش کی میرسه ؟؟؟ کی اون فردا میاد تا بلند شی و کار کنی برای زن و بچهایی که بی دلیل دارن جون میدن ؟؟؟

البته بی دلیل هم نیستا !!!!

برای پس گرفتن کشورشون دارن جون میدن ...

آخر همه ی اینا هم میگیم

چرا آقا چیزی نمیگه ، چرا آقا دستور نمیده ، چرا آقا کاری نمیکنه

به قول مامانم مگه آقا همه کاره ست که همه کار بکنه ؟؟؟!!!

اصلا خودمون هم میخوایم که اتفاقی بیفته تا آقا حرفی بزنن ؟؟؟

معلم دینی امروز قشنگ میگفت

یکی پرسید آقا مگه دستور جهاد ندادن

جواب داد

آقا نمیتونن این کارو کنن ، ما یهو نمیتونیم وارد جنگ بشیم که .

شاید آقا الان خودشونم مثل ما سرگردونن

که نیستن ! اصلا سرگردون نیستن !!

آقا خوب بلدن باید چیکار کنن و چیکار نکنن

ولی ما نمیتونیم وارد جنگ بشیم

چون ، اینکه آمریکا قوی تره یه حقیقت تلخه !

رهبرمون امام خمینی چهل پنجاه سال پیش چی میگفتن ؟؟

اگر تموم مسلمان های دنیا باهم یه سطل آب بریزن رو اسراییل ، اسراییل نابود میشه

چهل پنجاه سال گذشت و هنوز اسراییل برپایه !!!

حداقل این وظیفه ی ما نیستش که مسلمون های بی اهمیت به این قضیه رو از لاک خودشون در بیاریم و بهشون بگیم چه خبره ؟؟؟

مگه ما چیمون از بقیه کمتره که نمیتونیم توی فضای مجازی کاری کنیم برای آگاهی مردم ؟؟؟ نه فقط برای ایران بلکه شاید بقیه کشور ها !!!

امروز فلسطین و لبنانو میزنن فردا هم یمن و ایران و عراق

آخرشم همه چیزو میندازیم تقصیر رهبر ...

تهش که چی ... ته تموم این بی اهمیت ها و دعاهایی که از ته دل نیست چیه مگه ...؟؟؟

نمیگم همه این شکلی ایم اما ... اما ... :)))))

ارزششو نداره اعصاب خودمونو بخاطر آگاهی بقیه ، اذیت کنیم ؟!

یکم حداقل ؟؟

حداقل بخاطر ثوابی که بعدش به دست میاریم هم ارزش نداره ؟؟

معلم دینیمون باز امروز قشنگ گفت ...

گفت ما همه امام زمان رو موقع بدبختی هامون صدا میزنیم ... بقیه موقع ها یادمون میره امام زمانی هم وجود داره ...

اگه مسلمون ها ، از ته دلشون ، از اعماق دلشون امام زمان رو بخوان

امام زمان همون روز ، همون موقع ظهور میکنه ...

اما ... کی الان امام زمان رو میخواد وقتی اکثر مردم نگران مال و اموال و یا از دست دادن کارهاشونن ...؟؟ :)))))

...

اونقدر حرف تو ذهنمه که داره سرم میترکه

چه شکلی میتونیم بی اهمیت به تلویزیون نگاه کنیم و چیزی نگیم ...؟:)))​​​​

person Saskia
chat
•••

~آخرش هم جانی نماند برایش تا چیزی به یادگار بگذارد

شنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۳، 13:51

دستام میلرزید دیشب

از شدت درد ، از شدت ناراحتی

از شدت غم ، از شدت بدبختی

اشکال نداره

ولی

دلم میخواست اینجا میبودی

توی روستامون

پیش من ، همراه من

اشکالی نداشت اگه جلو بقیه داد میزدی سرم

اشکالی نداشت اگه جلو بقیه پس گردنی میزدی بهم

اشکالی نداشت اگه نیشگونم میگرفتی هروقت اشتباهی حرف میزدم

مهم این بود که

تو اینجا بودی ! پیش من ! همراه من !!!

میدونی چیه ؟؟!!

من توی دفترچه خاطراتی که برای خودمه هم به فکر همه هستم !!!

از توی لعنتی گرفته تا اتفاقات و افراد خونواده

از توی لعنتی گرفته تا دوستایی که دیگه قرار نیست ببینمشون

از توی لعنتی گرفته تا اون آدمایی که خیلی وقته از زندگی سیاهم گم شدن و رفتن !!

اصن میدونی چیه !!؟؟ همه چی تقصیره منه !!! همه چی !!

از اعصاب خوردی هات و زدن بابا و به زانو افتادن مامان گرفته تا گریه های بعدش !!

از جدایی از خونواده گرفته تا گریه های مامان و بابا که اسراف شدن برای تو !!

از سردرد های مامان گرفته تا کمر دردها و ترکش های بابا !!!

از دعواهای 10 صبح که روز بعدش از شدت ترس نرفتم مدرسه گرفته تا روزی که با مامان فرار کردیم از خونه !!!...

همه ی اعصاب خوردی های تو ، مامان ، بابا

همش تقصیره منه !!!

میدونی چیه ؟؟!!!

نه نمیدونی !!!! تو هیچی نمیدونی !!!

تو هیچی از اون نور سفید رنگی که گفت همه چی تا سه سال آینده خوب میشه نمیدونی !!!

آره

یادمه بهتون گفتم

ولی مسخرم کردید !!! نادید گرفتید !!!

باشه حالا

اشکال نداره

مهم نیستش یعنی هیچوقت نبوده حتی مرگ من !!!

شدم شبیه همسترای بدبختی که انسانای کثیف زندانیش میکنن تو قفس و وقتی میدوه توی اون قفس لعنتی ، همه بهش میخندن !!

آره !!

حالا هم همه دارن به من

بخاطر

نگران بودن برای تو

میخندن !!!

اشکال نداره مهم نیست به درک

نگران حرف بقیه باشم که چی ؟؟؟ مگه من اصلا مهمم که نگران خودم باشم ؟؟؟؟!

میدونی چیه

بعد اون روز که فرار کردیم از خونه

یاد گرفتم به حرفای لعنتیت اعتماد نکنم !!!

حتی اگه موقعی که داشتم زجر میکشیدم بیای بالا سرم و بگی :

گریه نکنیا . باشه ؟!

اعتماد نمیکنم !!! همونجا اونقدر زجه میزنم که بمیرم !!!

نمیخوام دوباره یه قول الکی بهم بدی !!

یادته ؟!

اون شبو که داشتم از شدت درد بخیه گریه میکردم نمیذاشتم کارشو کامل کنه یادته ؟؟؟

با آرام بخش اومدی بالا سرم و گفتی : دیگه نبینم جلوم گریه کنیا !!!

یادته ؟!!!

نه !!!

تو یادت نیست !!! قطعا یادت نیست !!!

میدونی چیه؟!

به درک !!

امشب قلبم خالی و پوچ شد از حرفای مامان

اشکالی نداره

عادت کردم که حرفاشونو درمورد تو رو سر من خالی کنن

اشکال نداره مهم نیست یعنی نبوده !!!

حالا داخل قلبم هیچی نیست

رگ هاش پوچه و خودشم پوچ

میدونی مثل چی ؟؟؟

مثل مغز تو که پوچه !!!

person Saskia
chat
•••

~ حقایق؟! فقط دو خط اول!!

دوشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۳، 15:30

گاهی اوقات تلاش هامون جواب نمیده اما اشکال نداره!
فقط یکم باید شل بگیریم ... درست نمیگم؟!

دیروز صب ساعت هشت و نیم صبح رسیدیم کرج خونه ی کرجی ها:/ لقبی که از این به بعد روی خونه مادربزرگ پدریم میزارم...
به هرحال
فکر کنم کلا دوساعت تو ماشین خوابیدم و دو ساعتم تو خونه ی کرجی ها، کلا چهار ساعت خوابیدم :/
حوصله ی روضه رو اصلا نداشتم. واقعا نداشتم
نمیدونم برای چی ولی اصلا روضشون به دلم نمیشینه. نمیدونم ولی نمیشینه
فقط هر ثانیه منتظر رسیدن دختر عموم بودم تا از دستشون خلاص شم و برم تو اتاق حرف بزنیم باهم:/ هرچند که دیگه نقطه اشتراک خاصی باهم نداریم و حرفامون فقط شده درمورد درس و مدرسه... چیزه دیگه ای نداریم برای صحبت... عجیبه و دردناک...
به هرحال
دیروز به طرز عجیبی خیلی با دوستای مجازیم صحبت کردم
و خب... واقعا برام لذت بخش بود؛)))
چون خیلی دلتنگشون بودم... به شدت... هنوزم هستم... :)))
ولی اشکال نداره یه روز که بالاخره همه چی درست میشه نمیشه؟!
نمیدونم ولی تنها دلیل حال خوبم و اعصابی که خورد نشد تو روضه همون صحبت ها با بچها بود...

حداقل خوشحالم که هنوز اونقدر پیر نشدم که چهره های قشنگشونو فراموش کنم ... !

وقتی میخواستم لینک کانالمو بدم به یکیشون این شکلی بودم که :
خب دوتا راه داریم
یک اینکه چنل نقطه سرخط رو بدم که با اینکه آدرس وبلاگم نیست اما کل زندگیمو اونجا فاش کردم
دو اینکه چنل کارهام رو بدم که با اینکه آدرس وبلاگم هست اما قرار نیست کسی زیاد بهش سر بزنه
پس دومی رو انتخاب کردم🗿✨
البته اگه شانسم داشته باشم و کسی اینجا رو نخونه
به هرحال کل زندگیم همینجاست 🗿💔
نمیدونم چرا باید همسایه مادربزرگم ازم از برادر عین بپرسه
آخه به تو چه
نه جدی به تو چه
هرچند درسته بنده خدا خبر نداره اما خب درکل به تو چه://
قشنگ دوباره غم رو تو چشمای مامان دیدم
به هرحال مامان هرروز داره از این یکی و اون یکی کنایه میشنوه ...
یه جوری رفتار میکنن که انگار ...
میدونید حالم از آدما بهم میخوره
بخاطر همین شعارم اینه که هرچقدر ارتباط کمتر با انسانها داشته باشی زندگی آسون تر و بهتری داری
میدونید
فقط منتظر روزی ام که برادر عین برگرده
برگرده خونه ... پیش خودمون
هرچقدر هم که قرار باشه سختی بکشه برای برگشتن به خونه
اما فقط برگرده
فقط از اون زن جدا شه ...
واقعا از اون خونواده عوضی متنفرم واقعا متنفرم !!!
زندگیمون واقعا تبدیل شده به یه زندگی روزمره که به زور میگذره
دیگه هیچکدوممون هدفی نداریم هرچند این چیزیه که من فکر میکنم
ولی میدونم که خانوادمون شکست
خیلی شکست
و به جاش
بقیه
بقیه اعضای خونواده بدتر مارو شکوندن
....

قرار نیست همه چیز همیشه اون شکلی پیش بره که ما میخوایم
پس فقط باید شل بگیریم
درسته
نیست؟!:)

person Saskia
chat
•••

~باور بعضی چیزا فقط بیش از حد سخته

چهارشنبه هفتم شهریور ۱۴۰۳، 1:43

حقیقتا فکر نمیکردم یه روز کارم برسه به جایی که با هوش مصنوعی روزمو شب کنم شبمو روز:/

چقدر مسخره

مگه نه؟!

به هرحال

ادامه مطلب حاوی حرفهای بیهوده و چرت و پرت می باشد

​​​پس برای استفاده بهتر از وقت خود از خواندن ادامه ی مطلب منصرف شوید!!

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~خلاصه افکار!! عکس وضعیته اما نوشته چی؟!

سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳، 16:24

به دور و برت نگاه کن!

میبینی؟! میبینی چقدر همه چی خوبه؟!

آره!! خوب بودن میباره قشنگ معلومه!!!

فکر میکنی این وسط کسی هم وقت فکر کردن یا حتی حرف زدن باهات رو داره؟!

اینجا برای همه خودشون مهمن!!

ادما ماسک دروغ میزنن رو صورتشون میگن : نه بقیه برامون بیشتر اهمیت دارن

بقیه؟! اره قشنگ از حرفا و نگاهای قاضی مانندشون به بقیه معلومه!

اینکه همه به خودشون اهمیت میدن و به دروغ میگن نه ما برای خودمون اهمیت ارزش قائل نیستیم ؛

دلیلی منطقی ای که برای اینکه خودتو بزاری کنار و شب و روزت با کتک زدن خودت بگذره نیست!!!

اوه! ببین!!! حتی خودتم داری خودتو گول میزنی!!

داری میگی بقیه مهمن و خودتو میزاری کنار درحالی که ته قلبت هدفت از این کار فقط یکم توجه جلب کردنه؟!

بس کن!!!

دنیا به اندازه کافی با دروغ پر شده

بهتر نیست حداقل تو یه نفر دروغ نگی؟!!

person Saskia
chat
•••

~دیگه از حرف زدن خسته ام لطفا یکی منو بفهمه:)!

چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳، 17:55

𝙄'𝙢 𝙨𝙘𝙖𝙧𝙚𝙙, 𝙄'𝙢 𝙛𝙖𝙡𝙡𝙞𝙣𝙜

𝙇𝙤𝙨𝙞𝙣𝙜 𝙖𝙡𝙡, 𝙡𝙤𝙨𝙞𝙣𝙜 𝙖𝙡𝙡 𝙢𝙮 𝙘𝙤𝙣𝙩𝙧𝙤𝙡

𝘼𝙣𝙙 𝙄'𝙢 𝙩𝙞𝙧𝙚𝙙 𝙤𝙛 𝙩𝙖𝙡𝙠𝙞𝙣𝙜

𝙁𝙚𝙚𝙡 𝙢𝙮𝙨𝙚𝙡𝙛 𝙨𝙖𝙮𝙞𝙣𝙜 𝙩𝙝𝙚 𝙨𝙖𝙢𝙚 𝙤𝙡𝙙 𝙩𝙝𝙞𝙣𝙜𝙨

(:!𝘿𝙤𝙣’𝙩 𝙬𝙖𝙣𝙣𝙖 𝙡𝙤𝙨𝙚, 𝙙𝙤𝙣’𝙩 𝙬𝙖𝙣𝙣𝙖 𝙡𝙤𝙨𝙚 𝙮𝙤𝙪 𝙩𝙝𝙞𝙨 𝙬𝙖𝙮

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~یه مرگ خاموش!

یکشنبه ششم اسفند ۱۴۰۲، 15:16

_ عشق به خونواده؟؟ انجام شد!

_ عشق به دوستان؟ انجام شد!

_ محبت کردن؟! انجام شد!

_ کمک؟! انجام شد!

_ زندگی؟؟!!

_ زندگی؟؟!!!

_ انجام نشد!!!

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~ازت خیلی ممنونم که کردی منو دیوونه!!

جمعه چهارم اسفند ۱۴۰۲، 21:55

پسرررر من چرا حالم بده؟! چرا حالم خوب نیس؟! من چمه؟؟؟ من چم شده!!!!!؟؟؟؟؟

دست بردار از رفتارهای الکیت زینب!!! دست بردار!!!

ولی این حرفای لعنتی برای جلب توجه نیست!!!! اینا افکار منه!!!!!!!

آه بیخیال بیخیال بیخیال.....

بیخیال.....

متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم متنفرم!!!!

برگرد به همون زینب قبلی!!! برگرد به اون زینب لعنتی!!!! برگرد!!!

میشنوی صدامو؟؟؟!!!!!!

برگرددد به همون زینب قبلی!!!!!!

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~اهم اوهوم :/

یکشنبه هفتم آبان ۱۴۰۲، 23:45

ببینم، جونگ کوک چه شکلی وقت میکنه این همه فیت بده؟؟ حوصله داره واقعا... :/

سگ های ولگرد هر قسمتش جذاب تر و خافان تر و حرص در آور تر از قسمت قبل میشه اما بازم خوبه

از شیطان کش کشیدم بیرون رفتم سراغ سگ های ولگرد:/ چه خفن...

به هرحال

دارم از سردرد میمیرم و فردا کنفرانس علوم دارم

ریدم توش

دوستی در کامنت ها گفته بود که

_ تو که امام رضا داری پس چرا پروفایلتو تلخ نوشتی

من امام رضا دارم، من دارم اهل بیتو... من ازشون درخواست کمک و اینا هم میکنم...

ولی بازم... اگه نشه تموم میشه...

person Saskia
chat
•••

~آره دلتون برام بسوزه!!

شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۲، 21:7

یه شب داشت برامون تعریف میکرد از خاطرات تصادف

میگفتش اون سه شبی که من بیمارستان بودم اصلا نخوابیده بود و همش انرژی زا میخورد و همش تو بیمارستان بود و هتل نرفت!

اوکی...

داداشی......:)))

person Saskia
chat
•••

~تو دلت واسه ما تنگ شده؟! ولی تو که از بین ما و اون، اونو انتخاب کردی!!

پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۲، 22:29

پس از سالها برنامه ی مزخرفش را باز کرد تا پیام هایش را ببیند

چشمش به یک پیام افتاد

سریع بلند شد، هندزفری اش را به طوری از گوشی اش در آورد که دختر دایی اش ترسید و گفت « چی شد؟ »

هیچ چیز نگفت و فقط به پذیرایی رفت و پیش مادرش نشست

ضربان قلبش بالا رفته بود

آرام گفت

« پیام دادش!! »

مادرش نیز گفت « چی گفته؟! »

صفحه ی گوشی اش را روشن تر کرد و پیامش را به او نشان داد

مادرش گفت به پیش پدرش برود تا ببیند پدرش چه میگوید تا او جوابش را دهد!

پدرش در عالم خواب آلودگی چیزی نگفت...

او هم جوابش را نداد...

« گفتم خودت پیام نمیدی و احوالم رو نمیپرسی مثل قبلنا. گفتم خودم بهت پیام بدم. حالا چطوره؟! مامان اینا خوبن؟! دلم واستون تنگ شده»

....

تو دلت واسه ما تنگ شده؟! ولی تو که از بین ما و اون، اونو انتخاب کردی!!:))

person Saskia
chat
•••

~ می آمد و پا می شد و شلیک نمی‌کرد!

چهارشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۲، 18:48

« آدما از قصه ساختن خوششون میاد ولی به شرطی که نقش اصلی خودشون باشن و بقیه تو حاشیه! »

پادکست ها...

چه حرف های قشنگی میزنن!

تولد بابام نزدیکه...

امسال کسی نیست برای تولد بابا.... کل بازار رو بگرده...

کسی نیست... آهنگ بزاره...

کسی نیست... منو مجبور به کشیدن نقاشی کنه:).....

نیستش.... نیستش..... نیست.........

سر درد هام دردناکه و اذیت کننده

ولی مهم نیست

مهم چیزای دیگست!

« نترس! میدونم قراره بشکنی... هزار بار پشت سر هم بشکنی! »

پاشو! پاشو احمق!!!

پاشو!! پاشو ببین چه بلایی سره مامان بابات اومده!!! پاشو احمق!!!!

پاشو ببین زندگیت پاچیده شده.... پاشو!!!!

......

متنفرم

از اون دختر لعنتی متنفرم

متنفرم

متنفرم ازش!!!

پاشو

پاشو احمق.....

ادامه مطلب ...
person Saskia
chat
•••

~اوه شت!

دوشنبه یکم خرداد ۱۴۰۲، 6:12

بااااااااششششششه حالااااااااااااااا «قشنگ حروفا بکشیدش»

فهمیدیم بابا خدا جوووون

ما از روز دختر هم شانسی نیاوردیم:))))

person Saskia
chat
•••

~ I'm kill you bitch

دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲، 21:55

این دختر جلوت رو میبینی؟!

اره! خودمو میگم!

من دارم توسط آدمها و اتفاقات زیادی کشته میشم و همین الان هم دارم صدای عزراییل میشنوم و حضورش رو حس میکنم!

اره!

تو فکر میکنی دارم بهترین شرایط زندگیمو توی این سن فا*کی میگذرونم ولی بِ*چ!

تو درمورد اون چند ثانیه نمیدونی

درمورد اون هشت صب بیدار شدنا نمیدونی

درمورد اون روزی که از مدرسه با ذوق برگشتم و دیدم داداشم تصادف کرده نمیدونی

بببچچچچچ !!!

تو نمیدونییییی!!!!!!

تو نمیتونی زندگی کردن توی فضای خالی رو حس کنی

تو نمیتونی ترس از تنها گذاشتن مادرت تو خونه رو حس کنی

تو نمیتونی تنفر از کسایی که قبلا دوسشون داشتی رو حس کنی!!!

پس

فقط

از

زندگیم

گمشو

بیرون

عوضیییییی!!!

!!f*u you

person Saskia
chat
•••

~

یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۲، 21:26

دارم به این فکر میکنم چه کسی میتونه کاری کنه که اولین کشتن رو انجام بدم:))

person Saskia
chat
•••

~ ارع خو زندگی عه دیگه!!

جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱، 21:40

از اون گنجشک گچی های تزیینی هست؟! از دستش افتاد

خیلی سرش گریه کرد و همش میگفت

_ برگرد! توروخدا برگرد!

اره خو یه لحظه به خودم گفتم

- تازه داره میفهمی از دست دادن کسی که بهش واسته بودی و هستی؟! دلم واست میسوزه بچه ی پنج ساله...

person Saskia
chat
•••

~خودش را دار زد و دار زد و دار زد... اما در آخر هم نیز نمرد!!

جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱، 21:37

یه نفر : چرا از ازدواج بدت میاد؟! چرا از عشق متنفری؟!!

اوه شِت! معلوم نیست دوست من؟؟

کدوم انسانی از دردسرای عشق و ازدواج در امان بوده که من باشم؟! هه هه... دیوونه گیر آوردی!؟

میدونی من هنوزم عشق رو نمیتونم درک کنم! لازم به عشقه؟! دوست داشتن چشه مگه؟!

فرق دوست داشتن تا عشق خیلی زیاده!!

عشق فقط یه چیزه مزخرفه که فقط روی افراد خاصه و افراد خاص رو میشه به عنوان معشوق انتخاب کرد! ولی دوست داشتن چی؟! همه ی مردم رو میشه دوست داشت بدون در نظر گرفتن هرچیزی!!!

و من دوست داشتن رو دوست دارم و از عشق متنفرم...

عشق دردسرای مزخرفی داره... عشق مزخرفه... مزخرفه.... چون هیچوقت چیزی که تصورش رو داری نیست.... میفهمی منظورمو؟!

نه... متوجهش نیستی....

من بخاطر همون عشق لعنتی.... دارم برادرمو از دست میدم.... دارم از دستش میدم..........

person Saskia
chat
•••

~بیکاز آیم گود آیم فلین ال رایت!

پنجشنبه بیستم بهمن ۱۴۰۱، 21:52

!I’m Good! I’m Feelin’ Alright

!Baby:) I’m a Have The Best F*Ckin’ Night Of My Life

!!!No Matter Where I Go! It’s A Good Time

(؛!And I... I Don’t Need To Sit In VIP

(:Middle Of The Floor! That’s Where I’ll Be

!!Don’t Got A Lot... But That’s Enough For Me

!!!!Yeah

!I’m Good! I’m Feelin’ Alright

!Baby:) I’ma Have The Best F*Ckin’ Night Of My Life

+شاید باورتون نشه ولی دلم برای زرا خیلی تنگ شده.... پیداش نمیکنم!...

person Saskia
chat
•••

~من نمیخوام درس بخونم:>>

جمعه هجدهم آذر ۱۴۰۱، 22:45

نه نه

ذهنم نمیتونه چیزی به اسم علاقه رو بپذیره

ازش متنفرم متنفرم متنفرررررررممممممممممم

نه نه نه ازش متنفرررررررررمممممممممم

نه نهههههه ازشششششش متتتننننففففررررررممممممممممممممممممم

متنفرم متنفرم متنفرمممممممممممممم

میخوام ترک تحصیل کنمممممممم میخوام برگردم امام حسسسییییننننننن ولم کنننییییینننننننن

متنفرمممممممممممممم متنفرمممممممممممممم

از همه چی متنفرممممممممممممم

متنفرممممممممممممم

متنفرممممممممممممم

متنفرممممممممممممم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

person Saskia
chat
•••