و فرشته ای با بال های خونی، در صدای خنده ات، با مرگ میرقصید!
سر و کمر و بدن عزیزم!!
من وقت کافی و حوصله ی کافی برای رسیدگی به شماهارو ندارم
پس لطفا کار لعنتیتون رو ادامه بدید و اینقدر منو اذیت نکنید!!!
خصوصا تو
سر
احمقم!!!
همه چیم شده شوگا و آقای آگوست دی عزیز!
نمیدونم چرا و حقیقتش علاقه ای هم ندارم که دنبال دلیلش بگردم! شاید بخاطر اینکه اون با آهنگ روزگارشو فریاد میزنه و من با نوشتن؟؟ نمیدونم...
به هرحال
الان که دارم مینویسم چهارشنبه ساعت 1 و 7 دقیقه ی نیمه شبه و من صب باید ساعت هفت و ده دقیقه برم مدرسه!
به هرحال
امروز بچه ها قرار گذاشتن با مشاورمون تا ساعت دوازده و نیم مدرسه باشیم
و من چی؟!
طبق معمول به مامان و بابام گفتم
بابام اوکی داد
ولی دیشب که پرسیدم بابام گفت حالا بزار فردا صب بشه
مامانمم گفت بابات فردا شاید ماشینو ببره بیرون درست کنه شاید نباشه
ولی میدونید چیه؟! من عمیقا میدونم امروز که برگردم بابامو لم داده رو مبل و شاید هم خواب یا درحال کار دیگه ای میبینم که تو خونه ست نه بیرون خونه!!!
اگه این شکلی نبود شما میتونید با هر اسمی منو صدا بزنید!!! «ب.ن: امروز مشاورمون مدرسه نیومد اما وقتی اومدم خونه پدر هنوز خونه قرار داشت:>>... »
از سرویس متنفرم!
شاید اگه با اتوبوس یا مترو برمیگشتم خونه اینجور مسائل مزخرف رو نداشتم...
بیخیالش کاری نمیتونم کنم...
دیشب رفتیم هییت دایی اینا
دایی خودش روضه نخوند ولی بنده خدایی که خوند خیلی قشنگ خوند...
خوش گذشت دیشب
هرچند جای دخترداییم حسابی خالی بود... :))
دیروز صب که نه ظهر
ساعت دوازده و نیم اینا از خواب بیدار شدم
واقعا خسته بودم!!!
به هر حال
تا بیدار شدم و داشتم کارای روزمره رو انجام میدادم یهو بابام اومد
و گیر داد
به چی؟!!
به اینکه چرا درس نمیخونم و چرا وسط امتحانا یا دستبند درست میکنم یا بافتنی یا سرم تو تبلته یا چی
و من واقعا مونده بودم
و پدر هی میگفت الان نتایج گزینه دو اومده؟! چرا خبری نیست؟! کارنامشو دادن یا نه؟!
منم در جواب اینکه الان وقت سفارش گرفتن نیست گفتم اون بدبختی که سفارش داد قبل امتحانا سفارش داد منم بخاطر سرماخوردگیم نتونستم کاملش کنم!!
برای نتیجه گزینه دو هم که گیر داد گفتم
- الان نتیجه رو بگم تموم میشه؟!
_ چی تموم میشه؟! برای چی تموم بشه؟!
- خب باشه من جامعه شناسی رتبه اول آوردم 80 درصد زدم ریاضی رتبه سومو آوردم الان اینا مهمه؟؟؟
_ الان چی گفتم که ناراحت شدی؟؟!!
- ناراحت نشدم!!!
_ چرا فکر میکنی نتیجه گزینه دو مهم نیست؟! ما میخوایم ببینیم نتیجه پولی که میدیم نتیجه مدرسه رفتن چیه
- خودم به وقتش میگم!!!
......
دو دقیقه بهم تو سکوت زل زدیم و بعدش بابا با زمزمه کردن رفت...
منم رفتم دستشویی...
بغض خفم کرده بود، داشت میترکید و دونه های داغ اشک رو گونه هام میرقصیدن اما بلند شدم و وضو گرفتم تا نماز بخونم ...
میدونید
ناقص بودن خیلی دردناکه ...
خیلی ... بیش از حد ...
من عمیقا از خانوادم بخاطر متولد شدنم که دست خودم نبوده معذرت میخوام ...
بخاطر ویژگی هایی که ندارم، بخاطر ظاهری که ندارم، بخاطر چیزایی که باید داشته باشم اما نمیتونم ...
ناقص بودن این شکلی عه ...
تو کسی نیستی که بقیه بخوان ...
با خودم فکر میکنم
دخترداییم ها ...
اونی که یه سال کوچیکتره ازم ... دوتا دختردایی بزرگم که تازه عروس شدن و دختر عموی همسن خودم ...
تو ذهنم نقش میبندن و بعد تصویر خودمو میزارم کنارشون
و پشت من خانواده ای هست که از بودن من متنفره
و پشت اونا خانواده ای هست که از بودنشون خوشحاله
بدون شک
من همیشه مایه ی ننگ بودم برا خانوادم
فرقی هم نداره
چه وقتی که مامانم ازم بابت بودنم تشکر کنه چه بخاطر کارام ازم ناراحت بشه
چه وقتی که بابام بخاطر کارهایی که میکنم خوشحال شه چه بخاطر رفتارهام و صحبت هام ناراحت بشه
چه وقتی که برادر عین ، زمانی که داشتن بخیه هامو میکشیدن دستمو محکم بگیره و بگه «تا وقتی من هستم گریه نکنی ها!» چه وقتی که داداشم دعوام کنه و سرزنشم کنه
فرقی نداره
من در همه حالت باعث ننگ و بدبختی خونواده بودم
شاید اگه به جای من، دختر دیگه ای آفریده میشد، الان این خانواده خوشحال تر بود و خوشحال تر زندگی میکرد ...
میدونید ....
من اونقدر ناقصم که به ماه حسودیم میشه ... :) ...
من هیچوقت نتونستم دختر خوب، کاربلد و زیبای مامان باشم
هیچوقت نتونستم دختر خوب، با ادب و زیبای بابا باشم
هیچوقت نتونستم خواهر خوب، با ادب و به دردبخور برادر عین باشم ...
من همیشه ناقص بودم
نه فقط برای خونواده
بلکه برای همه
دوستای مجازیم، مدرسه، همه کس و همه جا
نتونستم«نمیتونم؟!»با دوستای مجازیم قشنگ ترین خاطرات رو بسازم و پیش هم تا جای ممکن نگهشون دارم
نتونستم«نمیتونم؟!»برای دوستای مدرسم همکلاسی خوبی باشم تا باهاش راحت باشن و نتونستم محبوب باشم، یا حداقل یه دوست درست و حسابی
نتونستم«نمیتونم؟!»نوه ی خوبی باشم، دختر عمو/دایی خوبی، دختر خاله/عمه ی خوبی...
اصلا تونستم«میتونم؟!»حتی برای بچه ی کوچیک خانواده عمه ی فیک خوبی یا معلم خوبی باشم؟!
..........
من متاسفم....
متاسفم بابت زخمایی که نمیتونم درمانشون کنم...
متاسفم بابت سیاهی که از دورم محو نمیشه و شمارو میترسونه...
بابت زیبا نبودنم متاسفم...
بابت خوب نبودنم متاسفم...
بابت چشمای خستم متاسفم...
بابت انرژی نداشتم متاسفم...
متاسفم بابت حس بدی که بهتون میدم...
متاسفم بابت کافی نبودنم...
بابت ناقص بودنم... متاسفم... :))))
.....
پسر کوچولوی شیش ماهه که فک کنم شیش ماهگیشو رد کرده ...
دلم... دلم واسش تنگ شده...
هرچند...
هرچند که اون هم منو دوست نداره و از من... بدش میاد... و یادش رفته منو... یادش رفته لالایی و بغل هامو...
هرچند که اونم... از من متنفره....
دلم واسش تنگ شده...
دلم.... تنگ شده... :)))))))
سایه تفنگشو گذاشته وسط پیشونیم
آیا آخر این بازی کثیف
اون شکست میخوره
یا من از پا در میام؟؟!!
ساعت 1 و 42 دقیقه ی نیمه شب 21 اردیبهشت، نزدیکای 22 اردیبهشت ماه
تاریخ دقیق مینویسم که بفهمید الان نمینویسم و ننوشتم
آهنگام اونقدر زیاده که نمیدونم از بین eve و بی تی اس، یا استری کیدز و تی اکس تی یا حتی بیلی آیلیش! کدومو انتخاب کنم ...
به هر حال
حرف و خاطرات برای گفتن زیاده
بزارید از پنجشنبه شروع کنم، جشن امام رضایی های مشهد به وقت ساعت 16!
حقیقتا ما چون مهمون داشتیم با خاله هالمو و داییم اینا ساعت شیش اینا، تقریبا زمان اذون رفتیم میدون شهدا
و اووف!! چه جمعیتی ریخته بود! «اضافی: از این قرصای مکیدنی گیر کرده تو گلوم نمیتونم نفس بکشم، دلیلی که الانو انتخاب کردم برای نوشتن اینه:/»
خلاصه داشتم میگفتم رضا
رفتیم اونجا، شلوغ بود و فوق العاده
ساعت هشت ، هشت و خورده ای آتیش بازی کردن عجب آتیش بازی ای!! چهارشنبه سوری ای بود برا خودش ... اگه حوصلم بکشه تو ادامه پست میذارم عکس و فیلما رو ...
پنجشنبه با تمام زیباییش اما غم خودش رو هم تو دلم و ذهنم جا داد ...
صرفا چون همش پیش دخترداییم بودم، مامان بابام یکم ناراحت شدن ... قشنگ از ظاهرشون و سکوتشون معلوم بود ... و فرداش که جمعه بود هم مامانم گله کرد ازم ...
هرروز داره به نقص هام اضافه تر و اضافه تر میشه، نه!؟!
بیخیالش
جمعه هم رفتیم پارک خورشید مشهد تا خاله رو به زیبایی برای برگشتن به شهرش، بدرقه کنیم
و اونجا پسر کوچولو و تپل داییمو که داره شیش ماهگی شو میگذرونه، بعد یه هفته دیدمش:)))
وایییییی که چقد نازه این بچههههه
وقتی میخواد بخابه خودش برا خودش لالایی آآآآآآآآآآآآ میخونه و میخوابه:))) انگشتم هم وقتی داشتم بهش برنج میدادم، گاز گرفت
پررو:)))
جمعه هم اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه شنبه رسید...
یادتونه گفتم مدرسه یه نامه داد گفت برم مرکز مشاوره برا تکمیل پرونده؟!
نمیدونم گفتم یا نه ولی خب بدونید هفته پیش مدرسه نامه بهم داد برای رفتن به مرکز مشاوره ناحیه سه برا تکمیل پرونده
اون روز من گفتم دیگه صب نرم مدرسه که هشت صب اینا برم اونجا کارمو کنم بعد برم مدرسه
شنبه هم روز جشن بود و ازاد بودیم برای پوشیدن لباس
گذشت
شنبه صب شد
ساعت هشت و نیم اینا بیدار شدم رفتم بقیه رو هم صدا کردم که بریم
خلاصه ساعت نه اینا راه افتادیم
رفتم اونجا، نامه رو تحویل دادم و گفت شنبه برای مشاوری که آقاست وقت داره، منم نمیخواستم گفتم نه لطفا خانم باشه، برای سی اردیبهشت که خالی بود برام وقت گذاشت
منو رسوندن مدرسه،
وقتی رسیدم نمیدونم برای چی ولی دستام داشتن کردی میرقصیدن://
استرس اون لحظه رو درک نکردم
سرکلاس عربی رسیدم، تا اوایل کلاس هنوز دستام میلرزیدن://
بعدش اتفاق خاصی نیفتاد و رفتم خونه که یهو خبر رسید مرکز مشاوره، برای یکشنبه ساعت 9 بهم وقت داده://
اصلا وضع؟! کثافت و منجلاب خالص!!
قرار بر این شد امروز صب با سرویس برم مدرسه، بعد میان دنبالم منو ببرن مشاوره
امروز رفتم مدرسه
صبحش خوب بود، هرچند کسل کننده اما انرژی داشتم
ولی بعدش...
تبدیل شد به یکی از گندترین و مفتضح ترین و کثیف ترین روز سال 404!!!
رفتم مشاوره، بعد چند کلمه صحبت گفت که چی؟!
گفت استرست خیلی زیاده، باید قرص مصرف کنی تا بعدش جلسات درمانی رو برات شروع کنم...
گفت برم مامانمو بیارم تا به مادر نیز نکاتی رو اضافه کنه:/
حالا میگذره و منو میرسونن مدرسه
بعدش که برمیگردم، هنوز وسایلمو زمین نذاشته بودم که گرفتن باید بریم داروهاتو بگیریم://
رفتیم به اون آدرسی که داده بود، منشی دکتره گفت ساعت شیش برگردیم
ماهم اومدیم خونه، ناهار خوردیم و استراحت کردیم و رفتیم
حالا رفتیم اونجا، اونجا هم شلوغ، سه ساعت علاف بودیم اونجا که گفتن برای سه شنبه ساعت دو بهتون وقت میدیم:///
میدونید...
علاف بودنم برام مهم نبود...
مامان و بابام
مادر و پدر
امان از پدر و مادر!!!
اون بنده خدا ها هیچی نمیگفتن ولی من از چهرشون، از وسط پیشونیشون میتونستم خستگی رو ببینم ...
حس بدی داشت
هر ثانیه ی امروز بهم احساس گناه دست داد
هر ثانیه ی امروز تا مرز گریه رفتم و نگهش داشتم
مگه گناه پدر و مادرم چی بود که مجبورن به تحمل من؟!!!
.....
امروز وایب آهنگ
Prom queen
رو بهم میداد ...
اگه من یکم زیبا باشم ، به نظرت اون دوستم خواهم داشت؟؟
اگه من زیبا ام ... تو منو دوست داری؟! اونا میگن اگه زیبا باشی، پسرا دوستت خواهند داشت ...
....
این آهنگ زندگی من رو وقتی دخترداییم ها و دختر عموم رو میبینم، به طور کامل وصف میکنه ... :)))
چه برای زیبا بودنشون ... چه برای وقار و ایستادگی شون ...
اونا رو با خودم مقایسه میکنم و ثانیه و به ثانیه بیشتر میفهمم چقدر نا کافی و پست و بی ارزشم ...
امروز، امشب...
با ماه زیاد حرف زدم...
بهش گفتم:
تو هرچقدر هم که نقص داشته باشی و چاله داشته باشی، نور داری و چاله هات، تورو زیباتر میکنن
اما منو ببین !!
من سیاه و کثیفم و پر از نقص ... در حدی که هیچ نکته ی مثبت جالبی درمورد من، کسی پیدا نمیکنه...
ماه! تو زیبای دارای نقصی
اما من چی؟! من ناقص متولد شدم و اضافی ... اونقدر ناقص و اضافی که میدونم وقتی بمیرم، قرار نیست کسی نکته ی مثبتی اگر داشتم رو، یادآوری کنه ...
من ناقص به دنیا اومدم!
نقصی که هیچوقت با نور، پوشونده نمیشه، ماه ...!
!!𝐓𝐞𝐧 𝐓𝐡𝐢𝐧𝐠𝐬 𝐈 𝐇𝐚𝐭𝐞 𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐘𝐨𝐮
!𝐓𝐞𝐧
!𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐬𝐞𝐥𝐟𝐢𝐬𝐡
!𝐧𝐢𝐧𝐞
!𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐣𝐚𝐝𝐞𝐝
!𝐄𝐢𝐠𝐡𝐭
!𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐮𝐦𝐛𝐞𝐬𝐭 𝐠𝐮𝐲 𝐈 𝐝𝐚𝐭𝐞𝐝
!𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧
!𝐭𝐚𝐥𝐤 𝐚 𝐛𝐢𝐠 𝐠𝐚𝐦𝐞 '𝐭𝐢𝐥 𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐧𝐚𝐤𝐞𝐝
!𝐎𝐧𝐥𝐲 𝐬𝐢𝐱 𝐬𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝𝐬
!𝐚𝐧𝐝 𝐈 𝐡𝐚𝐝 𝐭𝐨 𝐟𝐚𝐤𝐞 𝐢𝐭
!𝐅𝐢𝐯𝐞
!𝐲𝐨𝐮'𝐫𝐞 𝐭𝐨𝐱𝐢𝐜
!𝐟𝐨𝐮𝐫
!𝐜𝐚𝐧'𝐭 𝐭𝐫𝐮𝐬𝐭 𝐲𝐨𝐮
!𝐓𝐡𝐫𝐞𝐞
!𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐭𝐢𝐥𝐥 𝐠𝐨𝐭 𝐦𝐨𝐦𝐦𝐲 𝐢𝐬𝐬𝐮𝐞𝐬
!𝐓𝐰𝐨 𝐲𝐞𝐚𝐫
!𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐁𝐒 𝐈 𝐜𝐚𝐧'𝐭 𝐮𝐧𝐝𝐨
!𝐎𝐧𝐞
!𝐈 𝐡𝐚𝐭𝐞 𝐭𝐡𝐞 𝐟𝐚𝐜𝐭 𝐭𝐡𝐚𝐭 𝐲𝐨𝐮 𝐦𝐚𝐝𝐞 𝐦𝐞 𝐥𝐨𝐯𝐞 𝐲𝐨𝐮
پنجشنبه اردو داره مدرسه...
و همون ترس همیشگی، اجتماع!!!
به مامانم میگم میتونم نرم؟!
مامانم میگه دلیلت؟!
میگم زمانش طولانیه
چیزی نگفت فقط گفت چیزی ازت کم میشه بری تو اجتماع؟!
و من دلم میخواست بگم که میترسم ...
اما چیزی نگفتم ... هیچی نگفتم چیزی نمیتونم بگم ...
من ادم غیرقابل درکی ام...
پس دلیل بیارید
چرا ترس رو بیان کنم؟!
حرف زیاد دارم، امشب تو دفترچه خاطرات این کوفتی مینویسم و بعد انتقال میدم اینجا...
اینجا امنیت بیشتره...
...
زندگی در همین چند کلمه خلاصه میشود
حوصله سر بر !!
برادر عین اومده خونه ، خسته تر از همیشه و دلشکسته تر از همیشه ...
رده های سفید مو رو لا به لای موهای مشکی رنگ خرماییش میبینم و هر لحظه با درک اینکه داداشم الان 24_25 سالشه غم عجیبی تو دلم میشینه ...
کاش میشد همیشه برگشت عقب ... اما حیف که نمیشه ...
نه حوصله خودمو دارم نه زندگی به فنا رفتمو ... واقعا حوصله سربره ..
کاش من هم مثل ویکتور و آرمی تو فضای شاعرانه و کلاسیک و بنفش زندگی می کردم ...
یا مثل زرا توی زندگی خودم بدون توجه به خستگی و اتفاقات دور و برم ...
خانم 𝙰𝚡 زده آخرین بازدید به تازگی اما هنوز ندیده پیام هامو ...
سروش همیشه دروغ میگه ...
لینک چنل تل رو هم خصوصی کرده و کلا راه ارتباطیم با بچه ها بسته شده ...
حالا تنها تر و بدبخت تر از همیشه زندگیمو میگذرونم ...
مامان !
منو ببخش که هیچوقت نتونستم دختر مورد علاقت باشم و بهت امید بدم ...
ساعت یک بامداده
به این فکر میکنم که امروز چقد بیهوده گذشت و فردا هم به بیهودگی امروز میگذره و همینطور ادامه داره ...
کاش میشد واقعا یه کاریش کرد ... حیف که نمیشه ...
حرف زدن من همیشه اشتباه بوده است و اشتباه است !!
من باید چسبی محکم بر دهانم بزنم و لال شوم !!
شاید این گونه زندگی راحت باشد ...
شیطان کش رو کامل نکردم
توکیو ریونجرز رو کامل نکردم
بانگو رو کامل نکردم
سونیک پرایم رو کامل نکردم
تمرین نقاشی نکردم
داستان آرمی و ال رو هنوز ننوشتم
ایده هام خاک خورده
پیامایی که میخواستم بدم ندادم
فراموشی گرفتم
عکسایی که قرار بود بفرستم رو هنوز از کامپیوتر منتقل نکردم به این کوفتی
بافتنیمو کامل نکردم
کمک مامانم نکردم
تنها کاری که در طی این چند ماه و چند وقت دارم انجام میدم فقط درس خوندن ، خوابیدن ، غذا خوردن و کمی حرف زدن با آدمهای دور و برمه
کسل کننده
واقعا کسل کننده 👩🦯
کمرم از شدت نشستن درد میکنه و درد میگیره
هرروز دارم پیرتر از بقیه میشم درحالی که بقیه دارن به جوونیشون میرسن 👩🦯
مهم نیست به برگام
پریشب که رفتم حرم «جمعه شب» خدامون رو دیدم
خیلی یهویی
خیلی دلمون واسه همدیگه تنگ شده بود ...
نشستیم حرف زدیم و اینا ... اکثرش هم طبق معمول در مورد مدرسه هامون بود و اینکه بچها کجان و اینا 👩🦯
گفتش شاید بیت الرسول قرار بذاره همه بیان همو ببینیم
منم گفتم باشه و خوبه و اینا ولی عمیقا ؟! نه من واقعا از جمع های دوستانه و جمعیت زیاد «بالای 10 نفر؟؟ شایدم بالای 5 نفر» میترسم 👩🦯
امروزم «یعنی دیروز... درواقع من الان دارم اینو ساعت 12 و 32 دقیقه نیمه شب 4 آذز مینویسم» با بچها رفتیم پیش معاون پرورشی اعتراض و اینا که چرا مارو نمیبرین راهیان نور و فلان و بهمان
ولی من این شکلی بودم که ...
خوب بلدی که تظاهر به ذوق و اشتیاق کنی برای اردوهای خارج از شهر زینب ... قشنگ تظاهر کردن بلدی ...
حتی فکر کردن به اینکه با یه جماعت برم بیرون از شهر برام ترسناک و وحشتناکه چه برسه به اینکه برم باهاشون 👩🦯
منزوی تر شدم ، نه؟؟
نه تنها از اجتماع و جامعه میترسم بلکه از جامعه و اجتماع تو فضای مجازی هم میرسم 👩🦯
نه تنها تو واقعیت منزوی شدم بلکه تو فضای مجازی و بین دوستای مجازیم هم تبدیل شدم به یه عمه منزوی 👩🦯
چه کنم دیگر ... تنهایی امان ما را نبریده است که دیوانه شوم بروم پیش انسان های دور و برمان ... 👩🦯
جدیدا کمتر تو نت میچرخم و خب ... خوبه
به هرحال شاید این لعنتی دستم باشه ولی چرخیدنم تو نت کلا 1 ساعت و نیم یا 1 ساعته 👩🦯 و خوبه و مشکلی ندارم باهاش خداروشکر 👩🦯
به جاش وقتمو با بافتنی و کتاب خوندن پر میکنم و یا حرف زدن با خانواده 👩🦯
صورتم جوش زیاده داره
پشت گردنمم همینطور
بخاطره همینه که از جسمم بدم میاد 👩🦯 چندش آور 👩🦯
چقدر خوبه اینجا خالی عه ، نه؟؟
با اینکه خاطرات هنوز قلبمو به درد میارن امت خوشحالم کسی اینجا نیست و چیزی رو به روم نمیاره 👩🦯
تولد امسالمم افتاد فاطمیه 👩🦯
خوشحالم
همیشه دوست داشتم تولد نداشته باشم 👩🦯
از کیک و کادو و جشن و بادکنک بدم میاد
کاش سال بعدم همین باشه؟؟ نه؟؟؟
به حق علی و آل علی همین شکلی باشه 👩🦯
اکثر اوقات درموردت حرف میزنم ...
درمورد دعواهای کوچیکمون که با چندتا پس گردنی خنده دار تموم میشد ...
و یا اون شبی که منو بردی بام تهران و کل شهر زیر پامون بود ...
اما ... کسی نفهمید ...
درمورد دلتنگی شدیدی که زیر این خاطرات خنده دار پنهون شده ...
گوشام داره سوت میکشه... گوشام از شدت گوش دادن به اهنگ «روزای خوب» و «شاید بهشت» شروین، داره سوت میکشه...
برف میاد ...
و تو نیستی ...
دقیقا مثل پارسال ...
که بی اهمیت به برف میرفتی سرکار لعنتیت ...
ببینم ...
کاپشن مشکیتو میپوشی ؟! سرما که نخوردی ؟! ها ؟!:))
من میمیرم و میرم ...
اما تو برگرد ...
باشه .... :)؟!
داداشی...
همیشه مردم در هر لحظه میپرسند
«حالت چطور است؟!»
اما هیچوقت هیچکس نگفت
« بالت...
از خواب بیدار شدم، همهمه بود...
داشتم خودمو آماده میکردم که برم پیششون که یهو صداشو شنیدم...
صدای خودش نبود... صدای داییم بود... :)
و دوباره همه چیز تار شد...
بالاخره تونستم از دست کسی که نباید لینک اینجا رو بهش میدادم، فرار کنم🗿🤝✨
آه
خدایا شکرت...
بقیه تو 15 سالگی مافیا میشن آدم میکشن
بعد منه 15 ساله میام میشینم تولید مثل اتم و واکنش اتم ها به همدیگه و عشق و عاشقی هاشونو رو میخونم:)))))
گمشید خواهشا
الاناست که با کف دست هرچی دور و برم هست رو سیاه و کبود کنم
شیمی سگگگگ علوم سگگگگگگگگگگگگگگ
ریدم تو شیمی
ریدم تو اتم
بچه ها بحث این نیست که کی شیمی دوست داره کی نداره
بحث اینه که
من یکی ریدم تو شیمی:/🤝
پرسیدش :
چه شکلی همزمان همه چیزو یادته و درموردش حرف میزنی و کلنجار میری ، اونم وقتی زندگیت درحال نابودی عه؟!
جواب داد :
زندگیم درحال نابودی نیس
خیلی وقته نابود شده
ارزش اینو داره که بشینم به زندگی نابود شدم فکر کنم وقتی میتونم کمک بقیه کنم؟!....
مرگم نزدیکه
مامانم چیزایی که از گوشیش حذف کردم و مربوط به تهکوک بوده رو دید::::))))))))))))))))
تلگرام پدسگ...
من هرطور شده دسترسی به حافظشو رو میبیندم....