~یه پدیده ی غیرممکن ممکن شده...
من فقط میخواستم مورد علاقه ی یه نفر باشم ولی الان دارم تبدیل میشه به مورد تنفر همه...
هودی تنمه ولی سرما تو اعماق وجودم درحال رقصیدن و رقصیدنه
سرم درد میکنه، چشام قرمزه و میسوزه ، گلوم از شدت سرفه های خونی و غیر خونی زخم شده
ولی من
هنوز زنده ام ...
و پس از صدها بار به دار آویخته شدن
او هنوز
زنده بود !!
فرض کن اونقدر درس بخونی و درس بخونی و پدر مادر خودتو در بیاری تا بتونی معدل خوب گیر بیاری و بالاتر از همه بچهای کلاس و مدرسه ی لعنتیت باشی
آخر سر، مامانت ، اون روزایی که باید از طرف مدرسه به یه موسسه مشاوره میرفتی ، یادآوریت کنه :))))))
اونوقت میدونید چیه؟!
همکلاسی ها میانو میگن آره من پیش روانکاو میرم پیش اون میرم جلسه با اون دارم بعد تو؟!
هیچی تو فقط میخندی و میگی من لازم ندارم
آره مشکل من همینه...
من واقعا نیازی ندارم!!!!
من نیازی به هیچ آدم لعنتی ای ندارم!!!!
من به اون روانشناس عوضی نیاز ندارم به اون مشاور احمق نیاز ندارم به این نیاز ندارم به اون نیاز ندارم!!!
حرفای این چند وقت مامان خیلی رو دلم مونده خیلی ناراحتم
ولی
ولی؟!
ولی...
اگه کسی قراره این وسط خفه باشه و گلوش محکم گرفته بشه، باید من باشم
قربانی دعواها و اتفاقات و حوادث و حرفها، همیشه منم... همیشه منم و بودم... حتی اگه بهم ربطی نداشته باشه...
... 𝐈'𝐦 𝐬𝐢𝐜𝐤 𝐨𝐟 𝐰𝐚𝐢𝐭𝐢𝐧𝐠 𝐟𝐨𝐫 𝐥𝐨𝐯𝐞
از شدت بغض تو گلوم دارم خفه میشم و عمیقا دعا میکنم تا یکشنبه کارم به بیمارستان بکشه تا اون اردوی اردوگاه لعنتی نرم ولی خدا چی؟! خدا چی میگه؟!...
از شدت دلتنگی دارم ثانیه به ثانیه به مرگ نزدیک تر میشم از شدت بغض ثانیه به ثانیه دارم خفه و خفه تر میشم از شدت اشک ثانیه به ثانیه دارم بیشتر از قبل تار میبینم
ولی برا کی مهمه؟!
هیچکس درسته هیچکس برا خودمم حتی مهم نیست یعنی هیچوقت نبوده...
بابابزرگ میبینی چقدر بدبختم؟!!!
بابابزرگ میبینی دارم چقدر بیشتر از قبل بدبخت تر میشم بابابزرگ میبینی سایه داره بهم میخنده بابابزرگ میبینی؟!!!!
بابابزرگ میگن تو کمترین حالت هفته ای یکبار سر میزنه بهمون ولی بابابزرگ به منم سر میزنی؟!! اصن منو میشناسی بابابزرگ؟!:)
یا چون با بچگیم خیلی فرق دارم منو نوه ی خودت نمیدونی....
بابابزرگ دیدی مامان امشب بهم چی گفت؟!! دیدی دخترت چی میگه؟!!
نه نمیبینی... خب معلومه که هیچ پدری نمیخواد بدی های دخترشو ببینه... خب معلومه...
بابابزرگ به قرآنی که خدا فرستاد قسم میخورم به قرآن مجید اگه اون معاون لعنتی اون شکلی منو گول نمیزد من هیچوقت پامو تو اون جهنم دره ی لعنتی نمیذاشتم!!! بابابزرگ به قرآن مجید قسم میخورم منم اون جهنمو دوست نداشتم ولی کیه که باور کنه بابابزرگ، اصن خودتم باور میکنی؟!!!
بابابزرگ میدونی چیه اصن؟!
من فقط یه خیالباف و رویاباف احمقم، دقیقا به اندازه ی بچگی هام احمقم دقیقا به همون اندازه و چه بسا بیشتر!!!
بابابزرگ من احمقم که فکر میکنم میبینی دارم چه زجری میکشم
من احمقم که فکر میکنم میخونی نوشته هامو
من احمقم که فکر میکنم یه شبم میای تو خوابمو یه دست به سرم میکشی
من احمقم بابابزرگ
من همیشه احمقم بابابزرگ همیشه احمق بودم بابابزرگ
من به همون اندازه ای که داداشم بهم دروغ میگفت احمقم
من به همون اندازه ای که فکر میکنم یه روز همه چی درست میشه احمقم
من به همون اندازه ای که فکر میکنم دوباره اونو میبینم احمقم
من به همون اندازه ای که رویا میبافم احمقم بابابزرگ
من به همون اندازه احمقم بابابزرگ من احمقم!!!
میدونی چیه؟!
خوشبحال همشون خوشبحال همتون
این وسط
همیشه این منم که باید اشک بریزم...
همیشه
همیشه دوست داشتم یه بار
یه بار آسمون هم با من گریه کنه
دوست داشتم یه بار یه نفر رو کنارم داشته باشم که گریه کنه
ولی میدونی چیه بابابزرگ؟!
همیشه وقتی همه چیز نورانی و زیبا بود
من
و زندگی من
تو کثیف ترین و تاریک ترین حالت خودش بود...
من احمقم که فکر میکنم یه نفر کمکم میکنه من احمقم که هنوز به اندازه ی بچگیم دوست دارم بابابزرگ من احمقم منم باید مثل بقیه کمرنگت میکردم تو ذهنم
من احمقم بابابزرگ من احمقم
من همیشه احمق بودم...
_من میشم اون جونگ کوکی که تلاش میکنه همه چیزو درست کنه، همه چیزو باهم درست میکنیم، باشه؟!
میبینی تهیونگ؟! میبینی خانم AX ؟!
حالا این منم که تبدیل شدم به تهیونگ تو دزیره که زندگیش دائم درحال فروپاشیه
میبینی؟!
حالا نقشامون عوض شده
ولی تو نیستی که منو از دست دردی که دارم میکشم، نجات بدی...
نیستی تا سیگار دستمو بگیری و بزاری کنار
میبینی؟!...
حالا که نقشامون عوض شد
تو نیستی...
و من تنهام توی دنیای پر از فریاد کر کننده...